تبیان، دستیار زندگی
در سینما: بابا یک چیپس گنده جلوی صورتش گرفته و در حالی که به فیلم زل زده، با دهان پر یکبند حرف میزند: ای ول! بکوب توی حلقومش... نامرد... آه بدو رفت!... بابا یکی این رو بگیره... آره جون خودت! مردک چرا دروغ میگی؟!
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ماجرای یک بابای آبرو بَر!(طنز)
ماجرای? یک بابای آبرو بَر!

درسینما:

بابا یک چیپس گنده جلوی صورتش گرفته و در حالی که به فیلم زل زده، با دهان پر یک بند حرف می زند: ای ول! بکوب توی حلقومش... نامرد... آه بدو رفت!... بابا یکی این رو بگیره... آره جون خودت! مردک چرا دروغ میگی؟!

بغل دستی ها نچ نچ میکنند و به کت و کول بابا میزنند: آقای محترم! خیلی روی اعصاب تشریف داریدها...

بابا: آخ جون! دیدی حالت رو گرفت!... بدو بدو اون طرفه، پشت چمن! قایم شده...

یک بغل دستی دیگر: آقای عزیز فرهنگ سینما رفتن نداری شما؟!

بابا: چیییی؟! فرهنگ سینما جد و آبادت نداره! پول دادم دلم می خواد. ناراحتی برو به سینمای دیگه... الان می زنم فکت رو پیاده می کنم.

کنترلچی سینما چراغ قوه به دست و بدو بدو جلو می آید. بابا و آن یک آقاهه که پشت سر ما نشسته بود، دست به یقه شدند. مردم داد می زنند: این چه وضعشه؟! مگه سینما جای دعوا کردن و یقه گرفتنه؟!

کنترلچی سینما با عصبانیت سر بابا و آن آقاهه داد می زند و هر دو را از سالن بیرون می کند. من پشت سر بابا می دوم، مردم زیر لب میگویند: عجب آدم?های بی?فرهنگی هستن...

یک بچه ای هم با با نیش باز، زل زده است به من و بابایم. دلم میخواهد بروم بزنم توی صورتش تا دیگر ما را مسخره نکند!

نتیجه: من دیگر هیچ وقت با بابایم به سینما نمی روم!

وقتی خرید میرویم:

بابا: آقا این کفش را ارزون تر بفروش، جای دوری نمیره، این بچه پدر نداره، من داییشم!

من (با صدای یواش): بابا مگه نمیخوای این کفش رو برای من بخری؟!

بابا محکم به پایم میکوبد که یعنی ساکت!

بابا: این بچه بدبخته! یتیمه...مجبوره هم کار کنه، هم درس بخونه، یه دونه از این وزنه ها داره که سرچهار راه میذاره مردم رو وزن میکنه...

من (با صدای یواش): بابا کدوم وزنه رو میگی؟!

بابا دوباره محکم به پایم می گوید.

بابا: منم یک کارمند بدبخت بیشتر نیستم. کلی اجاره خونه و قسط و بدبختی دارم ولی جیگرم برای این بچه کبابه! شش روزه که فقط نیمرو میخوره...

آقای فروشنده: خیلی خب آقا! شما سه هزار تومنش رو هم ندین، به جاش دعامون کنید.

بابا: آقا سه هزار تومن هم شد تخفیف؟! هشت هزار تومن تخفیف بدین!

آقای فروشنده: چه خبره آقا؟! مگه ما چقدر سود میکنیم؟! همه ش یه عید ما فروش درست و حسابی داریم...

بابا: آقا شما فکر کن این کفش رو همین طوری مجانی به یه بچه یتیم هدیه دادی! این بچه اون قدر بینواس که اگه کارتونش رو می ساختند از کوزت بینوایان هم بیشتر اشک مردم رو در می آورد! بیا شما این چهار هزار تومان رو بگیر و کفش رو بده. به جان خود این بچه دیگه پول کرایه هم نداریم، باید پیاده بریم خونه.

بابا پشت به فروشنده می کند و از لابه لای پول هایش چهار تا هزارتومانی بیرون میکشد و سریع کیفش را می بندد تا آقای فروشنده بقیه پول هایش را نبیند!

