عینكی برای خوابهایم
آخرین روز جنگ وقتی داشتیم عقب نشینی می کردیم توی تیر رس قرار گرفتیم. از آسمان و زمین گلولههای رنگارنگی میآمدو بوهای مختلفی میزد زیر دماغمان. خوب میدانستم در جبههی جنگ، رنگهای زیباتر خطرناكترند. انگار وقتی سرم را به عقب برده بودم تا پلاكم را داخل یقهی پیراهنم فرو كنم، سیمینوف شلیك كرده بود. به قول فرمانده مان، مهمترین تفاوت تفنگهای روسی با آمریكایی در همین است.
تفنگهای روسی شیك و تر و تمیز آدم را تحویل خاک میدهند ولی آمریكاییها، لَت و پارش میكنند. به خاطر همین اسم تفنگ «ژ3» را گذاشته بودیم توپ انفرادی! فقط ُعیبشان این است که همیشه وسط تیراندازی گیر میكنند.
متوجه نشدم كی و چطور گلوله به او اصابت كرد! كنارش روی صندلی نشسته بودم. ماشین را استارت زد. هنوز راه نیافتاده بودیم. بهش گفتم: برو.
یكهو سر و سینهاش افتاد روی فرمان ماشین و انگار كه دچار برق گرفتگی شده باشد روی آن به شدت تكان خورد. فكر كردم، مثل همیشه دارد با من شوخی میكند. وقتی به جدی بودن ماجرا پی بردم که از سرش مثل تانکر پر از آبی كه تركش به آن اصابت كرده باشد، روی فرمان و داشبورد خون جاری شد.
یك هفته بعد جنازهی او به خانوادهاش سپرده شد. مراسم خاكسپاری اش با شكوه و جلال هرچه تمامتر برگزار شد و زمین قهرمان دیگری را بلعید. من و برادرش محرم بزرگه، به همراه پدرش او را شستیم. مثل پسر بچهای كه در خواب عمیقی فرو رفته باشد، بدون حتا یك خراش روی بدنش. سوراخی كه روی گیجگاهش توسط تك تیرانداز دشمن ایجاد شده بود آنقدر كوچك و تمیز روی سرش جا خوش كرده بود كه فكر میكردی از زمان تولدش خال سیاهی آنجا نقاشی شده است. محرم بزرگه گفت: « فقط من موندم.»
روزهای اول، به همراه او هر روز میرفتم سر مزار. بعد، پنج شنبه های هر هفته و حالا فقط به هنگام سالگردش می توانم بروم خاكستان. چشم هایم باعث شده كمتر از خانه بیرون بروم. اگر هم برایم كاری پیش بیاید باید از یك هفته قبل به بهاره خبر بدهم. او باید كلاسهایش را طوری انتخاب كند تا بتواند در طول راه عصای من باشد. از فاطمه هم انتظاری ندارم. انگار دارد روز به روز آب می رود و كوچك تر می شود. هرچند خستگیاش را به من ابراز نمیكند.
«تو مثل كتابی هستی كه ترجمه شده است.» و می خندد. وقتی تعجب می كنم می گوید:
«این گونه كتاب ها، نه مثل اولشان می شوند و نه مثل زبانی كه به آن ترجمه شدهاند، همیشه بین مبدا و مقصد پا در هوا هستند.»
فكر نمیكردم چشمانم ضعیف شده باشد. البته همسرم به تغییراتی كه در حركات روزمرهام بوجود آمده بود اشاره هایی میكرد ولی من آن را احساس نكرده بودم.
گربه پلنگی خانهمان كه پنجه هایش را كشید روی دستم تازه متوجه شدم دچار كورچشمی شده ام! دمش را لِه كرده بودم و او نمی دانست از این كار منظوری ندارم. از مدت ها پیش سردردهای خفیفی می آمد سراغم و مثل مته پنجِ الماسهای كه چند روز پیش برای سوراخ كردن قاب عكس رفیق دبیرستانیام محرم كوچیكه از آن استفاده كردم به شقیقه هایم فشار میآورد.
