دروغی باورنکردنی
در عصر خلافت متوکل، زنی ظاهر شد و به هر جا می رفت می گفت:"من زینب دختر فاطمه(س) هستم!"
او با این نام، ازمردم پول می گرفت.
آن زن را نزد متوکل آوردند. متوکل به اوگفت:" تو زن جوانی هستی،از زمان پیامبر(ص) تا حال بیش از دویست سال می گذرد."
او گفت:" پیامبر(ص) دست برسر من کشید و دعا کرد که خداوند جوانی مرا در هر چهل سال به من بازگرداند،و من خود را آشکار نکرده بودم تا اینکه فقر و تهیدستی، باعث شد که خود را آشکار سازم."
متوکل، بزرگان آل ابوطالب و آل عباس و قریش را طلبید و ماجرای ادعای آن زن را به آنها گفت.
جماعتی از آنها گفتند:" زینب" دختر فاطمه(س) در فلان سال و فلان ماه ازدنیا رفت."
متوکل به زینب ادعایی گفت:" در برابر روایت این جماعت چه می گویی؟"
او گفت:"اینها دروغ می گویند و زندگی من پوشیده و پر اسرار است، برای من زندگی و مرگ، مفهوم ندارد."
متوکل، به علمای حاضر گفت:" آیا شما غیر از روایت، دلیل قاطعی بر دروغگویی این زن دارید؟"
سپس قسم خورد که:"من از عباس(جدم،عموی پیامبر) بیزار باشم؛اگر این زن را بدون دلیل قاطع، مجازات کنم."
حاضران،(که ازهمه جا دستشان کوتاه شده بود)، به یاد امام هادی(ع) افتادند و گفتند:" ابن الرضا را دراینجا حاضر کن.
شاید او دارای دلیلی باشد که آن دلیل در نزد ما نیست."
ناچار،متوکل برای امام هادی(ع) پیام فرستاد.
امام هادی(ع) حاضر شد و متوکل ادعای آن زن را به عرض حضرت رسانید.
حضرت فرمود:"او دروغ می گوید؛ زیرا زینب(س) درفلان سال و فلان ماه و فلان روز از دنیا رفت."
متوکل گفت:"این جمع حاضر نیز، چنین روایت کردند؛ولی من سوگند یاد کرده ام که بدون دلیل قاطعی که خودش تسلیم آن گردد،او را مجازات نکنم."
امام هادی(ع) فرمود:" این دلیل در نزد تو نیست؛ بلکه در نزد من است که هم آن زن و هم دیگران را وادار به تسلیم می کند."
متوکل گفت:" آن دلیل چیست؟"
امام هادی(ع) فرمود:" گوشت فرزندان فاطمه(س) بر درندگان حرام است.او را وارد این باغ وحش کن؛ اگر او دختر فاطمه(س)باشد آسیبی نمی بیند."
متوکل به زن گفت:" تو چه می گویی؟"
زن گفت:" او می خواهد مرا بکشد..."
بعضی ازدشمنان گفتند:" چرا امام هادی(ع) به این و آن حواله می کند. اگر راست می گوید، خودش وارد باغ وحش گردد..."
متوکل به امام هادی(ع) گفت:"چرا تو این کار را نمی کنی؟"
امام فرمود:"من حاضرم.نردبانی بیاورید."
نردبان آوردند و آن حضرت از پله پایین رفت.
درندگان و شیرها به حضور امام آمدند و دم خود را به عنوان تواضع تکان دادند و سرشان را به لباس امام مالیدند.
امام دست برسرآنها می کشید و سپس اشاره به آنها می کرد که به کنار بروند.
همه ی آنها به کنار رفتند و خاموش ایستادند.
متوکل از امام هادی(ع) معذرت خواهی کرد و امام از باغ وحش بیرون آمد.
سپس متوکل به آن زن گفت:"اکنون نوبت توست؛ازاین نردبان پایین برو."
در همین لحظه، فریاد زن بلند شد:"دست از من بردارید.من دروغ گفتم و بر اثر تهیدستی و پول جمع کردن،چنین ادعایی را کردم."
متوکل دستور داد او را به جلو درندگان بیفکنند.مادرش واسطه شد و تقاضای بخشش کرد و متوکل او را بخشید.
بحار،ج 50 ص 149 و 150
تنظیم:بخش کودک و نوجوان
**********************************