آقای فروشنده: بردار ببر آقا مبارکش باشه! ولی این برای ما شغل نشد. خیریه س اینجا، مغازه که نیست!

نتیجه: من شماره پایم را به بابایم میگویم تا از اینکه به بعد خودش تنهایی برود برایم کفش بخرد!

در مدرسه:

آقای مدیر: آقای عزیز! این بچه شما زده با توپ شیشه پنجره دفتر مدرسه رو شکسته.

بابا: خاک بر سرت کنند بچه! آقا من از دست این بچه دلم خونه. بگیرید حسابی کتکش بزنید! همه ش تقصیر مادرشه که این بچه رو اینقدر لوس و ننر بار آورده... ده بار گفتم زن بذار با کمربند کبودش کنم تا تربیت بشه، مادرش نذاشت... من که پول ندارم همه ش خسارت شیشه شکسته بدم. به جاش ازش کار بکشید، مجبورش کنید دو سه هفته کل مدرسه رو جارو و آب پاشی کنه، دیوارها رو دستمال بکشه، سطل آشغالا رو خالی کنه، خلاصه هر بلایی که دوست دارید سرش بیارید!

نتیجه: باید بروم از اصغر آقا پیراشکی خواهش کنم دفعه های بعد به جای بابایم مدرسه بیاید و الکی خودش را بابای من معرفی کند.

در پارک:

بابا خودش نشسته است با شوهر خاله زهرا و دایی رضا «گل یا پوچ» بازی میکند مامان و خاله زهرا و زن دایی هم رفتند با وسایل ورزشی پارک ورزش میکنند. من و حسام هم داریم گل کوچک بازی می کنیم که بابا با پای برهنه به سمت من میدود و گوشم را میگیرد: حالا وقت بازی کردنه؟! مگه نگفتم وقتی من و مامانت حواسمون نیست مواظب خواهر کوچک ترت باش!... حالا دلت خنک شد بچه گم شد؟!

بعد هم با لگد به دو تا تکه سنگی که به جای دروازه گذاشته بودیم زد. سنگ ها پرت شدند و پای بابا درد گرفت و عصبانی تر شد و محکم یک پس گردنی به من زد: آخه کجای دنیا سنگ رو به جای دروازه میذارن؟!! بچه تو عقل داری اصلاً اگه عقل داشتی که ده تا تجدیدی نمی آوردی!

نیش حسام تا بناگوش باز میشود: تو که گفتی دو تا تجدیدی آوردی.

بابا: دو تا؟! فقط نمره انضباطش زیر ده نبود پسره خنگ. اگر خنگ نبود که خواهرش گم نمیشد. فقط یه مو از سر خواهرت کم بشه من میدونم و تو...

نتیجه: من فقط به شرطی پارک میروم که یا جای بابا و آبجی کوچیکه ام باشد یا جای من!

نویسنده: دهه! یعنی چی?؟!! مجله را ببر بده دست بابا ببینم!... بابا برای چی شما فکر آبروی ما بچه ها نیستید؟! برای چی فکر نمی کنید ما بچه ها هم مثل شما بزرگ ترها برای خودمان آبرو داریم؟! شما که یک بابای زحمت کش و مهربان هستید یک ذره بیشتر هوای آبروی ما بچه ها را داشته باشید لطفاً. ما دوست نداریم کسی به شما توهین کند... شما می توانید یک کفش ارزان تر برای ما بخرید یا با یک روش بهتر تخفیف بگیرید... شما می توانید به جای کاری که ما انجام دادیم بهمان پول توجیبی ندهید و خسارت شیشه مدرسه را از پول توجیبی خودمان کم کنید... شما کار خیلی بهتری انجام بدهید، تنها اگر آبروی ما بچه ها را هم در نظر بگیرید.

ماجرای? یک بابای آبرو بَر!

مریم شکرانی

دوست نوجوانان

تنظیم :بخش کودک و نوجوان

**********************************

مطالب مرتبط

زباله‏های شخصیت ساز

علائم راننده نمونه!?

وقتی از مدرسه خوشت نمی آد!

مهار اضطراب در جمع!??

مرض تخریب اموال عمومی

می توانم تغییر کنم

فضایی های مصرف گرا

مایه دار با شخصیت1

هدیه ای برای مهمترین افراد زندگی

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.