داغ صادق شرر سینه ام افروخته کرد

ز هر طرف به کمان تیر غم زمانه گرفت |
دل مرا که بسی بود خون، نشانه گرفت |
چو جد خویش علی سالها به خانه نشاند |
ز دیده ام همه شب اشک دانه دانه گرفت |
هنوز خانه زهرا نرفته بود زیاد |
که آتش از درو دیوار من زبانه گرفت |
سپاه کفر به کاشانه ام هجوم آورد |
مرا به زمزمه و ناله شبانه گرفت |
زباغ فاطمه صیاد، مرغ سوخته را |
دل شب آمد و در کنج آشیانه گرفت |
سر برهنه و پای پیاده برد مرا |
پی اذیت من بارها بهانه گرفت |
هنوز خستگی راه بود در بدنم |
که خصم تیغ به قتلم در آن میانه گرفت |
هزار شکرکه زهر جفا نجاتم داد |
مرا بموج غم از مردم زمانه گرفت |
چه خوب اجر رسالت گرفت آل رسول |
که گه به زهر جفا گه به تازیانه گرفت |
گرفت تاسمت نوکری زما«میثم» |
مقام سروری و جاودانه گرفت |
غلامرضا سازگار
داغ صادق

داغ صادق شرر سینه ام افروخته کرد |
جگری سوخته یاد از جگر سوخته کرد |
جگری سوخته کز داغ بر افروخته بود |
باز هم از اثر زهر جفا سوخته بود |
بر جگر آنکه ولایت به موالی همه داشت |
محنت کشتن اولاد بنی فاطمه داشت |
آن امامی که لوای شرف افراخته بود |
زهر منصور به جانش شرر انداخته بود |
آه از آنروز که بگرفت زطاغوت زمان |
آتش از چار طرف خانه او را به میان |
وندر خرمن آتش ولی رب جلیل |
راه می رفته و میگفت منم پور خلیل |
شعله را چون به در خانه تماشا می کرد |
یاد آتش زدن خانه زهرا می کرد |
آنکه هم ظاهر رو هم باطن ما می داند |
با دلش زهر چه کرده است خدا می داند |
روح دین بود ولی بی تب و بی تابش کردند |
شمع کانون وفا بود که آبش مردند |
چارمین قبله عشق است به دامان بقیع |
رونق دیگر از او یافت گلستان بقیع |
سید رضامؤید
عزاى صادق آل پیمبرست

زین ماتمى كه چشم ملایك ز خون، ترست |
گویا عزاى صادق آل پیمبرست |
یا رب چه روى داده، كزین سوگ جانگداز |
خلقى پریش خاطر و دل ها پرآذرست |
مُلك و مَلَك به ناله و افغان و اشك و آه |
چون داغدار، حضرت موسى بن جعفرست |
خون مى رود ز فرط غم از چشم شیعیان |
زیرا كه قلب عالم امكان مكدَّرست |
منصور، شاد گشت ز قتل خدیو دین |
امّا به خُلد، غمزده زهراى اطهرست |
او گرچه كشت خسرو دین را ولى به دهر |
نامش به ننگ تا به ابد ثبت دفترست |
تن درنداد بر ستم و این كلام نغز |
بر پیروان حقّ و عدالت مقرّرست: |
آزادْمرد، تن به زبونى نمى دهد |
مرگ از حیات در نظر مرد خوشترست |
تنها نه اشكبارْ چشم «صفا» زین عزا بود |
دل هاى شیعیان همه از غم مكدّرست |
على سهرابى تویسركانى «صفا»
تنظیم:بخش ادبیات تبیان