تبیان، دستیار زندگی
چشم را از تعلقات دنیوی ببند، تعلقاتی كه ترا دایم بخود مشغول می سازد و در طرز اندیشه ات تاثیر وارد می كند، از آن فاصله بگیر. اگر می خواهی نور حق را ببینی و به اصل خویش واصل گردی، پس ذهن را از دغدغه و تردید فارغ ساخته و در عالم بیخودی بسوی معشوق بشتاب ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مثنوی مولوی از دیدگاه روانشناسی و عرفان

مثنوی مولوی از دیدگاه روانشناسی و عرفان

طریق سیر و سلوك سه مرحله دارد: «مقامات سیر و سلوك»، «محبت»و «معرفت ».

طی كردن مقامات سیر و سلوك، محبت و معرفت، طلبی است حقیقی و برای اصول و حاصل آن نیاز به مجاهده احساس میشود. هرگاه ذهن و اندیشه اسیر و گرفتار عالم حیرانی و اوهام باشد، قدمی در جهت مجاهده گذاشتن كاریست بسا دشوار، برای این امر در راه سیر و سلوك و مقامات بعدی آن، لازم است ذهن و اندیشه را از اسارت عالم كثرت و اوهام رهایی بخشید.

مولوی میفرماید:

بر زمین گر نیم گز راهی بُود
آدمی بی ترس ایمن می رود
بر سر ِ دیوار خالی گر رویی
گر دو گز عرضش بُود كج می شوی
بلكه می افتی ز ترس دل به وهم
ترس وهمی را نیكو بنگر به فهم

مولوی می گوید: چرا در ذهن و اندیشه خود برای خود هیولا یی كه اصلا وجود ندارد، درست میكنیم ؟ چرا دستخوش عالم اوهام میشویم؟ نمی دانیم اندیشه ای كه درگیر اوهام است با وحشت ها و دغدغه ها هم آغوش است ؟

مولوی برای راهرو و سالك راه طریقت گوشزد می كند كه، دل را عاری از اضطراب بسازد و اندیشه را از عالم اوهام پاك، در غیر آن با راهیكه دو گز عرض داشته باشد گذشتن آن با رفیق ِ مثل وهم محال است.

خار اندیشه را باید به قول مولوی از بیخ و ریشه بركنیم و یا به گلبنی كه این خار را به گل مبدل میسازد، پیوند زنیم تا اثری از این خار بجا نماند و اندیشه تهی از وسوسه گردد، چنین كه مولوی می فرماید:

با تبر بـــرگیر و مـــــردانه بزن
تو علی وار، این در خیبر بكن
یا به گلبن وصل كن این خار را
وصل كن با نار، نـــــور یار را
تا كه نــــور او كُشد نار تــــــرا
وصل او گلشن كند خــــــار ترا

هرگاه ذهن و اندیشهء ما تحت تاثیر خیالات و تصاویر مبهم قرار بگیرند، و ما فكر خود را مشغول تخیلات و تصاویری كه صرف خاصیت ( لعبت) یعنی اسباب بازی اطفال را دارد، بسازیم ، آنوقت چگونه چشم ما با معرفت آشنا می گردد؟ چنانكه مولوی در این مورد فرموده است:

لیك هـــــــرگز مست تصـــــــــویر و خیال
در نیابد ذات مـــــــــا را بی مـــــــثال
این تصــــــــوّر، وین تخیّل لعبت اســـــت
تا تو طفلی پس بدان ات حاجت اسـت
چون ز صورت رست جان، شد در وصال
فارغ است از وهم و تصــویر و خیال

پس مولوی می فرماید كه ذهن را از صورت و خیال نجات بدهیم تا به وصال معشوق ابدی نایل گردیم. بنابر، سالك راه طریقت باید ذهن را از وهم ، تصویر و خیال فارغ گرداند.

