«زلف» در غزلیات حافظ
غزلسرایان بزرگی چون حافظ را رسم بر آن است كه در توصیف معشوق و بیان مظاهر جمال او از الفاظ و تعابیر مجازی مدد میجویند و این امر سوءظن كوتهنظران را به ساحت بزرگان عرفان و ادب برانگیخته است. اما كسی كه با زبان عرفان در قالب تغزل آشنا باشد، میداند كه مقصود از می، دختر انگور نیست و سكر عارفان نه به مستی بادهنوشان كوچه و بازار ماننده است؛ همچنان كه سخن از رخ و زلف و چشم و ابرو و قامت سرو، دال بر پریچهرهای از جنس بشر نیست.
البته غزلسرایانی هستند كه از مایههای عرفانی تهی بوده و اشعارشان حمل به ظاهر میشود؛ همانند شعرای جاهلی عرب و یا خمریات ابونواس در پهنة ادب تازی كه آثار او با خمریه ابنفارض مصری كه اهل عرفان و سیر و سلوك بوده قابل قیاس نیست. طبعاً محقق در این وادی باید شخصیت شاعر و نیز آثار او را به دیده امعان بنگرد.
حافظ از جمله غزلسرایانی است كه هر چند زندگانی او را هالهای از ابهام فرا گرفته است، اما تاریخ صحنههایی از اباحیگری و بادهنوشی و تغزل مبتذل از سیره او به دست نمیدهد؛ بلكه برجستگی حافظ به علم و ادب و درس سحری و محفل انس با قرآن است و به حافظ كلام الله با چهارده روایت مشهور است.
از سوی دیگر غزلیات او از عمق عرفانی و گستره معنوی برخوردار است و دقایق و ظرایف عرفانی را آن چنان به تصویر كشیده كه با نگرش تیزبین، شبهه تغزل مادی از آن برنمیخیزد و به تعبیر خود او:
شعر حافظ همه بیت الغزل معرفت است/آفرین بـر نفس دلكش و لطـف سخنش
یكی از تعابیری كه در غزلیات خواجه شیراز بسیار آمده «زلف» است كه در این نوشتار با تمسك به ابیاتی از لسان الغیب به واكاوی این واژه میپردازیم.
زلف و یا تعابیر مشابه مانند گیسو، طره و مو در بیان عرفا، حاكی از مظهر تكثرات حق تعالی یعنی اسماء و صفات ذات اقدس حق است كه در قالب تعینات متجلی شده است. حافظ ویژگیهایی برای زلف برمیشمرد كه عبارت است از:
1. زیبایی: زلف ماهیتاً زیبا و جذاب است و دل میرباید. اسماء و صفات حق تعالی نیز در اوج حسن و جمال است: «وله الاسماء الحسنی»
حافظ در مقام تشبیه و تمثیل زلف یار را چون پر طاوس در باغ بهشت میخواند:
زلف مشگین تو در گلشن فردوس عذار/چیست طاوس كه به باغ نعیم افتاده است
و سزاوار است كه این جمال در حلقه شبانه عشاق مدح و ستایش شود:
دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود/تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود
و هر چه در وصف جمال بیانتهای آن گویند كم گفتهاند:
این شرح بینهایت كز زلف یـار گفتند/حرفی است از هزاران كاندر عبارت آمد
و این تفسیر این آیت قرآنی است: قل لو كان البحر مدادا لكلمات ربی لنفد البحر قبل ان تنفد كلمات ربی
در جایی حافظ از زلف دلبر دنیا سخن میگوید، اما این زلف علیرغم زیبایی ظاهر جز فریب و دام چیزی نیست:
طره شاهد دنیا همه بند است و فریب/عارفان بر سر این رشته نجویند نزاع
و برای فرار از دام شاهد دنیا باید به زلف دلبر حقیقی پناه جست:
چنین كه از همه سو دام راه میبینم/به از حمایت زلف توام پناهی نیست
