تبیان، دستیار زندگی
از مسجد می آیم بیرون که در تاریکی پیرمردی جلویم در می آید و شروع می کند به گفتن چیزهایی که یک کلمه اش را هم نمی فهمم.پیرمرد در فاصله ی نیم متری جلویم فریاد می کشد و من خیره خیره نگاه می کنم.هاج و واج
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سفرنامه زابل _ پنجم
سفر نامه زابل

قسمت : اول ،دوم ،سوم ،چهارم ،را حتما ببینید

طوفان گرفته است.تمام روستا شده گرد و غبار .زوزه باد وحشتناک است.هوا بشدت سرد.عصر بعد از اینکه بازی پرسپولیس ، سپاهان را می بینم چرتم می گیرد.چشمانم روی هم نرفته، از جا می پرم.حتی یادم نمی آید چه خوابی دیده ام.دست بردار نیست .دی شب هم اندازه ی یک دی وی دی کابوس دیده ام.آماده می شوم برای نماز مغرب.از آقا کریم می پرسم که ملا رفته؟ می گوید آره. وضو می گیرم و راهی می شوم.سگ ها پارس می کنند.باد می پیچد لای قبا و عبا.نمی توانم به راحتی راه بروم.نزدیک است بخورم زمین.بین دو نماز احکام می گویم.

از مسجد می آیم بیرون که در تاریکی پیرمردی جلویم در می آید و شروع می کند به گفتن چیزهایی که یک کلمه اش را هم نمی فهمم.پیرمرد در فاصله ی نیم متری جلویم فریاد می کشد و من خیره خیره نگاه می کنم.هاج و واج ! آقا کریم می رسد و می گوید که کربلایی ما را به شام دعوت کرده.تازه گوشی می آید دستم. سلام احوال پرسی می کنم.کربلایی طور خاصی حرف می زند.آنهم با صدای بلند.به من می گوید "آقا روحانی".

وارد خانه می شویم. چراغ نفتی وسط اتاق راکه می بینم  دلم می خواهد بروم تویش!بس که بیرون سرد بود.

خانه ی کربلایی زیباست.سقفش تیرچه چوبی و طاق مانند . بوی شهر می آید. به گمانم قبل از این که بیایم ادکلنی  چیزی زده اند توی اتاق.فرش های کناره ی زابلی این جا هم هست.اما از ریسه های اسپند خبری نیست.کربلایی صدایش آرام تر شده.دندان های جلویش ریخته .آخر هر جمله اش می خندد.با همان دندان های ریخته صورتش دل نشین است. به زبان خودشان حرف می زند .گه گاه چیزهایی دستگیرم می شود.پشت سر هم می گوید:« اگر پروردگار بخواهد.خودش روزی می دهد.» و اینکه « هیچ کس از گرسنگی نمی میرد». و هی روی این حرفها تاکید می کند.به فکر می روم که: بدبخت! آمده ای اینجا بروی منبر بگویی توکل داشته باشید! از عمامه ی روی سرم خنده ام می گیرد.

شام خورش گوشت است.با برنجی که حسابی ری کرده .برای هر نفر یک بشقاب پر خورش.این رسم روستاست. از پس یک چهارم بشقاب هم بر نمی آیم.کربلایی و دیگران مرتب تعارف می کنند.برایم عجیب است چقدر اینها گوشت می خورند.به اتاقم بر می گردم.یادداشتهایم را بر می دارم و راهی می شوم سمت مسجد برای منبر.بلند گو خراب است و همان جمعیت نیامده هم دارند خارج می شوند.خبری نیست .برمی گردیم .

روح الله و بهمن اتاق من می خوابند. مثل هر شب.صبح زود تر از اینکه آلارم موبایلم زنگ بزند بیدار می شوم.حسابی دستشویی دارم .هنوز دمپایی نپوشیده ام که یکی از سگها می دود طرفم.بی خیال دستشویی می شوم. همان دم در وضو می گیرم و بر می گردم تو.  نماز صبح را که می خوانم روح الله را بیدار می کنم نماز بخواند و البته مهم تر آنکه  حاج آقا را ببرد دستشویی. بهمن کماکان نماز نمی خواند و من هیچ واکنش مستقیمی در این باره ندارم. هرچند آنقدر ها هم مطمئن نیستم کارم درست باشد.


نشریه ی الکترونیکی «چند نفر طلبه»

تنظیم برای تبیان حسن رضایی گروه حوزه علمیه