سفرنامه زابل _ نهم
شب مثل همیشه زیباست.غیر ازامشب تنها یک شب دیگر اینجایم.شبهای اینجا را ساختهاند برای نسکافه خوردن.حیف که نه میتوانم آتش روشن کنم، نه از نسکافه خبری هست.مسواک میزنم و همانجا گوشهی دیوار مینشینم و زل میزنم به آسمان.
صبح قبل از اذان آلارم موبایلم زنگ میزند.روح الله هم بیدار میشود.تا من وضو بگیرم ،وضو گرفته و ایستاده به نماز.نمازش که تمام میشود میپرسم نماز صبح میخواندی؟ میگوید: آری.می گویم هنوز اذان نشده.هنوز اذان نشدهی من را با حالت سوالی تکرار میکند و میگوید :خب عیب نداره.و میرود توی رختخواب.از اینکه گفتهام اذان نشده، پشیمان میشوم.حتی با خودم درگیر میشوم که :مگر کسی از تو پرسید اذان شده یا نه؟اصلا به تو چه ربطی دارد اذان شده یا نشده؟
ساعتم را میگذارم برای هشت.دیشب صاحبخانه گفته فشار آب بعد از نه کم میشود و از دوش آب نمیآید.از وقتی آمدهام اینجا حمام نکردهام.با این همه طوفان و گرد خاک ، درست شدهام مثل یک تکه چرک متحرک.سه روز است دارم میگویم میخواهم بروم حمام.انگار نه انگار.بعید میدانم امروز هم بتوانم.نمیتوانم. صبحانه را که میآورند، میآیند دنبالم برویم مسجد.تاسوعاست و دسته داخل روستا حرکت میکند.سینه زنها جلو.زنجیر زنها پشت سرشان.بعد از آنهم زنها.بالاخره غیر از کوچه اتاق خودم جاهای دیگر ده را هم میبینم.روبروی یک خانه که میرسیم مداح دسته را مینشاند و شروع میکند از این شعرهای مجلس ترحیمی خواندن .ملت حسابی گریه میکنند .آخر سر هم میگوید روح گذشتگان خانه شاد.منتظر شربتی ،چیزیام ؛که خبری نیست.
به مسجد میرسیم.مداح از لیلا میخواند و حضورش در کربلا .بعد از نماز خیلی کوتاه میگویماش که انگار لیلا در کربلا نبوده.بسیار مودب و متین قبول میکند و تشکر که این نکته را او به گفتهام.
نهار را همان مسجد میخوریم.برنج بسیار مرغوب با یک تکه گوشت.مثل همیشه. سر سفره نه ماست است و نه سبزی.حتی پارچ آب هم نیست.با این حال یک نفر دستمال کاغذیهای تا شده ،برای هر کس جدا جدا می گذارد.
کربلایی میخواهد با قرآن برایش استخاره کنم.میگویم با قرآن استخاره نمیکنم.با تسبیح برایش استخاره میگیرم.بد است.لیکن نمیدانم چرا زبانم ناخودآگاه میچرخد که خوب است.غروب یادم می آید و بهش میگویم.با همان صراحت روستایی میگوید : خودت گفتی خوب است.میگویم ببخشید،نمی دانم چرا این جوری شد.
نشریه ی الکترونیکی «چند نفر طلبه»
تنظیم برای تبیان حسن رضایی گروه حوزه علمیه