هر چند چنان كه اشاره خواهد شد، این زلف نیز دام و كمند بلاست، اما دامگهی كه آكنده از لطف است، چون آتش عشق در مجمر قلب عارفان از آن فروزان است:
در نهان خانه عشرت صنمی خوش دارم/كز سر زلف و رخش نعـل در آتش دارم
و عاشق، خاكدان تیره دنیا را به شوق آن طره برمیتابد:
اگر دلـم نشـدی پایبنـد طره او/كیام قرار در این تیره خاكدان بودی
و سعادت از آن كسی است كه شب و روز با زلف او بسر میكند:
ای كه با زلف و رخ یـار گـذاری داری/فرصتت باد كه خوش صبحی و شامی داری
2. سیاهی: سیاهی زلف كنایه از تكثرات بیشمار آن است در مقابل رخ كه نشانه وحدت و روشنی و سپیدی است. اما از آنجا كه ذات حق را جز با اسما و صفات نتوان شناخت، ماه رخسار را نیز جز در شام زلف سیاه نمیتوان مشاهده كرد:
چو ماه روی تو در شام زلف میدیـدم/شبم به روی تو روشن چو روز میگردید
چون هیچ كس تاب دیدار این روشنایی را ندارد، مگر در میان ظلمت گیسو و از این حقیقت در قرآن به مفاهیمی چون حبل الله و عروه الوثقی و وسیله تعبیر شده است. فی الواقع هر تار مو وسیلهای است برای وصول به ذات حق تعالی و عرفا گفتهاند: الطرق الی الله بعدد انفس الخلائق.
حافظ زلف سیاه را به مشیت الهی در قرار دادن ظلمات عالم تعبیر كرده، همانگونه كه ماه روی یار برافروزنده كائنات است:
سواد زلف تـو جاعل الظلمات/بیاض روی ماه تو فالق الاصباح
و حافظ شیرین سخن از این آیت قرآنی اقتباس نموده است: الحمد لله الذی خلق السموات و الارض و جعل الظلمات و النور و نیز این آیه نورانی: فالق الاصباح و جعل اللیل ساكنا
مفهوم دیگری كه از سیاهی مستفاد میشود گمراهی و سرگشتگی است، چون تكثرات در وهله اول آدمی را دچار ضلالت و تحیر میكند:
گفتم كه بوی زلفت گمراه عالمم كرد/گفتا اگر بدانی هـم اوت رهبر آیـد
اما مشعل روی محبوب در این ظلمات هدایت بخش عشاق است و آنان را از كثرت به وحدت سوق میدهد:
كفر زلفش ره دین میزد و آن سنگین دل/در رهش مشعلی از چهـره برافروخته بود
پس آن سیاهی و ظلمتی كه از پیاش روشنی و هدایت است نیكسوادی است:
مقیم زلف تو شد دل كه خوش سوادی دید/وزان غـریب بـلاكش خبـر نمیآیـد
3. خوشبویی: خوشبویی زلف كنایه از عنایات و تجلیات اسما و صفات است كه در سراسر عالم پراكنده شده است:
كار زلف توست مشك افشانی عالم ولی/مصلحت را تهمتی بر نافه چین بستهاند
و آن جا كه نسیمی از زلف یار وزد مجال برای عرض اندام نافه چین و تاتار نیست:
در آن زمین كه نسیمی وزد ز طره دوست/چه جای دم زدن نافـههایی تاتـار است
و بازار عطر گل و سنبل با نكهت عنبرین زلف او از رونق میافتد:
چو عطر سای شود زلف سنبل از دم باد/تو قیمتش به سـر زلف عنبـری بشكن
و در حقیقت همه بوهای خوش عالم جلوهای از آن زلف مشكین و عنبری است:
مگر تو شانه زدی زلف عنبر افشان را/كه باد غالیهسا گشت و خاك عنبر بوست
و عاشقان هم از همین بوی مست شدهاند:
مدامم مست میدارد نسیم جعد گیسویت/خرابم میكند هر دم فریب چشم جادویت
و پیوسته در یاد آن و در پی آنند:
عمری است تا ز زلف تو بویی شنیدهایم/زان بوی در مشـام دل من هنوز بوست
