فرار از طوفان
باد و طوفان در میان صخره ها می پیچید. هوای كوه های سر به فلك كشیده ی كردستان سرد و یخ زده بود. باد زوزه میكشید و دانه های ریز برف را به این سو و آن سو می برد.
دشمن، چند اسیر ایرانی را با خود می برد. آنها در یكی از عملیات ها، این چند نفر را اسیر كرده بودند.
نیروهای دشمن، فریاد می زدند و با خشونت فراوان، اسرا را با خود می بردند.
تاب و توان برای اسیران نمانده بود. ابوالفضل هم یكی از همین اسرا بود كه خودش را در میان سوز و سرما به جلو میكشید. تصور دور شدن از وطن به جانش آتش میزد. اما نه او و نه دیگر همرزمانش نمی توانستند كاری بكنند. كوچك ترین حركتی برای فرار مساوی بود با رگبار گلوله های دشمن.
دل توی دل ابوالفضل نبود. نمی دانست چكار كند. با تمام وجود از خداوند می خواست كه كمكش كند.
سربازان دشمن، دایم فریاد می زدند، تهدید می كردند و سعی می كردند از میان باد و طوفان، اسرا را عبور بدهند و با خودشان ببرند.
ابوالفضل تمام خاطراتش را ناخودآگاه در ذهنش مرور كرد. یاد همرزمانش افتاد و خانواده و دوستانش، مثل این بود كه در كوتاه ترین زمان، تمام دوستان و نزدیكانش از ذهنش گذشتند. هیچ تصوری از دنیای سخت اسارت نداشت. هر چه بود برایش خیلی سخت بود كه در چنگ دشمن اسیر باشد.
ناگهان اتفاق عجیبی افتاد. ابوالفضل همان طور كه سایه به سایه ی گروه اسرا و دشمن راه میرفت، ناگهان احساس كرد كه زمین در زیر پاهایش دهان باز كرد و او را در خودش بلعید. او با تمام هیكل، درون یك گودال بزرگ افتاد.
از افتادن ناگهانی اش در گودال، دلش لرزید. اگر گودال را میدید و در آن می افتاد اینقدر دلش نمی ریخت اما وقتی بی خبر این اتفاق افتاد مثل این بود كه به گودالی عمیق افتاده باشد دلش ریخت.
وقتی به خودش آمد، از سر و صدای سربازهای دشمن خبری نبود. آنها بدون اینكه متوجه افتادن او شده باشند، در میان باد و طوفان، رفته بودند. اتفاق عجیبی برایش افتاده بود. بی آنكه بتواند كاری كند، از دست دشمن گریخته بود.
دست و پایش درد میكرد. حالا همه جا سكوت بود. فقط گاهی صدای باد را می شنید كه زوزه كشان عبور میكرد و خار و خاشاك را به داخل گودال می ریخت.
ابوالفضل دست به دعا برداشت. مثل این بود كه خداوند از همیشه به او نزدیك تر است. با تمام وجود دعا كرد و از او كمك خواست.
نمی دانست كجاست. سعی كرد خودش را از گودال بیرون بكشد.
فكر كرد كه اگر از گودال بیرون بیاید كدام سمت برود. نكند دوباره به سمت نیروهای دشمن برود. اما هر چه بود در دلش خوشحال بود كه از دست دشمن گریخته است.
چند ساعت گذشت. هوا كم كم سردتر و آسمان تاریك تر میشد. غروب شده بود.
ناگهان صدایی شنید. سعی كرد خودش را درون گودال مخفی كند. یك نفر به زبان كردی آواز می خواند و پیش میآمد. كمكم صدای گله ی گوسفندان را شنید. امید زیادی توی دلش دوید. انگار به یكباره تمام آن سردی و سرما به روشنی و امید رهایی تبدیل شد.
یك چوپان، همراه گله اش از صحرا بر می گشت. خوشحال شد. با تمام توانی كه داشت فریاد زد و كمك خواست. چوپان با شنیدن صدای فریاد او یك لحظه دست از خواندن كشید. آرام و با احتیاط به سمت گودال آمد. با دیدن ابوالفضل، ناگهان یك قدم به عقب گذاشت. گله به همراه او تا نزدیك گودال آمد. ابوالفضل دوباره صدا زد و از او كمك خواست.
من ایرانی هستم، ایرانی... اسیر دشمن بودم كه توی این گودال افتادم... كمكم كن كه راهم را پیدا كنم و برگردم.
جوان چوپان دوباره نزدیك تر آمد. با تعجب به چهره ی ابوالفضل خیره شد. بعد با مهربانی دست دراز كرد و دستان او را گرفت و از گودال بیرونش آورد. خندید و گفت:
- من هم ایرانی هستم... نترس، كمكت میكنم.
جوان چوپان كمی نان و پنیر به ابوالفضل داد و بعد آرام و شمرده و با دقت، مسیر برگشت را به ابوالفضل نشان داد.
چند ساعت بعد،ابوالفضل با خوشحالی در میان رزمندگان اسلام بود.
داستانی كه خواندید براساس زندگی سید شهید ابوالفضل شاكری نوشته شده است. سید ابوالفضل، در اسفند ماه سال 1363 پرنده ی سبكبالی شد و به آسمان ها پر كشید.
احمد عربلو
شاهد نوجوان
تنظیم: بخش کودک و نوجوان