رزمنده ی فداکار(2)
فرمانده به آرامی چشمانش را گشود. زیر چشمانش گود افتاده بود. به زحمت لبخندی زد.
حبیب با اطمینان گفت: «امیدمان به خداست. هر طور شده از اینجا میرویم.»
فرمانده بریده بریده گفت: تو از بهترین نیروهای من هستی، تو سخت کوشترین آدمی هم هستی که تا به حال دیدهام.»
بعد لبخندی زد و گفت: «تشنهام.»
حبیب با تاسف گفت: «آب قمقمهمان تمام شده. تقریبا نه غذا داریم و نه آب. با این وضعی که گشتیهای بعثی مرتب میآیند و میروند، دیگر نمیتوانیم جلو برویم. مجبوریم صبر کنیم تا شب بشود و رفت و آمدشان کمتر شود تا بتوانیم دوباره به حرکتمان ادامه بدهیم.»
فرمانده آهی کشید و سرش را به صخره تکیه داد و در حالی که آرام مینالید، چشمانش را بست.
تاریکی همه جا را فرا گرفته بود. حبیب در حالی که فرمانده را بر دوش داشت. به آرامی و با احتیاط از زمین ناهموار و سنگلاخی میگذشت. حبیب هم زخمی بود. اما در برابر بدن تکه تکه شدهی فرماندهاش، زخم خود را هیچ میشمرد. فشار خستگی و گرسنگی طاقتش را گرفته بود. اما با سرسختی به راه خود ادامه میداد. کمی جلوتر از نفس افتاد. پایش به قلوه سنگ بزرگی گیر کرد. تعادلش را از دست داد و بر زمین افتاد. فریاد خفهی فرمانده را شنید. سعی کرد از جا بلند شود. اما تمام اعضای بدنش کرخت شده بود و قدرت حرکت نداشت. حرکت کوچکی به خودش داد اما نتوانست برخیزد و از هوش رفت.
وقتی اولین اشعههای آفتاب کم رمق روی صورتش تابید. چشمانش را به زحمت گشود. چند لحظهای طول کشید تا توانست وقایع شب گذشته را به خاطر بیاورد. استخوانهایش تیر میکشید و بدنش کوفته بود. فرمانده نزدیک او به پهلو افتاده بود. حبیب هراسان خودش را بالای سرش رساند و او را صدا زد. «حاجی! حاجی! حالت خوبه؟»
وحشت کرده بود و نگرانی در صورتش موج میزد. اما وقتی فرمانده پلکش را به آرامی گشود، لبخندی صمیمانه و رضایت آمیز جای آن را گرفت. فرمانده نالید: «آب!»
حبیب نگاهی به دور و برش انداخت و با دیدن یک چالهی کوچک که آب باران درونش جمع شده بود. با خوشحالی به طرف آن رفت. قمقمهاش را از آب پر کرد و آورد. کمی آب به فرمانده داد و گفت: واقعاً شانس آوردیم.»
فرمانده با بیرمقی گفت: «تا کی میخواهی ادامه بدهی؟ دو روز است که توی این کوهستان داری این طرف آن طرف میروی.»
حبیب گفت: «حس میکنم به نیروهای خودمان نزدیک شدهایم. باید ادامه بدهیم.»
فرمانده خواست چیزی بگوید که ناگهان حبیب دستش را روی دهان او گذاشت و گفت: «چند نفر عراقی به طرف ما میآیند.»
و با چشمان مضطرب در پی یافتن جایی برای پنهان شدن گشت. شکاف بین دو تخته سنگ نظرش را جلب کرد. به سرعت فرمانده را روی دوش خود گذاشت و با تمام قدرت به آن سو دوید. فرمانده ناله میکرد اما حبیب بدون توجه او را به درون شکاف گذاشت. مقدار زیادی هیزم و خاشاک در آن نزدیکی بود. خیلی زود آنها را جمع کرد و جلوی شکاف گذاشت و خودش هم داخل شکاف قرار گرفت. فرمانده مینالید و از درد بیتاب شده بود. حبیب با دست محکم جلوی دهان فرمانده را گرفت. عراقیها نزدیک و نزدیک تر میشدند.
این داستان از یک واقعهی مستند اقتباس و براساس زندگی شهید بزرگوار حبیب رحیمی خواه از فرماندهان دلاور استان خراسان نوشته شده است.
ادامه دارد.......
شاهد نوجوان
تنظیم:بخش کودک و نوجوان
***************************************