چون این نكهت دمی مسیحایی است و احیاگر اموات:
چو برشكست صبا زلف عنبر افشانش/به هر شكسته كه پیوست تازه شد جانش
و تربت اموات از آن لاله خیز میگردد:
نسیم زلف تو چون بگذرد به تربت حافظ/ز خاك كالبـدش صـد هـزار لاله برآید
و جا دارد كه در طلب آن دلها غرقه در خون و دیدهها در اشك غوطهور باشد:
به بوی نافهای كاخر صبا زان طره بگشاید/ز تاب جعد مشكینش چه خون افتاد در دلها
و عاشقان به بوی نسیمش جان دهند:
تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان/بگشود نـافهای و در آرزو ببسـت
و گاه حافظ چنین نوای نومیدی سر میدهد:
زلف چون عنبر خامش كه ببوید هیهات/ای دل خام طمع این سخـن از یاد ببـر
زیرا هر خامی را لیاقت پختن آن در سر نیست، مگر آن كه در كوره عشق و عیاری پخته گردد:
خیال زلف تو پختن نه كار هر خامی است/كه زیر سلسله رفتـن طریق عیـاری است
و عاشق شوریده برای نیل به آن دست به دامان باد صبا مییازد:
بسوخت حافظ و بویی به زلف یار نبرد/مگر دلالت ایـن دولتـش صبا بكنـد
چون باد صبا سفیر اوست و شاهد بر حلقه زلف او:
حلقـه زلفـش تماشـاخانه بـاد صبـاست/جان صد صاحب دل آن جا بسته یك مو ببین
و با چابكی و سبكی میتواند بویی از زلف مشكین او برای عشاق به ارمغان آورد:
ای صبا نكهتی از كوی فلانی به من آر/زار و بیمار غمم راحت جـانی به من آر
و دلهای سوخته و سودازده را از غصه دو نیم كند:
تا سر زلف تو در دست نسیم افتاده است/دل سودازده از غصه دو نیم افتاده است
لذا حافظ راز خود با او می گوید و سخن زلف یار با او در میان مینهد:
از صبا پرس كه ما را همه شب تا دم صبح/بوی زلف تو همان مونس جان است كه بود
و این بوی زلف است كه رهنمای عاشق غریب است:
گرچه دانم كه به جایی نبرد راه غریب/من به بوی سر آن زلف پریشان بروم
4.دام بلا: زلف یار دام بلای عشاق است، چون جذاب است و رباینده و هیچ مرغ دلی از این كمند رهایی نیابد:
از دام زلف و دانه خال تو در جهـان/یك مرغ دل نمانده نگشته شكار حسن
و همگان در این زلف تو تا گرفتارند:
كس نیست كه افتاده آن زلف دو تا نیست/در رهگذری نیست كه دامی ز بـلا نیست
گویند مقصود از زلف دو تا انقسام صفات حق تعالی به ثبوتیه و سلبیه یا جمالیه و جلالیه است و این جمال و جلال است كه راه را بر عاقلان میبندد:
زلفت هزار دل به یكی تار مو ببست/راه هزار چاره گر از چـار سو ببست
و آن كه از این عشق دیوانه میگردد، زنجیری جز زلف معشوق به كارش نیاید:
دل دیوانه به زنجیر نمیآید باز/حلقهای از خم آن طره طرار بیار
لذا زلف دراز او دیوانه نواز است و مجانین از آن استقبال میكنند:
ای كه با سلسله موی دراز آمدهای/فرصتت باد كه دیوانه نواز آمدهای
و گاه حافظ با باد صبا از فراق این زلف چنین سخن میگوید:
عقل دیوانه شـد آن سلسله مشكین كـو/دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار كجاست
و البته گاه خود را نصیحت میكند كه پای در دام ننهد:
زلف دلبر دام راه و غمزهاش تیر بلاست/یاد آر ای دل كه چندینت نصیحت میكنم
و پیش از در افتادن در این دام از اهل سلامت بوده است:
