تبیان، دستیار زندگی
آیا می‌فهمم؟ آه! باور کنید که‌ می‌فهمم. یک‌ ساعت‌ و نیم‌ پیش‌ هنگامی‌ که‌ دراتاقم‌ نشسته‌ بودم، فرانس‌ پیر نزدم‌ آمد. می‌لرزید و هق‌‌هق‌ گریه‌ می‌کرد. فریاد کشید: «جناب‌ کنت... دخترخانم... آسونسیون... کاری‌ برای‌ او بکنید....»...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

‌مرگ‌ ...

داستان کوتاه آلمانی

10 سپتامبر

« مرگ ... »

اکنون‌ پاییز فرا رسیده‌ است‌ و تابستان‌ نیز دیگر بازنخواهد گشت، هرگز بار دیگر تابستان‌ را نخواهم‌ دید...

دریا خاکستری‌ و آرام‌ است‌ و باران‌ لطیف‌ و غم‌انگیزی‌ می‌بارد. امروز صبح‌ با دیدن‌ این‌ها، تابستان‌ را وداع‌ گفتم‌ و پاییز را سلام‌ دادم، چهلمین‌ پاییز زندگانیم‌ را، که‌ به‌ راستی‌ ناخواسته‌ تا به این‌جا رسیده‌ است‌ و ناخواسته‌ نیز روزی‌ را به‌ همراه‌ خواهد آورد که‌ تاریخ‌ آن‌ را گاه‌ و بی‌گاه‌ به‌ آرامی‌ نزد خود زمزمه‌ می‌کنم، با احساسی‌ توأم‌ با احترام‌ باطنی‌ و هراس...

12 سپتامبر

با آسونسیون‌ کوچک، اندکی‌ به‌ قدم‌ زدن‌ پرداختم. او همراه‌ خوبی‌ است. ساکت‌ است‌ و فقط‌ گاهی‌ با چشمان‌ درشت‌ و پرمهرش‌ به‌ سویم‌ نگاهی‌ می‌اندازد.

از راه‌ ساحلی‌ به‌ سوی‌ بندر کرنزهافن‌ رفتیم‌ و درست‌ قبل‌ از این‌که‌ مجبور شویم‌ در راه‌ به‌ بیش‌ از یکی‌ دو نفر بربخوریم‌ بازگشتیم. در حین‌ بازگشت‌ از دیدن‌ منظره‌ خانه‌ام‌ احساس‌ رضایت‌ می‌کردم. چه‌ انتخاب‌ خوبی‌ کرده‌ بودم؛ ساده‌ و خاکستری‌ رنگ، بر روی‌ تپه‌ای‌ که‌ سبزه‌هایش‌ اکنون‌ دیگر پژمرده‌ و مرطوبند و از فراز جاده‌ نمناک‌ آن، دریای‌ خاکستری‌ نمایان‌ است. از قسمت‌ پشت‌ خانه‌ جاده‌ شوسه‌ می‌گذرد و آن‌ سوی‌ جاده‌ نیز مزارع‌ قرار دارند. اما من‌ به‌ این‌ها توجهی‌ ندارم. ذهن‌ من‌ تنها متوجه‌ دریاست.

15 سپتامبر

این‌ خانه‌ تک‌ و تنها روی‌ تپه، کنار دریا، زیر آسمان‌ خاکستری‌ همچون‌ افسانه‌ای‌ غم‌انگیز و اسرارآمیز است‌ و من‌ نیز در آخرین‌ پاییز زندگانیم‌ آن‌را همین‌طور می‌خواهم. اما امروز بعدازظهر، هنگامی‌ که‌ کنار پنجره‌ اتاق‌ کارم‌ نشسته‌ بودم، ارابه‌ای‌ که‌ آذوقه‌ می‌آورد، آمده‌ بود. فرانس‌ پیر در تخلیه‌ بار کمک‌ می‌کرد. سر و صداهای‌ گوناگونی‌ ایجاد شده‌ بود. نمی‌توانم‌ بگویم‌ چقدر باعث‌ آزارم‌ شد. از نافرمانی‌ که‌ شده‌ بود برخود می‌لرزیدم؛ چرا که‌ دستور داده‌ بودم‌ که‌ این‌ قبیل‌ کارها را صبح‌ زود، هنگامی‌ که‌ خواب‌ هستم انجام‌ دهند. فرانس‌ پیر فقط‌ گفت: «چشم‌ جناب‌ کنت» اما با چشمان‌ ملتهب‌ خود، با ترس‌ و تردید مرا نگاه‌ می‌کرد.

