تبیان، دستیار زندگی
کوتاه که بگویم می شود: داستان اولین سفر تبلیغی ام ، در یکی از روستا های زابل!
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سفرنامه زابل _ یکم
7d(g

کوتاه که بگویم می شود: داستان اولین سفر تبلیغی ام ، در یکی از روستا های زابل!

وسایلم زیاد نیستند.هول هولکی می چپانمشان توی یک نایلون سفید و قرمز رنگ و با کیف پر از کتابم راه می افتم سمت راه آهن.یادم می آید که پیراهن یقه آخوندی ندارم.بر می گردم سمت پاساژ عبا و عمامه فروش ها، و اولین پیراهن یقه آخوندی عمرم را می خرم.

قطار ،مثل همیشه ی قطارهای قم، تاخیر دارد.شام بیسکویت دارم با یک دو فنجان نسکافه ای که در رستوران قطار - به رسم معهود تمام مسافرت های با قطارم- می خورم. آقای معین اگر بود، حتما به خاطر شام بیسکویت خوردنم .مسخره ام می کرد

صبح؛کرمان، از قطار پیاده می شوم و تا بروم زاهدان و از آن جا به زابل ،با احتساب خرابی اتوبوس و ساعت توقف و این حرفها ،ساعت شده ده شب!به حمید زنگ می زنم و آدرس خوابگاه را می گیرم.رسیده نرسیده ولو می شوم روی تخت.بیست و هشت ساعت است که در راهم.

عمامه ام را حسین می بندد و البته که زیبا!

صبح ،قبا و عبا را که تن می کنم، عمامه را می دهم دست حاج آقای عسگری که حالا توی این خوابگاه بین ما پنج نفر از همه بزرگتر است و دست روزگار او را با این سن و سال بین ما بر داده و البته که خود حسابی شناگر است!می گویم :افتخار معمم کردن ما را می دهید ، حاج آقا! عمامه را می گذارد روی سرم و بچه ها با خنده صلوات می فرستند.آخر سر هم با کف دست می کوبد روی عمامه و می گوید این هم برای تبرک.راه می افتیم سمت سازمان تبلیغات.قبل تر پرسیده ام که کجاها مانده که هنوز مبلغ ندارد و گفته اند که چند تا مسجد و دانشگاه و خلاصه خیلی جا!

به سازمان می رسیم.مسئول اعزام مبلغ سلام می کند و من را که می بیند از خوشحالی بال در می آورد که اتفاقا همین صبح از یک روستا آمده اند دنبال مبلغ.با خودم می گویم :« بی خیال نوکرتم!.من به چه درد روستا می خورم!برم اونجا بگم چی؟» دارم سناریو می نویسم و مسئول اعزام هنوز در حال توضیح است که عسگری به وظیفه ی خطیر خود عمل می کند و می گوید :«بله که می رود .آمده که هر جا نیاز داشت برود !خیلی هم خوب است

می مانم چه بگویم .می خواهم به نحوی که ضایع نشود بپیچانم.آهسته به عسگری می گویم :«باشد حرفی نیست ولی به نظرم من به درد روستا نخورم ،من منبر سنتی بلد نیستم برم ،روضه ی درست حسابی هم که نمی خونم،اونجا هم درست همین چیزا رو می خوان!» می گوید :« نه آدمای خوبین!» خدایا!من گفتم آدمهای خوبی نیستند؟! فایده ندارد.حوصله ی بحث کردن ندارم.مسئول اعزام زنگ زده است و یک نفر از روستا قرار است بیاید دنبالم.می گوید: «خب نامه ی اعزامت را بده.» می گویم ندارم.زیر چشمی چپ چپ نگاهم می کند.کم مانده بگوید کارت شناساییت کو؟ اسمم را چنان با اکراه می نویسد که انگار دارم التماسش می کنم که: جون دادا یه جا بده برم منبر!

روحانی پیری که کنارش نشسته می گوید: «بی نامه اسمش را می نویسی؟ پارتی بازیه؟»

پارتی بازی؟ نکند قرار است ویزای شنگن بدهند.

جوانکی با یک پیکان می رساندم به ده. یکی از اعضای شورای روستا می آید به استقبال و می بردم به خانه ی یکی دیگر از اعضا که خالی ست و قرار است در آنجا ساکن شوم.یک اتاق ده بیست متری ال مانند کاهگلی . با فرش های کناره ی دستباف بشدت زیبا. تا که وارد می شوم ،چشمم را می گیرند.همین طور ریسه های اسفند که دور تا دور اتاق آویزان است. هر کدام با شکلی خاص.حسابی ذوق کرده ام. سالاری ،همان عضو شورا ،نشسته و حرف می زند و من حواسم یا به فرش هاست یا به دیوار کاهگلی یا به ریسه های اسفند!

ظهر می شود.راه می افتم سمت مسجد. بلند گو دارد ورود حاج آقا رااعلام می کند و اینکه من بعد نماز جماعت برقرار است.

ناهار آبگوشت داریم با نان محلی.حسابی چرب است .چرتم می برد. بیدار که می شوم ،نزدیک مغرب است و هنوز منبر آماده نکرده ام.شروع می کنم به یادداشت برداری؛ که غیبت نکنید،تهمت نزنید،نماز را با اخلاص بخوانید و از این حرفها! می مانم . حافظ زیر لبم جان می گیرد: واعظان..

...حالا  حالاها ادامه دارد


   نشریه ی الکترونیکی «چند نفر طلبه»

تنظیم برای تبیان حسن رضایی گروه حوزه علمیه