دلم به عشق تو میتپد
ابرها، عمری است که میبارند تا آینههای غبارآلود جهان، بتوانند برای حتی یک بار، تو را بهتر ببینند.
کوهها، عمریست که به شوق تو ایستادهاند؛ با دامنی از سنگ، تا هر صبح، خورشید بر شانههایشان بیدار شود و به تو لبخند بزند. رودها، عمریست که به دنبال دریای چشمهای تو، از همه دریاها دل بریدهاند.
من، عطر تو را بهتر از همه سیبها و یاسها میشناسم.
شاید شنیده باشی که هر صبح، صدایت را با آبشار اشکهایم زمزمه میکنم. انگار دنیا بر شانههای تو خوابیده است؛ این را از همه ناآرامیهایش میتوانم بخوانم. دل تو که میتپد، گلهای سرخ شکوفا میشوند.
زمین، روزهای با تو بودن را دوست دارد و آسمان، چشمهایت را. خشکسالی عاطفه در حوالی خانههای شما چادر زده است. در پیرهنهای کوچکتان، نسیمهای ناآشنای سفر، جا خوش کردهاند.
جادههای ناآشنا، عطر آشنای تو را میبویند و درختان، در سایه قدمهای تو قد میکشند. تمام سلامهای جهان، به سوی ایستادگی کودکانه تو میآیند. کاش دستهایم، بادبادکی بودند که در دستان کوچک تو آرام میگرفتند و با صدای خندههایت پیوند میخوردند!
دلم خانه کوچکی است که تا ابد سرشار از عشق تو خواهد بود.
تو به دروازههای بیتالمقدس نزدیکتری
مشق شبهای تو را با اشکهای به خون نشستهام مینویسم. روزهای نیامده را دوست دارم. میدانم که یکی از همین روزها، مرا به تو میرساند و تو را به بیتالمقدسات. تو از همه کبوتران سپیدبال، به دروازههای بیتالمقدس نزدیکتری؛ این را همه کودکان جهان میدانند. هر روز، قدس سراغ تو را از نسیمی که زلف درختانش را شانه میزند، میپرسد.
روزی خواهد آمد که سنگهای دامنات؛ شکوفه خواهند داد و سحرگاه، شبنمی شود بر پنجره اتاقی که سالها آرزوی داشتنش را داشتهای.
سایت پایگاه حوزه
تنظیم : بخش کودک و نوجوان