چگونه‌ می‌توانست‌ مرا درک‌ کند؟ او که‌ نمی‌دانست، نمی‌خواهم‌ روزمره‌گی‌ و ابتذال، آخرین‌ روزهای‌ عمرم‌ را برهم‌ زند. از این‌ می‌ترسم‌ که‌ مرگ‌ چیزی‌ عامیانه‌ و معمولی‌ با خود داشته‌ باشد. مرگ‌ باید برای‌ من‌ بیگانه‌ و نادر باشد، در آن‌روز بزرگ‌ و مهم‌ و پرمعما -- دوازدهم‌ اکتبر.

18 سپتامبر

در خلال‌ روزهای‌ گذشته‌ از خانه‌ خارج‌ نشده‌ام، بلکه‌ بیشتر اوقات‌ را روی‌ کاناپه‌ گذرانده‌ام. زیاد هم‌ نمی‌توانستم‌ بخوابم‌ زیرا اعصابم‌ به‌ شدت‌ ناراحت‌ می‌شد. فقط‌ به‌ آرامی‌ دراز می‌کشیدم‌ و به‌ این‌ باران‌ آهسته‌ پایان‌ناپذیر خیره‌ می‌‌شدم.

آسونسیون‌ اغلب‌ می‌آمد و یک‌ بار هم‌ برایم‌ گل‌ آورد، چند گیاه‌ پلاسیده‌ و خیس‌ که‌ در ساحل‌ پیدا کرده‌ بود. وقتی‌ کودک‌ را برای‌ تشکر بوسیدم، شروع‌ به‌ گریه‌ کرد. زیرا من‌ « بیمار»بودم. عشق‌ پرلطافت‌ و غم‌انگیز او چه‌ ناگفتنی‌ و دردناک‌ مرا تحت‌ تاثیر قرار می‌داد!

21 سپتامبر

« مرگ ... »

مدت‌ مدیدی‌ در اتاق‌ کارم، کنار پنجره‌ نشستم‌ و آسونسیون‌ هم‌ روی‌ زانوانم‌ نشست. ما به‌ دریای‌ خاکستری‌ و پهناور نگاه‌ می‌کردیم‌ و پشت‌ سر ما درون‌ اتاق‌ بزرگ‌ با آن‌ در بلند سفید و مبل‌های‌ پشت‌‌بلندش‌ سکوت‌ عمیقی‌ حکم‌فرما بود. در حالی‌ که‌ موهای‌ لطیف‌ کودکم‌ را که‌ سیاه‌ و ساده‌ روی‌ شانه‌های‌ ظریفش‌ ریخته‌ بود، به‌ آرامی‌ نوازش‌ می‌کردم، به‌ زندگی‌ آشفته‌ و رنگارنگم‌ می‌اندیشیدم. به‌ جوانیم‌ فکر می‌کردم‌ که‌ در سکوت‌ و مراقبت‌ خانواده‌ گذشت، به‌ گشت‌ و گذارهایم‌ در تمامی‌ نقاط‌ دنیا و دوران‌ کوتاه‌ و درخشان‌ خوشبختی‌ام.

آیا آن‌ موجود دوست‌‌داشتنی‌ و بی‌نهایت‌ ظریف‌ را زیر آسمان‌ تابستانی‌ لیسبون‌ به‌ یاد می‌آوری؟ دوازده‌ سال‌ پیش‌ بود که‌ او، کودک‌ را به‌ تو سپرد و از دنیا رفت.

آسونسیون‌ کوچک‌ چشمان‌ سیاه‌ مادرش‌ را به‌ ارث‌ برده‌ است. این‌ چشمان، تنها خسته‌تر و متفکرتر هستند. بخصوص‌ دهان‌ او شباهت‌ بسیاری‌ به‌ مادرش‌ دارد، این‌ دهان‌ به‌ غایت‌ لطیف‌ و اندکی‌ هم‌ انعطاف‌ناپذیر که‌ وقتی‌ سکوت‌ می‌کند و فقط‌ آهسته‌ لبخند می‌زند، زیباترین‌حالت‌ را دارد.

