تبیان، دستیار زندگی
معرفی نمایشنامه ای بر اساس آیات سوره فجر به نام انتخاب، صحنه اول
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

نمایشنامه انتخاب

صحنه اول

خانه با وسایل قدیمی متناسب با زمان امام حسین (علیه السلام)، یک کوزه و لیوان سفالی در کناری، پرده ساده ای آویزان و یک فرش امروزی کف اتاق است.

یک مرد و یک نوجوان در اتاق با لباس های عربی تمیز و مرتب نشسته اند. پسر با کنار فرش ور می رود مرد نماز سه رکعتی را در حالت خمیازه و خاراندن سر و سریع، و همه نماز را آهسته و بی صدا می خواند. زنی با چادر عربی و روبند و دستکش مشکی کناری نشسته و بی‌خیال گندم  در هاونی می کوبد.

صحنه اول نمایشنامه انتخاب

مرد نمازش را بسیار سریع می‌خواند و آداب را رعایت نمی‌کند.

پسر: قبول باشد پدر!

پدر سرش را به آسمان بلند می‌کند و در حالی که انگار ذکر می‌گوید به سقف نگاه می‌کند و دستش را به صورت دعا می‌گیرد.

پسر (در حالی که تکه ای نان را جدا می‌کند و می‌خورد): پدر

پدر : بله

پسر: دیروز در مسجد سلیمان صرد را دیدم.

پدر : خیلی پیر شده...

پسر: و خیلی آرام نماز می‌خواند...

پدر: کی؟ (در حال حرکت به سمت گنجه ی کنار اتاق است)

پسر: سلیمان!

پدر: کدام سلیمان؟ (در گنجه چیزهایی را جا به جا می‌کند)

پسر: سلیمان صرد خزاعی. از صحابه ی پیامبر است.

پدر تند نگاهش می‌کند: خودم می‌شناسمش. در صفین او رادیده ام. نزدیک بود بزند ناقصم کند! (با پوزخند) الحمد لله که عمرم به دنیا بود.

پسر (سرش را پایین می‌اندازد): نماز که می‌خواند، انگار خدا را می‌دید...

پدر (در حالی که کیسه ی پولها را با دفتر و دستکی در دست دارد با پا به پسر می‌زند): پاشو، من کار دارم الان باید چیزهای دیگری را ببینم!!

پسر با حالتی خجالت زده کنار می‌رود و کمی‌آن طرف تر می‌نشیند و به اموال پدر نگاه می‌کند.

پدر با عجله چرتکه می‌اندازد...

پسر: پدر جان!

پدر: دیگر چیست؟ سلیمان لابد حساب و کتابهایش را هم با آرامش انجام می‌دهد نه؟ (با خنده)

پسر: سلیمان چیز زیادی ندارد. خیلی ها ندارند. پدر عدنان دوستم هم چیزی ندارد. با کمی‌ مکث؛ در واقع بین تمام دوستانم وضع ما از همه بهتر است...

پدر : بگو ماشاء الله پسر...  اینکه ما کسب و کارمان برقرار و جنسهایمان پرفروش و سفره‌مان پررونق است اینها همه لطف خدا به ما ست. بعضی مردم شمّ کاسبی ندارند، ما داریم الحمد لله. می‌دانیم کی و چگونه بخریم و بفروشیم.

ان شاءالله بهتر هم می‌شود.

پدر (رو به پسر): ما باید خوشحال باشیم که خداوند اینطور ما را گرامی داشته و پیش انداخته است. هر کسی این قدر توانمند نیست.

زن که تا حالا حرفی نزده زمزمه می‌کند؛ بله هر کس نمی‌تواند زندگی دیگران را جهنم کند تا برای خودش بهشت بسازد.

پدر: زن! اگر دلت برای خواهرت سوخته، بدان تقصیر شوهر بی کفایتش بود که وقت قرض کردن قول بهره ای را داد که توان پرداختش را ندارد. من زندگی آنها را جهنم نکردم!

پسر با تعجب: بهره؟!

پدر و مادر با هم: ساکت بچه...

زن به مرد: آخر من جواب خواهرم را چه بدهم؟

مرد: اگر خیلی ناراحتی اصلاً جواب نده. فعلاً تا کار من معلوم نشده به خانه شان نرو...

زن: امان از دست تو...

مرد: هر چه می‌کنم برای شماست آخر سر هم ناراضی هستید.

پسر کم کم عقب می‌رود و  تکه نانی را که می‌خورد کنار می‌اندازد.

پسر (بعد از پرت کردن تکه نان): پدر حداقل بیا به آنها کمک کنیم. مثلا تا وقتی که شوهر خاله از بستر برخیزد و زندگی شان به رونق بیفتد و بتوانند قرض تو را بدهند، کمکشان کنیم!

(برآشفته) ای بابا چه غلطا! بچه های این دوره و زمانه چه حرفهایی می‌زنند... کی به تو گفته به خانه هر کس و نا کسی بروی و بی اجازه هر جایی رفت و آمد کنی و دلت برای هر بی سر و پایی بسوزد؟

(با صدای آرام تر) مردم گرگند، اگر ندری می‌درندت! مردم هزار دوز و کلک دارند... این بازی هایشان را باور نکن بعدش هم بر فرض که راست باشد، من که فعلاً اوضاع خوبی ندارم به دوست و آشنا هم که نمی شود بخاطر این جور آدمها رو انداخت. مردم خوششان نمی آید.

