شوخی تلفنی
رضا نشسته بود پای تلفن و هی میخندید. مامان آمد توی اتاق و پرسید: «رضا! به چی میخندی؟»
رضا گفت: «دارم زنگ میزنم به خاله!»
- کدام خاله؟
- خاله مهین. خالهی بابا!
مامان تعجب کرد: «وا! برای چی؟
با او چه کار داری؟»
- هیچی! هی زنگ میزنم بعد او که گوشی را برمیدارد من توی تلفن فوت میکنم. بعد گوشی را میگذارم. او سواد ندارد که شمارهی ما را ببیند. خندهدار است، نه؟
مامان عصبانی شد و گفت: «خیلی کار زشتی میکنی. چرا آن پیرزن را اذّیت میکنی. شاید منتظر تلفن کسی باشد. زود زنگ بزن و از او عذرخواهی کن!»
- ولی من شوخی میکردم.
- این شوخی نیست. اذّیت است.
اصلاً تو داری پیامبر را اذّیت میکنی. رضا با تعجب گفت: «پیامبر را! ولی پیامبر که خانهی خاله نیست.» مامان نشست کنار رضا و گفت: «پسرم!
پیامبرمان گفتهاند: «هر کس مومنی را اذیّت کند، انگار مرا اذیّت کرده است.» الآن کار تو مثل اذیّت کردن پیامبر است.»
رضا گفت: «نه مامان! من پیامبر را دوست دارم. خاله را هم دوست دارم. الآن زنگ میزنم از خاله معذرت میخواهم.» مامان خندید و گفت: «زنگ بزن عذرخواهی کن، بعد گوشی را بده من هم با او حرف بزنم. خیلی دلم برایش تنگ شد.»
سنجاقک
تنظیم:بخش کودک و نوجوان
***********************************