در جای دیگر مولوی می فرماید :

چشم حس اسب است و نور حق سوار
بی سـوار این اسب خود ناید بكار
پس ادب كن اسب را از خــــــــــوی بد
ورنه پیش شاه باشـــــــد اسب رّد
چشم اسب از چشم شه رهــــــــبر بُود
چشم او بی چشـــم شه مضطر بُود
نــــــور حق بر نـــور حس راكب شود
آنگهی جان سوی حق راغب شود

مولوی برای سالك راه طریقت می گوید:

چشم را از تعلقات دنیوی ببند، تعلقاتی كه ترا دایم بخود مشغول می سازد و در طرز اندیشه ات تاثیر وارد می كند، از آن فاصله بگیر. اگر می خواهی نور حق را ببینی و به اصل خویش واصل گردی، پس ذهن را از دغدغه و تردید فارغ ساخته و در عالم بیخودی بسوی معشوق بشتاب تا او را دریابی.

مولوی می گوید: تا می توانید سینه ها را صیقل كنید و دل را از حرص، آز، بخل و كینه فارغ گردانید و دل باید خاصیت آیینه را پیدا كند. چون قلب انسان آیینه ایست كه تمام صفات الهی باید در آن متجلی شود، اگر آلوده باشد، این صفات چگونه جلوه گر خواهد شد؟

مولوی در این رابطه قصهء مجادلهء نقاشان رومی و چینی را مثال می آورد كه هر دسته مدعی شدند كه ما نقاش تر و هنرمند تریم. پادشاه برای امتحان به هر دسته اتاقی داد كه نقاشی كنند تا از روی كار آنها قضاوت شود.

این دو اتاق مقابل و روبروی همدیگر بودند.هر دو دسته مشغول كار شدند. نقاشان چینی هر روز انواع و اقسام رنگها از پادشاه می گرفتند و نقاشی می كردند، ولی نقاشان رومی كه در را بروی خود بسته بودند، به هیچ رنگی توسل نجستند و فقط دیوار را صیقل می زدند. چون روز موعود امتحان فرا رسید ، شاه حاضر شد ، نقاشی چینی ها را دید ولی بهتر از آن عكسها تصاویری بود كه رومی ها بر دیوار های صیقل خورده و صاف شده پدیدار ساخته بودند.

در این باره مولوی می فرماید:

رومــــیان آن صـــــوفیانند ای پســر
نی ز تكــــرار و كتاب و نی هـــــنر
لیك صیقل كرده اند آن ســــــــینه ها
پاك ز آز و حرص و بخل و كینه ها
اهل صیقل رسته اند از بوی و رنگ
هـــــــر دمی بینند خوبی بی درنگ
نقش و قشـــــــر علـــم را بگذاشتند
رایت عین الیقین افــــــــراشـــــــتند

اهل صیقل بفرموده مولوی از بوی و رنگ رسته اند و تا این صیقل صورت نگیرد، تجلی صفات و نور حق ناممكن است. همچنان مولوی به ما می فهماند كه، در قشر، پوست و ظواهر، خود و اندیشه خود را مشغول نسازیم. به سالك راه طریقت گوشزد می كند كه در پوست گیر نكند، بلكه بسوی عین الیقین بشتابد یعنی به یقین به كیفیت و ماهیت چیزی با دیدن آن به چشم توسل جوید. در تصوف یكی «علم الیقین»است و یكی «عین الیقین ».

علم الیقین آنست كه، چیزی را به كمال یقین كه هیچ شك و شبه در آن نباشد، بدانند و عین الیقین آنست كه در بالا توضیح داده شد. در مجموع مولوی انسان را به طرف صفای باطن و به كشف بسیاری از اسرار جهان متوجه می سازد.

در فیه مافیه  مولوی میفرماید: «علمای زمان در علم موی می شگافند و چیز هایی كه به ایشان تعلق ندارند، می گویند و نیكو می دانند و آنچه مهم است و به ایشان نزدیكتر از همه است و آن خودی او است، نمی دانند، یعنی خود را نمی شناسند كه پاكند، یا ناپاكند كه ( من عرف نفسه فقد عرف ربه) به همه چیز ها حكم می كنند كه این جایز است و آن ناجایز، و این حلال است و آن حرام، خود را ندانند كه چیستند».

