تبیان، دستیار زندگی
فرمانده به آرامی چشمانش را گشود. زیر چشمانش گود افتاده بود. به زحمت لبخندی زد. حبیب با اطمینان گفت: «امیدمان به خداست. هر طور شده از اینجا می‏رویم.» فرمانده بریده بریده گفت: تو از بهترین نیروهای من هستی، تو سخت کوش‏ترین آدمی هم هستی که تا به حال دید
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

رزمنده ی فداکار(2)
 فداکاری

فرمانده به آرامی چشمانش را گشود. زیر چشمانش گود افتاده بود. به زحمت لبخندی زد.

حبیب با اطمینان گفت: «امیدمان به خداست. هر طور شده از اینجا می‏رویم.»

فرمانده بریده بریده گفت: تو از بهترین نیروهای من هستی، تو سخت کوش‏ترین آدمی هم هستی که تا به حال دیده‏ام.»

بعد لبخندی زد و گفت: «تشنه‏ام.»

حبیب با تاسف گفت: «آب قمقمه‏مان تمام شده. تقریبا نه غذا داریم و نه آب. با این وضعی که گشتی‏های بعثی مرتب می‏آیند و می‏روند، دیگر نمی‏توانیم جلو برویم. مجبوریم صبر کنیم تا شب بشود و رفت و آمدشان کمتر شود تا بتوانیم دوباره به حرکتمان ادامه بدهیم.»

فرمانده آهی کشید و سرش را به صخره تکیه داد و در حالی که آرام می‏نالید، چشمانش را بست.

تاریکی همه جا را فرا گرفته بود. حبیب در حالی که فرمانده را بر دوش داشت. به آرامی و با احتیاط از زمین ناهموار و سنگلاخی می‏گذشت. حبیب هم زخمی بود. اما در برابر بدن تکه تکه شده‏ی فرمانده‏اش، زخم خود را هیچ می‏شمرد. فشار خستگی و گرسنگی طاقتش را گرفته بود. اما با سرسختی  به راه خود ادامه می‏داد. کمی جلوتر از نفس افتاد. پایش به قلوه سنگ بزرگی گیر کرد. تعادلش را از دست داد و بر زمین افتاد. فریاد خفه‏ی فرمانده را شنید. سعی کرد از جا بلند شود. اما تمام اعضای بدنش کرخت شده بود و قدرت حرکت نداشت. حرکت کوچکی به خودش داد اما نتوانست برخیزد و از هوش رفت.

وقتی اولین اشعه‏های آفتاب کم رمق روی صورتش تابید. چشمانش را به زحمت گشود. چند لحظه‏ای طول کشید تا توانست وقایع شب گذشته را به خاطر بیاورد. استخوان‏هایش تیر می‏کشید و بدنش کوفته بود. فرمانده نزدیک او به پهلو افتاده بود. حبیب هراسان خودش را بالای سرش رساند و او را صدا زد. «حاجی! حاجی! حالت خوبه؟»

وحشت کرده بود و نگرانی در صورتش موج می‏زد. اما وقتی فرمانده پلکش را به آرامی گشود، لبخندی صمیمانه و رضایت آمیز جای آن را گرفت. فرمانده نالید: «آب!»

حبیب نگاهی به دور و برش انداخت و با دیدن یک چاله‏ی کوچک که آب باران درونش جمع شده بود. با خوشحالی به طرف آن رفت. قمقمه‏اش را از آب پر کرد و آورد. کمی آب به فرمانده داد و گفت: واقعاً شانس آوردیم.»

فرمانده با بی‏رمقی گفت: «تا کی می‏خواهی ادامه بدهی؟ دو روز است که توی این کوهستان داری این طرف آن طرف می‏روی.»

حبیب گفت: «حس می‏کنم به نیروهای خودمان نزدیک شده‏ایم. باید ادامه بدهیم.»

فرمانده خواست چیزی بگوید که ناگهان حبیب دستش را روی دهان او گذاشت و گفت: «چند نفر عراقی به طرف ما می‏آیند.»

و با چشمان مضطرب در پی یافتن جایی برای پنهان شدن گشت. شکاف بین دو تخته سنگ نظرش را جلب کرد. به سرعت فرمانده را روی دوش خود گذاشت و با تمام قدرت به آن سو دوید. فرمانده ناله می‏کرد اما حبیب بدون توجه او را به درون شکاف گذاشت. مقدار زیادی هیزم و خاشاک در آن نزدیکی بود. خیلی زود آنها را جمع کرد و جلوی شکاف گذاشت و خودش هم داخل شکاف قرار گرفت. فرمانده می‏نالید و از درد بی‏تاب شده بود. حبیب با دست محکم جلوی دهان فرمانده را گرفت. عراقی‏ها نزدیک و نزدیک تر می‏شدند.

این داستان از یک واقعه‏ی مستند اقتباس و براساس زندگی شهید بزرگوار حبیب رحیمی خواه از فرماندهان دلاور استان خراسان نوشته شده است.

ادامه دارد.......

شاهد نوجوان

تنظیم:بخش کودک و نوجوان

***************************************

مطالب مرتبط

اخلاص شهدا

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.