تبیان، دستیار زندگی
بهاره به بابا گفت: «بابایی چرخ و فلک !» بابا گفت: «باشد، فردا میرویم.» بهاره اخمهایش را توی هم کرد: «نه، امروز برویم!» بابا گفت: «امروز کار دارم.» بهاره گفت: «فقط دوتا» و با انگشتهایش دور را نشان داد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آقای زون به گلها سلام میکند

قصههای بهاره و آقای زون

چرخ و فلک

بهاره به بابا گفت: «بابایی چرخ و فلک !» بابا گفت: «باشد، فردا میرویم.» بهاره اخمهایش را توی هم کرد: «نه، امروز برویم!» بابا گفت: «امروز کار دارم.» بهاره گفت: «فقط دوتا» و با انگشتهایش دو  را نشان داد. بابا گفت: «باشد، برو حاضر شو. اما باید زود برگردیم.» بهاره خوشحال شد. صورت بابا را بوس کرد و رفت تا لباس خوشگلهایش را بپوشد. بابا هم رفت تا ماشیناش را روشن کند. بعد بهاره و بابا و آقای زون سوار ماشین شدند و رفتند پارک.

پارک شلوغ بود. بابا محکم دست بهاره را گرفته بود، تا بهاره گم نشود. آقای زون هم پشت سربابا و بهاره، از توی چمنها میآمد. بهاره خسته شده بود. پاهایش درد میکرد. میترسید نکند دستش را که بابا گرفته بود، کنده شود. بهاره ایستاد. با ناراحتی گفت: «بابایی چقدر تند میروید. دستم دارد کنده می شود.» لپهای بابا باد کرد.

صورتش پر از خنده شد با مهربانی گفت: «باشد. یواشتر میرویم.» حلزون گفت:  «یواشتر! از نفس افتادم. این طوری که نمیتوانم به گلها سلام کنم.» بهاره گفت: «ببخشید آقای زون. یواشتر میرویم.»

کمی که راه رفتند، بهاره حوصلهاش سر رفت. بابا هم داشت دیرش میشد. بهاره فکر میکرد. آقای زون را توی دستش گرفت. بابا هم بهاره را روی شانههایش سوار کرد. حالا دیگر بابا دیرش نمیشد. بهاره هم پاهایش درد نمیکرد. آقای زون هم میتوانست به گلها سلام کند.

لعیا اعتمادی

شکوفهی سیب16

تنظیم:بخش کودک و نوجوان

******************************

مطالب مرتبط

آرام و آهسته در یک راه راست

فیل کوچولوی بادکنکی

باغ سیب

کمی فکر کن

رنگ گل‏های آفتاب‏گردان

عجیب ترین هدیه

ماجراهای جوجه خان

ش مثل شتر

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.