در مثنوی درین باره می فرماید:

مثنوی مولوی از دیدگاه روانشناسی و عرفان

صد هــــزاران فصل داند از علوم
جان خــــود را می نداند آن ظلوم
داند او خاصیت هر جـــــــــوهری
در بیان جـــوهر خود چون خری
كه همی دانــــــم یجوز و لا یجوز
خـــود ندانی تو یجوزی یا عجوز
این روا آن ناروا دانی ولــــــــیك
خـــود روا یا ناروایی بین تو نیك
قیمت هر كاله میـدانی كه چیسـت
قیمت خود را ندانی، احمقی است

هرگاه علم بمنظور تقرب روحانی باشد، مسلما سالك به آن اهتمام می ورزد اما اگر برخلاف ، فكر و اندیشه او را از اصل دور كند و مانع پیشرفت در راه خود شناسی شود، در اینصورت مولوی جهل و نادانی را بر چنین دانایی ترجیع می دهد و می گوید:

گر تو خواهی كت شقاوت كم شود
جهد كن تا كز تو حكمت كم شود
حكمتی كز طبع زاید وز خــــــــیال
حكمتی بی فیض نور ذوالجـــلال
حكمت دنیا فـــــــــــزاید ظنّ و شك
حكمـــــــت دینی برد فــــوق فلك
فكر آن باشد كه بگشــــــــاید رهی
راه آن باشـــد كه پیش آید شهی

ما در تاریخ، بسیاری از بزرگان خود را مطالعه نموده ایم كه در حیات شان از كسب علوم و فنون زمانه بی بهره بوده اند، اما با صفای قلب و شور باطنی ای كه داشتند دانشمندان بزرگی را پیرو افكار خود ساخته اند، از آن جمله مولوی و شمس مثالیست واضح وآشكار.

می دانیم كه عشق و محبت یكی از عالیترین و مهمترین مبانی و اصول عرفان و تصوف است، سالك نسبت به هر چیزی عشق می ورزد و مسلك و مذهب او صلح كل و محبت به همه موجودات می شود.

مولوی راجع به « محبت » در مثنوی می فرماید:

از محبت تلخ ها شیرین شود
از محبت مس ها زرین شــود
از محبت دُرد ها صافی شـود
وز محبت دَرد ها شافی شــود
از محبت خار ها گل می شــود
وز محبت سركه ها مُل می شود

یگانه چیزی كه انسان را در سیر تكامل آن تقویت می بخشد و باعث می شود تا بالای انسان صفات ناقصه غالب نگردد، محبت است، بلی محبت جایی برای كینه و دیگر صفات رذیله نمیگذارد. در اثر ممارست كافی محبت جای كینه، بُخل و عداوت را اشغال میكند واین خصایل رذیله را از وجود سالك رفته رفته بیرون میكند.

سعدی رمز خلقت را محبت میداند و چه زیبا گفته است:

در خرمن كاینات كردیم نگاه /یك دانه محبت است و باقی همه كاه

عشق و محبت الهامیست و یا بهتر بگویم تحفه ایست بسا با ارزش كه انسان توسط آن و به كمك آن خود را می شناسد و با آن به سرنوشت و سرانجام خود واقف میشود.

عرفا می گویند، انسان موجودی است كه صفات محبوب و معشوق ابدی را دوست دارد و رجعت بطرف آن را می پسندد و به اصطلاح صوفیه می خواهد در وجود حق مستهلك و فانی گردد. در اینكه هرچه را انسان دوست دارد در حقیقت خودش هم حكم آن است ، مولوی چنین میفرماید:

طیبات از بهــــــــر كـــــه للطیبین
خوب خوبی را كند جذب از یقین
در هر آن چیزی كه تو ناظر شوی
میكنـــد با جنس سَیر ای معنوی
در جهان هر چیز چیزی جذب كرد
گرم گرمی را كشید و سرد سـرد
قســــــم باطل باطلان را میكشــــد
باقیان را میكشند اهــــــــــل رَشَد
ناریان مـــــــر ناریان را جــــاذبند
نوریان مـــــــر نوریان را طالبند

مولوی در طریق معرفت به سالك می فهماند كه در پوست گیر نكند و در ظواهر احكام فكر و اندیشه خود را مشغول نسازد ، با حصول و ممارست از محبت و بدون تنگ نظری خود را بسوی عین الیقین برساند و در این راه مثل آنكه طلا را توسط آتش به زر ناب تبدیل میكنند، باید از بسیار امتحانات بگذرد تا به صافی و بیغشی برسد . به اسلام و مسیحیت و یهودیت و دیگر ادیان به یك نظر بنگرد،  مولوی این اختلافات میان مذاهب را چیزی ظاهری و رنگ تصور میكرد و بیرنگی را اصل رنگها میشمرد.

