سه حکایت شیرین
آرزوی پر ماجرا
پدری با دو فرزند کوچکش مشغول قدم زدن در پیاده رو بود. پسر بزرگتر پرسید: پدرجان ما چرا اتومبیل نداریم؟
پدر گفت: من یک پدر زن ثروتمند پیر دارم، اگر او فوت کند، ثروتش به مادرزن من خواهد رسید، پس از آنکه مادر زنم هم مرد، ثروت او به ما رسیده و من خواهم توانست که یک ماشین برای خودمان بخرم.
پسر کوچک، پس از شنیدن حرف پدر گفت: پدر جان، من پهلوی شما خواهم نشست. پسر بزرگتر با ناراحتی جواب داد: تو باید عقب بنشینی، جای من در جلو میباشد.
دو برادر ناگهان شروع به دعوا و کتک زدن همدیگر کردند.
پدر که خیلی عصبانی شده بود، گفت: بیایید پایین، بچههای بیتربیت! تقصیر من است که شما را سوار ماشین کردهام.
محاصرهی روباه
شخصی با تیر و کمان و نیزه و یک سگ و یک قبضه تفنگ و یک جوال کاه در حرکت بود.
رفیقش پرسید: کجا میروی؟
گفت: به شکار
پرسید: این همه وسایل چیست؟
گفت: اول تیر و کمان را به کار میبرم، اگر موفق نشدم تفنگ را به کار میاندازم. اگر نشد سگ را رها میکنم، در صورتی که روباه از دست سگ رها شده و در لانهای وارد شد با نیزه حمله میکنم و اگر لانهاش طولانی بود کاه را در مقابل لانهاش آتش میزنم، تا مجبور به خروج شود.
رفیقش گفت: از این قرار عاقبت کار روباه با خداست!
سکّه رو خودت بردار
یک روز یک نفر سر بگو مگو به نانوایی سیلی میزنه، نانواهم اونو به دادگاه میکشه و دیّهی سیلی رو میخواهد.
قاضی از مرد میخواهد که یک سکه به نانوابده. مرد به بهانهی آوردن سکه از دادگاه فرار میکنه. نانوا که متوجه فرار اون میشه، یه سیلی در گوش قاضی میخوابونه و به قاضی میگه: وقتی اومد، سکّه رو خودت بردار!!
دوست نوجوانان
تنظیم : بخش کودک و نوجوان