تبیان، دستیار زندگی
حبیب از لابه لای هیزم‏ها و خار و خاشاک، پاهایشان را می‏دید که به طرف آنها می‏آمدند. بعثی‏ها چهار نفر بودند و با صدای بلند صحبت می‏کردند. قلب حبیب تند می‏طپید. خدا خدا می‏کرد که عراقی‏ها هر چه زودتر رد شوند و بروند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

رزمنده ی فداکار(3)
فداکاری

حبیب از لابه لای هیزم‏ها و خار و خاشاک، پاهایشان را می‏دید که به طرف آنها می‏آمدند. بعثی‏ها چهار نفر بودند و با صدای بلند صحبت می‏کردند. قلب حبیب تند می‏طپید. خدا خدا می‏کرد که عراقی‏ها هر چه زودتر رد شوند و بروند. اما آنها مستقیم به طرف مخفیگاه آنها می‏آمدند. لحظه‏ای در آن نزدیکی ایستادند. به نظر می‏رسید که در مورد موضوعی بحث می‏کنند. قلب حبیب داشت از جا کنده می‏شد. چون فهمید که آنها سردشان است و با دیدن تل هیزم تصمیم گرفته‏اند آتشی درست کنند و کمی گرم شوند. فرمانده هم متوجه موضوع شده بود و با نگرانی از پشت هیزم‏ها به بیرون نگاه می‏کرد. سرانجام، دستی با فندک پایین آمد و لحظاتی بعد اولین جرقه‏های آتش روشن شد. حبیب محکم دستش را جلوی دهان فرمانده گرفته بود. حالا دود ناشی از آتش هم آنها را اذیت می‏کرد و به سرفه می‏انداخت. حبیب با اضطراب گاهی به فرمانده و گاهی به بیرون نگاه می‏کرد. عراقی‏ها گرم صحبت بودند و شعله‏های آتش هم لحظه لحظه بیشتر می‏شد. فرمانده پلک‏های تب‏دار و ناخوش خود را به زحمت باز نگه داشته بود. نمی‏توانست به راحتی نفس بکشد و به نظرش می‏رسید که آخرین لحظات عمرش را سپری می‏کند. با چشمانی بیمارگونه نگاهی از روی قدردانی به حبیب که داشت زیر لب دعا می‏خواند، انداخت. سرش گیج می‏رفت. حبیب ملتمسانه به او نگاه می‏کرد و با نگاه از او می‏خواست که مقاومت کند. فرمانده سعی کرد لبخندی بزند. اما نتوانست. سرش به یک طرف چرخید و از هوش رفت. وقتی چشمانش را گشود. حبیب را دید که هراسان بالای سرش نشسته و در حالی که روی صورتش آب می‏پاشد، او را صدا می‏زند. فرمانده نالید: «کجاییم؟»

حبیب که از به هوش آمدن او خوشحال شده بود، گفت: «رفتند عجله داشتند تو خوبی حاجی؟

فرمانده چیزی نگفت و دوباره چشم‏هایش را بست. حبیب گفت: باید عجله کنیم. باید هر چه زودتر از اینجا برویم.»

و بعد دوباره بدن لهیده‏ی فرمانده را به دوش گرفت و به راه افتاد. گرسنگی و خستگی و زخمی بودن، حبیب را از پا انداخته بود. چشمانش سیاهی می‏رفت و بدنش می‏لرزید. زمین تقریباً هموار و صاف شده بود. اما حبیب قدرت پیاده روی نداشت. روی زانوهایش خود را جلو می‏کشید. دهانش خشک شده بود و زبان در دهانش نمی چرخید. فرمانده بی‏هوش شده بود و فقط هر از گاهی ناله‏ای کوتاه سر می‏داد. حبیب زمان و مکان را از دست داده بود. نمی‏دانست چقدر راه آمده است. فقط روی زانو می‏خزید و خودش را به جلو می‏کشاند. ناگهان صدایی آشنا را به گوش شنید: «ایست! ایست! نگاه کن دشمن است... اما نه انگار ایرانی هستند... خدای بزرگ پیدایشان کردیم... حاجی ابراهیم و رحیمی خواه هستند... آنها زنده‏اند... آنها زنده‏اند.»

حبیب سرش گیج می‏رفت. دیگر نتوانست خودش را کنترل کند. در حالی که بر روی زمین می‏افتاد، با دهان خشکیده و لب‏های ترک خورده زمزمه کرد: «حاجی: بالاخره نجات پیدا کردیم.»

و در حالی که نزدیک شدن پوتین‏های رزمندگان ایرانی را می‏دید که به طرف آنها می‏دویدند، چشمانش را بست و از هوش رفت.

این داستان از یک واقعه‏ی مستند اقتباس و براساس زندگی شهید بزرگوار حبیب رحیمی خواه از فرماندهان دلاور استان خراسان نوشته شده است.

شاهد نوجوان

تنظیم:بخش کودک و نوجوان

*************************************

مطالب مرتبط

رزمنده ی فداکار(1)

رزمنده ی فداکار(2)

اخلاص شهدا

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.