آسونسیون‌ کوچک‌ من، آیا می‌دانستی‌ که‌ باید تو را ترک‌ گویم. چرا گریه‌ می‌کنی؟ به‌ این‌ خاطر که‌ من‌ «بیمار» هستم؟ آه‌ این‌ چه‌ ربطی‌ به‌ آن‌ موضوع‌ دارد؟ این‌ را با دوازدهم‌ اکتبر چه‌ کار؟...

23 سپتامبر

روزهایی‌ از گذشته‌ که‌ بتوانم‌ به‌ آن‌ها فکر کنم‌ و خود را به‌ دست‌ خاطرات‌ بسپارم، نادرند. چندین‌ سال‌ است‌ که‌ فقط‌ قادرم‌ به‌ آینده‌ فکر کنم‌ و بس. تنها در انتظار آن‌ روز پرشکوه‌ و هراس‌برانگیز، دوازدهم‌ اکتبر چهلمین‌ سال‌ زندگانیم! این‌ روز به‌ راستی‌ چگونه‌ خواهد بود؟ من‌ فقط‌ می‌خواهم‌ بدانم‌ چگونه‌ خواهد بود؟ هراسی‌ ندارم، اما به‌ نظرم‌ می‌رسد که‌ این‌ روز با کندی‌ بسیاری‌ فرا خواهد رسید، این‌ دوازدهم‌ اکتبر لعنتی.

27 سپتامبر

دکتر گودهوس‌ پیر از بندر کرنزهافن‌ آمد، با اتومبیل‌ و از طریق‌ راه‌ شوسه‌ آمده‌ بود و دومین‌ صبحانه‌اش‌ را با آسونسیون‌ و من‌ خورد.

در حالی‌که‌ یک‌ نصفه‌ تخم‌‌مرغ‌ را می‌بلعید، گفت: « داشتن‌ حرکت‌ برای‌تان‌ ضروریست‌ آقای‌ کنت. حرکت‌ بسیار در هوای‌ آزاد. کتاب‌ نخوانید. فکر نکنید. خودخوری‌ نکنید. راستش‌ را بخواهید من‌ شما را یک‌ فیلسوف‌ می‌دانم. هاها!»

شانه‌هایم‌ را بالا انداختم‌ و برای‌ زحماتی‌ که‌ کشیده‌ بود، صمیمانه‌ تشکر کردم. چند توصیه‌ هم‌ به‌ آسونسیون‌ کوچک‌ کرد و با لبخندی‌ اجباری‌ او را نگریست. مجبور شده‌ بود میزان‌ دارویم‌ را بیفزاید، شاید برای‌ این‌که‌ بتوانم‌ کمی‌ بیشتر بخوابم.

30 سپتامبر

واپسین‌ سپتامبر، اکنون‌ دیگر مدت‌ زیادی‌ باقی‌ نمانده، دیگر تا مرگ‌ راهی‌ نیست‌. ساعت‌ سه‌ بعدازظهر است. با خود حساب‌ می‌کنم‌ که‌ تا آغاز روز دوازدهم‌ اکتبر چند دقیقه‌ باقی‌ است؛ 8470 دقیقه.

دیشب‌ نتوانستم‌ بخوابم، زیرا باد شروع‌ شده‌ بود و دریا و باران‌ ولوله‌ای‌ به‌ پا کرده‌ بودند. دراز کشیدم‌ و وقت‌ گذراندم. فکر و خودخوری؟ آه‌ نه! دکتر گودهوس‌ مرا یک‌ فیلسوف‌ می‌داند، اما ذهن‌ من‌ بسیار کند است. تنها می‌توانم‌ به‌ یک‌ چیز بیندیشم: مرگ، مرگ!

2 اکتبر

« مرگ ... »

به‌ شدت‌ منقلب‌ هستم. احساسی‌ از پیروزی‌ با حرکاتم‌ آمیخته‌ شده‌ است. گاه‌ که‌ به‌ آن‌ موضوع‌ می‌اندیشم‌ و مردم‌ مرا با شک‌ و هراس‌ می‌نگرند، متوجه‌ می‌شوم‌ که‌ آن‌ها‌ مرا دیوانه‌ می‌پندارند. خودم‌ نیز دچار سوءظن‌ شده‌ام. آه‌ نه، من‌ دیوانه‌ نیستم.

