رادیوی سحر آمیز (2)
قسمت دوم
به هر حال، رادیویی که سربازان عراقی از صبح به دنبال آن بودند، در تمام لحظات در ساق چکمه، به همراه آنها بود و آنها هرگز این نکته به عقلشان نرسید، و پس از چندین ساعت جستجوی بیهوده، حدود ساعت 11، دست از پا درازتر اردوگاه را ترک کردند.
محسن قدی متوسط، شانههایی پهن و موهایی خرمایی متمایل به بور داشت. قبل از ورود به بسیج و اسارت، بنّایی میکرد. او لر اهل بروجن و انسانی بسیار با شهامت بود. کم توقع، بسیار پرکار، بیمنّت و در چشم عراقیها، فردی زحمتکش، مظلوم، بیسواد و مورد وثوق و اطمینان بود. اعتماد و اطمینان دشمن به او، برای ما سرمایهی خوبی محسوب میشد.
هر وقت از او میپرسیدند که صدام بهتر است یا (امام) خمینی؟ پاسخ معلومی داشت من سواد ندارم، اهل سیاست نیستم، لهجهی شیرین شهر کردی، شجاعت، خونسردی و شاه کارهای او را طی سالها که نه، باری ابد، نمیتوان فراموش کرد. طبعی حساس و لطیف داشت. با صداقت، یک رنگی و صمیمیّت میتوانستی کاملاً روی دوستی و قول او حساب کنی. اعتماد عراقیها به او، سبب شده بود که بتواند بهتر از همه به مقاصد مورد نظرش برسد.
آمار صبحگاهی طبق معمول گرفته شد. مسئول آمار آسایشگاه یک، ردیفهای پنج نفره را شمرد. واحد ، اثنین ، ثلاثه و ... تعداد بیماران نیز به آنها اضافه شده و به همین ترتیب، در مورد سایر آسایشگاهها تا شماره 14 عمل کردند. تعداد بیماران بستری در بیمارستانهای شهر، افراد مامور به خدمت در آشپزخانه و اتاق ممثل الاسرا (نمایندهی اسرا) نیز به آنها اضافه گردید؛ جمع کل آمار درست بود. آمارگیر پس از اتمام کار، به فرماندهاش اعلام کرد: سیدی، کامل»
سوت آزاد باش زده شد. داخل اردوگاه در ساعات روز غوغایی بود. یکی با سطل لباس شسته به طرف سیم خاردارهای رو به آفتاب برای پهن و خشک کردن لباسها میرفت؛ دیگری با سطل خالی و حوله به طرف حمام خالی، تمیز با نور و آب کافی که دری هم داشته باشد، میدوید و یکی با شتاب، از خلوت صبحگاهی استفاده کرده، برای گریز از صف طولانی دستشویی در طول روز، به آن سمت دوان میشد.
مسئول انتظامات با صدای بلند، مسئولین توزیع غذا را صدا زد. از هر آسایشگاه 13 نفر، ظرفهای غذا را بر میداشتند و به طرف آشپزخانه میرفتند. در آنجا مجدداً ظروف را آبکشی میکردند، و گاه میدیدی در گوشهای، انگشتان لاغر و ضعیف اسیری دل سوخته، برپشت ظرف، بدون توجه به محیط اطراف خود، ضرب گرفته است.
مسئولین نظافت شروع به تمیز کردن حوضچهها و تخلیهی زبالهها میکردند. مسئولین توزیع غذا با پتو و ظرف آش به دنبال پیدا کردن سایهی خنک در هوای آزاد میگشتند و اینها همه یک روی سکه بود. آن روی سکه را همگان نمیدیدند که برنامهای پراضطراب بود و البته با همهی تلخیهایش، شیرین مینمود.
کانال ارتباطی اسرای اردوگاه با ایران، یک دستگاه رادیوی جیبی کوچک بود.
در شرایطی که داشتن مدادی به اندازهی یک بند انگشت، 15 روز زندان با اعمال شاقّه داشت، لو رفتن این رادیو میتوانست اولاً اردوگاه را برای همیشه از اطلاعات محروم کند، و در ثانی، باعث ضرب و شتم، شکنجه و حتی کشته شدن عاملان اصلی گردد.