من سرگشته هم از اهل سلامت بودم/دام راهم شكن طره هندوی تو بـود
و این دامگهی است كه سر عشاق را بر باد میدهد:
در زلف چون كمندش ای دل مپیچ كان جا/سرها بریده بینی بیجـرم و بیجنایـت
هرچند بویی خوش و جمالی دلكش دارد، اما از خوشخویی به دور است:
آن طره كه هر جعدش صد نافه چین دارد/خوش بود اگر بودی بوییش ز خوشخویی
و جز آوارگی و سرگردانی عشاق چیزی در پی ندارد:
روز اول كه سر زلف تو دیدم گفتم/كه پریشانی این سلسله را آخر نیست
و لسان الغیب چنین شكوه سر میدهد:
دارم از زلف سیاهش گله چنـدان كه مپرس/كه چنان زو شدهام بیسر و سامان كه مپرس
و چون معشوق زلف پیراید، فریاد عاشق در دل شب به در آورد:
از بهر خـدا زلف مپیـرای كه مـا را/شب نیست كه صد عربده با باد صبا نیست
و چون زلف بر باد دهد جان شیدایان بر باد دهد:
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم/نـاز بنیاد مكن تا نكنی بنیـادم
جالب آن كه همان كه زلف را رسم تطاول آموزد، داد تطاول شدگان هم بستاند:
و آن كه كیسوی تو را رسم تطاول آموخت/هم توانـد كـرمش داد من غمگیـن داد
این است كه ستم آن قابل تحمل میگردد:
زان طره پر پیچ و خم سهل است اگر بینـم ستـم/از بند زنجیرش چه غم هر كس كه عیاری می كند
و حافظ گرفتاران سودای زلف را به سوز و ساز سفارش میكند:
آن را كه بوی عنبر زلف تو آرزوست/چون عـود گو بـر آتش سودا بسـاز
و از شكوه و پریشانی بر حذرشان میدارد:
ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منـال/مرغ زیرك چون به دام افتد تحمل بایدش
و بالاتر از آن این دامگه را لذتی الیم و المی لذیذ میشمرد كه همه باید بسته آن باشند:
كسی كـو بستـه زلفت نباشـد/چو زلفت در هم و زیر و زبر باد
چون پیوند جان آدمی در شمیم آن است:
خیال روی تو در هر طریق همره ماست/نسیم زلف تـو پیونـد جان آگه ماسـت
و روشنیبخش چشم عاشقان از آن است:
چراغ افروز چشم ما نسیم زلف جانان است/مباد این جمع را یا رب غم از باد پریشانی
و عاشق با خشنودی سر در راه او نثار میكند:
بیا كه با سر زلفت قرار خواهم كرد/كه گر سرم برود بر ندارم از قدمت
و جای دگر گفته است:
گر دست رسد بر سـر زلفین تو بازم/چون گوی چه سرها كه به چوگان بازم
و دعایش آن است كه دست طلب از این سلسلهاش كوته نگردد:
بستهام در خم گیسوی تو امید دراز/آن مبادا كه كند دست طلب كوتاهـم
بنابراین تجلیات جمال و جلال یار زیباست، اما سرگردان میكند و دام بلا و كمند عشاق است، لیك نفحهای جانفزا و روح بخش دارد و عاشق باید در این سلسله گام نهد و با تحمل مصائب به بارگاه دوست بار یابد و این همان سیر و سلوك الی الله است كه از عالم تكثرات (زلف) آغاز میشود و به نشئه وحدت (رخ) فرجام مییابد:
دوش در حلقـه ما قصـه گیسوی تو بود/تا دل شب سخـن از سلسله موی تـو بود
…
به وفـای تـو كه بـر تربت حافظ بگـذر /كز جهان می شد و در آرزوی «روی» تو بود
مطالب مرتبط :
راه میکده ( می و شراب در دیوان حافظ)
پیر مغان(بررسی شخصیت پیر در در دیوان حافظ )
فرزان شهیدی
تنظیم:بخش ادبیات تبیان