امروز داستان‌ امپراتور فریدریش‌ را می‌خواندم‌ که‌ برایش‌ پیش‌بینی‌ کرده‌ بودند، در شهری‌ که‌ پیشوند اول‌ آن‌ واژه‌ «فلور» باشد از دنیا خواهد رفت. او از رفتن‌ به‌ شهرهای‌ فلورانس‌ و فلورنتینوم‌ خودداری‌ می‌کرد، با این‌ وجود یک‌ بار به‌ فلورنتینوم‌ رفت‌ و همان‌جا درگذشت. چرا؟

یک‌ پیش‌گویی‌ به‌ خودی‌ خود فاقد ارزش‌ است. بستگی‌ به‌ این‌ دارد که‌ بتواند قدرتی‌ بر تو اعمال‌ کند یا نه. اما اگر چنین‌ شود، پیشگویی‌ درست‌ از آب‌ در آمده‌ و برآورده‌ می‌شود. اما چگونه؟ و آیا آن‌ پیشگویی‌ که‌ در درون‌ شخص‌ من‌ پدید آمده‌ و مدام‌ نیز تقویت‌ می‌شود، با ارزش‌تر از آنی‌ نیست‌ که‌ در خارج‌ شکل‌ می‌گیرد؟ و آیا این‌ آگاهی‌ هیجان‌انگیز از زمان‌ مرگ‌مان‌، مشکوک‌تر از دانستن‌ مکان‌ مرگمان‌ است؟ آه، گونه‌ای‌ پیوستگی‌ جاودان‌ میان‌ انسان‌ و مرگ‌ وجود دارد. تو می‌توانی‌ با اراده‌ و باورت‌ حیطه‌ مرگ‌ را در اختیارت‌ بگیری، می‌توانی‌ آن‌ را جلو بکشی‌ تا به‌ سویت‌ آید، در ساعتی‌ که‌ بدان‌ باور داری... اغلب‌ هنگامی‌ که‌ افکارم‌ چون‌ آب‌های‌ خاکستری‌ و تیره‌ که‌ به‌ علت‌ ابهام‌ به‌ نظرم‌ بی‌پایان‌ می‌رسند، جلوی‌ رویم‌ گسترده‌ می‌شوند، چیزی‌ مانند به‌ هم‌‌پیوستگی‌ اشیا را می‌بینم‌ و باور می‌کنم‌ که‌ باید پوچی‌ مفاهیم‌ را دریابم.

خودکشی‌ چیست؟ مرگ‌ داوطلبانه؟ اما هیچ‌کس‌ غیرداوطلبانه‌ نمی‌میرد. رها کردن‌ زندگی‌ و ایثار برای‌ مرگ، بدون‌ استثنا از ضعف‌ ناشی‌ می‌شود و این‌ ضعف‌ همواره‌ نتیجه‌ یک‌ بیماری‌ جسمی‌ یا روحی‌ یا هر دوست. قبل‌ از این‌ که‌ موافق‌ مرگ‌ نباشیم، نخواهیم‌ مرد.

آیا من‌ موافق‌ هستم؟ حتماً‌ باید باشم، زیرا معتقدم‌ اگر در روز دوازدهم‌ اکتبر نمیرم، ممکن‌ است‌ دیوانه‌ شوم.

5 اکتبر

بی‌وقفه‌ به‌ آن‌ روز فکر می‌کنم‌ و این‌ کار تمام‌ وقت، مرا مشغول‌ می‌سازد. به‌ این‌ مسئله‌ می‌اندیشم‌ که‌ این‌ آگاهی‌ چه‌ وقت‌ و از کجا به‌ ذهنم‌ رسیده‌ است، قادر به‌ بیان‌ پاسخ‌ آن‌ نیستم. هنگامی‌ که‌ نوزده‌ یا بیست‌ ساله‌ بودم‌ می‌دانستم‌ باید در سن‌ چهل‌ سالگی‌ بمیرم‌ و یکی‌ از همین‌ روزها وقتی‌ فی‌‌البداهه‌ از خود پرسیدم‌ که‌ تاریخ‌ دقیق‌ آن‌ چه‌ موقع‌ خواهد بود با کمال‌ تعجب‌ دریافتم‌ که‌ حتی‌ روزش‌ را نیز می‌دانم!