مولوی در این مورد میفرماید:

هست بیرنگی اصـــــول رنگ ها
صلح هـــــا باشد اصــــول جنگ ها
چونكه بیرنگی اســــیر رنگ شد
موسی ی با موسی ی در جنگ شد
رنگ را چــون از میان برداشتی
مــوسی و فــــــــرعون دارند آشتی
گر دو چشمی حق شناس آمد ترا
دوست پُر بین عرصه هر دو سرا

همچنان عین مسئله را در داستانی كه چهار نفر از جهت انگور با هم مناقشه داشتند ، یعنی هر چهار آن انگور می گفتند ولی زبان همدیگر را نمی دانستند. از آنجاست كه  مولوی در مورد جنگ هفتاد و دو ملت گفت كه جنگ و اختلافات از روی ظواهر و بر سر اصطلاحات است.

مشرب و مسلك عرفان و تصوف، تعصب و تنگ نظری را نمی پذیرد، در هر جا و هر نقطه ای كه سخن درست و حقیقت را ببیند، بدون این كه در جستجوی خصوصیات گوینده و دین و آیین او شود، آن را می پذیرد. وقتی سالك به حقیقت برسد ، احتیاجی به راه و رسم آن و به ظواهر آن لازم نیست.

در این مورد مولوی می فرماید:

چونكه با معشوق گشتی همنشین
دفع كن دلا لگان را بعد از این
هر كه از طفلی گذشت و مرد شد
نامه و دلا له بر وی سرد شــد

نظر به عقیدهء عرفا و متصوفین، در هر كسی عشقی هست و این در اصل خود عنایتی ست از جانب حق و این عشق در همه انسانها یكسان نبوده از هم متفاوت میباشد، یعنی معشوق هر كس فرق می كند. بعضی ها میل و رغبت به چیز های دارند كه ایشان را از معشوق واقعی دور می سازد و بگفتهء مولانا:

عشق هایی كز پی رنگی بُود / عشق نبُود عاقبت ننگی بُود

اما بهر صورت مولوی تمرین عشق های مجازی را راهی بسوی عشق حقیقی می داند و می گوید: وقتی به كسی شمشیر بازی را می آموزانند، در ابتدا او را با شمشیر چوبی تمرین می دهند تا از جراحت بدن در امان باشد، ولی وقتی شمشیر باز شد، با شمشیر آهنی تمرین می كند و در این مورد هم فرموده اند:

عاشقی گر زین سر و گر زان سر است / عاقبت ما را بدان شه رهبر است

مولوی معتقد است كه راهرو راه حق و طریقت با گذشت مراحل به چشمه معرفت می رسد و از خود فانی شده بخدا باقی می شود و مانند آهنی كه به آتش سرخ شود عین همان آتش شود و در آن موقع بی جا نیست كه بگوید آتشم.

مثنوی مولوی از دیدگاه روانشناسی و عرفان

این خـــــم یكــــــرنگی عیسی مــــــــــا
بشكند نرخ خم صــــــــد رنگ را
چــــــون در او افتد ركو گـــــوئیش قـم
از طرب گـــــــــوید منم خُم لا تلم
این منم خم آن انالحـــق گفتن اســــــت
رنگ آتش دارد امــــــا آهن است
رنگ آهن محـــــو رنگ آتش اســــــت
ز آتشی میلافد و آتش وش است
چون به سرخی گشت همچون زر كان
پس انا النار اســت لافش بر زبان
شـــــــــــد ز رنگ و طبع آتش محتشم
گوید او من آتشم من آتشــــــــــم
آتشم من گـــــــــر ترا شك است و ظن
آزمون كن دســــت را بر من بزن


سمیع رفیع

تنظیم:بخش ادبیات تبیان