آن روزها، گویا محسن و یا هر کس دیگری که مسئول حفاظت از رادیور بود، اینطور تشخیص داده بود که بهداری اردوگاه جای خوبی برای پنهان کردن آن باشد، اما وقتی نقشهاش را عملی کرده بود، چند روز بعد عراقیها از طریق جاسوسها فهمیدند که این بار به جای تمام اردوگاه، کافی است فقط بهداری را تفتیش کنند؛ و چنین هم شد که مسئولین اردوگاه برای پیدا کردن رادیوی جیبی، به بهداری رفتند. دوباره تپش قلبها بالا گرفت. کمتر کسی پیدا میشد که نگران نباشد. هر کس که در حدود اطلاعات و تجربیات خود خیانت دشمن را درک کرده بود، تقریباً به همان نسبت مضطرب و نگران به نظر میرسید.
نگهبانان گشت داخل، همگی شتابان، به بهداری گوشهی اردوگاه هجوم بردند. تفتیش و بازرسی بهداری شروع شد. داخل تشکها، متکاها، زیر تختها، داخل مهتابیها، بسته های دارو، دودکش بخاری و... تمام اشیاء و مواضع مشکوک بازرسی میشد. طبیعی است که در هنگام بازرسی، هر ورود و خروجی هم ممنوع میگردید و به همین خاطر، یکی از دوستانمان به نام آقا رسول در دستشویی گیر افتاده بود. در اوج این هیجانات و دل نگرانیها، محسن که برای باز کردن مجرای فاضلاب به بیرون اردوگاه برده شده بود، وارد شد. او با لباس کار کثیف، بدن آلوده و سر و وضعی ژولیده به بهداری وارد شد و اجازه ورود گرفت؛ که این اجازه به دلیل آن چه قبلاً گفتیم، به او داده شد. او مستقیماً به طرف حمام که در گوشهی بهداری واقع بود، رفت. این حمام، ابعادی حدود یک در دو متر داشت؛ و دیوارهای پلاستیکی و پردهای دوخته شده از گونی کنفی، درب آن را تشکیل میداد. از طرف دیگر، حمام مذکور چسبیده به دست شویی بود. محسن تمام لباسهای خود را در آورد و در حالی که فقط یک تنکه به تن داشت، پرده را کنار زد و گفت:
- اخونذیر! اخونذیر (برادر نذیر)
- نعم (بله)؟
- بیاید اول اینجا را بازرسی کنید، تا من با خیال راحت حمام کنم!
نذیر نگاهی به داخل حمام انداخت و گفت:
- ما یخالف! (اشکالی ندارد)
محسن به سرعت، رادیو را که قبلاً در دستشویی پنهان کرده بود، برداشت و داخل تنکه ی خود پنهان کرده و دوش حمام را باز کرد. سربازان عراقی با حرص و ولع تمام، به امید دریافت تشویقی، سرگرم جستجو برای پیدا کردن رادیو بودند. تمام حواس و چشم آنها متوجهی یافتن رادیو بود و هر کدام از آنها، آرزوی یاقتن و قهرمان شدن را در سر میپرورانید. هم اکنون به قابهای لامپ مهتابی نصب شده به سقف، رسیده بودند. آنها را یکی یکی باز کرده و با دقت زیر و رویشان را وارسی میکردند.
بیرون از بهداری، گویی همه را برق گرفته بود و مثل همیشه ورد زبان همه، امن یجیب، آیه الکرسی، چهار قل و ختم صلوات بود. این اذکار و تمسّک به درگاه باری تعالی، هم یک تسلی بود و هم روحبخش و اعجازآفرین. در همین ساعات نفسگیر، محسن آب چکان ،تنکه به پا و در حالی که رادیو را در تنکه اش پنهان کرده بود، بدون هیچ پوشش دیگری جلوی چشم همهی نگهبانان از بهداری خارج شد.
او رادیوی کوچک جیبی را که تنها کانال ارتباطی اسرا با بیرون از اردوگاه بود، از دسترس بازرسان خارج کرد. نذیر مرتب با صدای بلند میگفت:
- انی سمعت صوته (من خودم صدایش را شنیدم)
روحیه جاه طلبی نذیر، او را وادار کرد که در آخرین لحظات بازرسی، برای اخذ تشویقی، شخصاً آستینها را بالا زده و تا آرنج دست در کثافات دست شویی فرو برد. رادیو رفته بود و او ناامیدانه چاه دست شویی را جستجو میکرد. آنها هرچه بیشتر گشتند، کمتر یافتند و سرانجام نذیر، با اعوان و انصار خود در حالی که میگفت: عجیب والله عجیب! از بهداری اردوگاه خارج شد.
منبع :
شمیم عشق