با اصرار فاطمه به مطب چشم پزشك رفتم. پس از معاینه و چند سئوال وقتی گفتم، از مطالعهی روزنامه و كتاب حالت تهوع می گیرم، نسخه ی عینك را برایم صادر كرد. به نظر او سردردهای من از حالت های عصبی است. ولی این انكار ناپذیر بود كه چشمانم به عینك نیاز دارد. به چندین مغازه ی عینك فروشی سر زدم اما شماره ای كه در نسخهی چشم پزشك تجویز شده بود را نتوانستم پیدا كنم تا اینكه بالاخره به پسر عمویم در تهران سپردم و او برایم تهیه كرد. البته ناچار شدم برای راست و ریس كردن آن چند بار خودم به آنجا سفر كنم.
عینك را روی دماغم گذاشتم و از پشت آن نگاه كردم. فرقی نكرد. هنوز نزدیكترین اجسام را نمیتوانستم ببیبنم. دوباره به تهران آمدم و چشمانم را به چند پزشك دیگر نشان دادم. بالاخره دكتر توتونچی پس از معاینات دقیق و اسكن كردن مغز و دل و رودهام نتیجه گرفت،

از ضربه هایی كه در هنگام جنگ به سرم وارد شده است شبكیه های چشمم آسیب دیده اند و نمیتوانند تصویرهایی را كه از بیرون می گیرند به درستی به عصب های مغزم منعكس كنند، در نتیجه پیام هایی كه از دنیای بیرون میگیرند را مبهم و تار جلو چشمانم منعكس میكنند. سئوال كردم: چاره چیست؟ گفت: باید صبر پیشه کنم شاید علم پزشكی به رشد چشم گیری برسیده و علاجی برای آن پیدا شود. فقط می توانم برای شما چند دارو تجویز كنم تا كمكی برای عینك شما باشد.
روزهای اولی كه از دارو استفاده میكردم چشمانم به حالت طبیعی برگشت. پس از گذشت چند سال داروهایم كاربرد خود را از دست دادهاند. باز هم یك مه راكد و نامریی جلو چشمانم می نشیند. گاهی، جرقه هایی از درونشان به بیرون میجهد و بیشتر آزارم می دهد.
اگر این مرض مادرزادی بود با آن كنار میآمدم، این را آقای توتونچی گفت. میگوید: «آنهایی كه كور به دنیا می آیند نگاهشان، آزوهایشان، حتا رؤیاهایشان با ما فرق دارد. ولی تو كه روشنایی را مزمزه كردهای، خب البته باید عادت كنی.»
حالا كه فكر میكنم می بینم درست میگوید. باید به خیلی چیزها عادت كنم.
متوجه نشدم كی و چطور گلوله به او اصابت كرد! كنارش روی صندلی نشسته بودم. ماشین را استارت زد. هنوز راه نیافتاده بودیم. بهش گفتم: برو.
یكهو سر و سینهاش افتاد روی فرمان ماشین و انگار كه دچار برق گرفتگی شده باشد روی آن به شدت تكان خورد.
دخترم ادبیات میخواند. بعضی وقتها سر به سرم میگذارد. به شوخی میگوید:
«تو مثل كتابی هستی كه ترجمه شده است.» و می خندد. وقتی تعجب می كنم می گوید: «این گونه كتاب ها، نه مثل اولشان می شوند و نه مثل زبانی كه به آن ترجمه شدهاند، همیشه بین مبدا و مقصد پا در هوا هستند.»
باز هم منظورش را نمی فهمم! سرم را تكان می دهم و این دفعه من به او می خندم. البته كورچشمی امتیازاتی هم برایم دارد. گوش هایم تیزتر شده و احساس می كنم صدای حركت سایه ها را روی دیوار میشنوم. خوابهایم هنوز مثل گذشته پر نور است. خورشیدی كه چشمانم را میآزارد حالا در خواب اذیتم نمیكند، خیلی ملایم و آرام است. ولی زیاد طول نمیكشد چون صدای گریههای زن جوان طبقهی بالاییمان كه یك روز در میان از شوهرش كتك میخورد را به خوبی میشنوم و نمیتوانم بخوابم. وقتی گریه میكند، من میترسم. خیلی شبیه بهاره میگرید! از بعضی بوها وحشت دارم. مثل بوی تریاكی كه در راهرو آپاتمان میپیچد و از لای در به داخل نفوذ میكند.
وحالا علم چشم پزشكی پیشرفت زیادی كرده و به راحتی خوردن یك لیوان آب میتواند این بیماری را مداوا كند.ولی دكترمیگوید:
برای چشمان تو دیگر دیر شده چون عضلات آنها پیر و اقدام برای مداوایشان مثل ریختن پول توی چاه است.
منبع :
نشریه ادبی هشتاد