صدای زنگ موبایل می آید. (مرد به کناری می رود و دامن لباسش را سریع داخل شلوار کردی که از زیر پوشیده می کند و کاپشنی را می پوشد مرد از زیر لباس از گردنش موبایلی را در می آورد و جواب می دهد پسر هم همزمان لباس را در شلوارش می کند. زن کنار صحنه نقاب ضد آفتاب سفید رنگی را روی سرش می گذارد پارچه ای روی هاون می اندازد و پارچه دیگری را از روی قابلمه تفلون زرد رنگی برمی دارد و تا آخر این صحنه با همان بی خیالی کمی قابلمه تفلون را با قاشق هم می زند و کمی با سوهان ناخن به سر دستکش ها می کشد.)

پدر با لهجه معمولی امروزی: جانم جانم... سلام داری میای؟... باشه اومدم. (قطع می کند) پسر برو در پارکینگ را باز کن حمید است می خواهد موتورش را پارک کند. (پسر از صحنه بیرون می رود)

(صدای گاز موتور می آید و خاموش می شود. مردی با کاپشن و شلوار لی و عینک دودی وارد می شود.)

دست می دهند و سلام و چطوری می گویند.

مرد: خوب از جنس ها چه خبر؟

حمید: اوضاع توپ توپه.

مرد: از گمرک چه خبر؟

حمید: هیچی بابا توی جنسای یه قماش فروش جاسازی کردیم. اون خطرناکا رو میگما (چشمک می‌زند و با پوزخند سیگاری روشن می‌کند و پک محکمی‌می‌زند) دلت روشن می‌شه... ( با هم می‌خندند)

مرد: باقی ماجرا چی؟

حمید: ماجرا نبود و cd  بود (حس می‌کند بامزه است و می‌خندد اما کسی نمی‌خندد و او خود را جمع می‌کند) با یک سری receiver جدید و نوشیدنی های غیر مجاز!! (چشمک می‌زند)

مرد: خوب چی کارشون کردی؟

حمید: خیالت تخت اوضاع رو به راهه.

مرد: من کلی پول این وسط گذاشتما...

حمید: کلی پول هم برمی‌داری داداش، به شرافتم قشم...

هر دو قهقهه می‌زنند...

مرد: اوضاعمون حسابی ردیف می شه

(همینطور که دور اتاق را نگاه می کند) یه دست مبل می‌گذارم اینجا، یه دست هم اونجا، یه ماکسیمای مشت، یه کامپیوتر full برای این پسره (یک مرتبه دامن لباس سفید را از شلوار در می آورد و کاپشن را کناری می گذارد و می‏نشیند. مرد دیگر هم همینطور. عینک دودی را برمی دارد سیگار را قایم می کند، زن هم دوباره به حالت قبل برمی‏گردد و این بار پارچه را روی ظرف تفلون می انداد، لهجه کتابی می شود)

و... یه طویله بزرگ می سازم آن طرف...

مرد: خوب تازه چه خبر؟

(مرد از پشت صحنه ظرف خرمایی برای حمید می آورد و او گاهی یکی برمی دارد و در حال خوردن حرف می زند)

حمید: اوضاع کوفه بد جوری به هم ریخته، دارند لشگر جمع می کنند برای مبارزه با حسین.

مرد: حسین؟ حسین که فرزند رسول خداست. پسر علی است، خودمان برایش دعوت نامه نوشته ایم.

حمید: خوب حسین هم پسر همان علی است. همان علی که اهل زد و بند و مدارا برای دوست و فامیل نبود، همان علی که می گفت بزرگترین دارایی قناعت است و بزرگترین تفریح کار. همان علی که از تکاثر اموال و عیش و نوش و میگساری و مجالس بزم و سرمستی و (عینک دودی را تا نیمه می گذارد و با لهجه امروزی): نوار و ماهواره و اینا بیزاره!

(عینک را بر می دارد با لهجه کتابی): وای که هنوز هر وقت از در مسجد رد می‌شوم یادم می‌افتد که به ما خیره می‌شد و آرام می‌گفت: برای سفر آماده شوید و بهترین توشه را بردارید...

پسر: راست می‌گویی چند روز پیش هانی را در مسجد دیدم. آرام با چند نفر حرف می‌زد، می‌گفت: یادتان هست مولایمان بر نماز چقدر تاکید می‌فرمود که: الله لله فی الصلوه و یکی دیگر گفت: برادر! ایتام را نمی‌گویی؟ دیگری گفت: الله الله فی الایتام... و دیگری با افسوس می‌گفت: آن وقت ابوهریره حدیثی می‌گوید که هیچ کداممان نشنیده ایم... روبه پدر؛ شما از کسی شنیده اید که پیامبر گفته باشد الله الله فی الاصحاب؟!

پدر: چه می‌دانم پسر جان... الان که این مسائل مهم نیستند...

مرد: حالا من این حرف ها را نمی دانم تو بگو ببینم (با صدای آرام تر) آنهایی که با حسین بروند اوضاع و احوالشان بهتر می شود یا یاران عبید الله؟ منظورم را که می فهمی؟

حمید: با حسین جز خطر و نا امنی نیست. او چاره ای جز بیعت با یزید ندارد و اگر بیعت نکند خودش و همه کس و کارش (اشاره قطع شدن سر می کند) پخ!

ولی عبید الله وعده داده به هر کس که برای جنگ بیاید جایزه می دهیم. فقط باید اسب و شمشیر و سپر داشته باشی. خیلی از دوستان پول کافی ندارند بیا برویم. قرضی هم به رفقا بده.

مرد: (کمی‌فکر می‌کند)... من برای جایزه هستم. میان این همه آدم ما هم یکی... شاید اصلاً شمشیر هم نزنیم اما تجارتی است برای خودش هر چه گرفتیم نصف، نصف.

هر دو با عجله به سمت پشت صحنه می روند.

برگشت