و اکنون‌ آن‌قدر نزدیک‌ شده‌ام‌ که‌ نفس‌های‌ سرد مرگ‌ را به‌ خوبی‌ حس‌ می‌کنم. می‌دانم‌ که‌ اگر روز دوزادهم‌ اکتبر نمیرم، حتماً‌ دیوانه‌ می‌شوم!

باد شدیدتر شده‌ است، دریا می‌خروشد و باران‌ بر روی‌ سقف‌ ضرب‌ گرفته‌ است. شب‌ نخوابیدم، با بارانی‌ به‌ ساحل‌ رفتم‌ و روی‌ سنگی‌ نشستم. پشت‌ سر من‌ در تاریکی‌ و باران، تپه‌ با خانه‌ تیره‌ و تاری‌ که‌ آسونسیون‌ کوچک‌ در آن‌ خوابیده‌ بود، قرار داشت. آسونسیون‌ کوچکم! و جلوی‌ رویم‌ دریا، کف‌های‌ گل‌آلودش‌ را تا کنار پاهایم‌ می‌غلتاند.

تمام‌ شب‌ را به‌ بیرون‌ نگریستم‌ و به‌ نظرم‌ آمد که‌ مرگ‌ یا پس‌ از مرگ‌ باید چیزی‌ شبیه‌ این‌ باشد. آن‌جا، در آن‌ طرف‌ و بیرون‌ از خانه‌ تاریکی‌ بی‌پایان‌ و مرموزی‌ از من‌ باقی‌ خواهد ماند و مشهود خواهد شد و با این‌ صدای‌ غیرقابل‌ درک‌ باد همواره‌ به‌ گوش‌ خواهد رسید؟

8 اکتبر

زمانی‌ که‌ مرگ‌ فرا رسد، مایلم‌ از او تشکر کنم‌ زیرا زودتر از آن‌ که‌ مجبور شوم‌ مدتی‌ در انتظارش‌ بمانم، فرا خواهد رسید. فقط‌ سه‌ روز کوتاه‌ پاییزی‌ و آنگاه‌ به‌وقوع‌ خواهد پیوست. چقدر در برابر آخرین‌ لحظه‌ هیجان‌ زده‌ هستم. انتهای‌ همه‌ چیز، آیا این‌ یک‌ لحظه، یک‌ لحظه‌ شعف‌ و حلاوتی‌ ناگفتنی‌ نخواهد بود؟ یک‌ لحظه‌ در اوج‌ سرخوشی.

فقط‌ سه‌ روز کوتاه‌ پاییزی‌ و مرگ‌ این‌جا در اتاق‌ به‌ نزدم‌ خواهد آمد، تنها می‌خواهم‌ بدانم، چگونه‌ با من‌ رفتار خواهد کرد؟ مانند یک‌ کرم؟ حلقومم‌ را می‌گیرد و خفه‌ام‌ می‌کند؟ یا با دستش‌ مغزم‌ را در چنگالش‌ می‌فشارد؟ اما من‌ آن‌ را عظیم‌ و زیبا و چون‌ شکوهی‌ وحشی‌ می‌دانم‌.

9 اکتبر

« مرگ ... »

هنگامی‌ که‌ آسونسیون‌ روی‌ زانوانم‌ نشسته‌ بود به‌ او گفتم: «اگر به‌ زودی، به‌ طریقی‌ از نزدت‌ بروم‌ چه‌ می‌شود؟ آیا خیلی‌ غمگین‌ می‌شوی؟»

پس‌ از ادای‌ این‌ سخن، سرکوچکش‌ را روی‌ سینه‌ام‌ تکیه‌ داد و به‌ تلخی‌ گریست. قلبم‌ از درد فشرده‌ شد. از همه‌ این‌ها گذشته‌ من‌ تب‌ دارم، سرم‌ داغ‌ است‌ و در عین‌ حال‌ از سرما می‌لرزم.

10 اکتبر

نزد من‌ بود. امشب‌ نزد من‌ بود مرگ‌ را می‌گویم. او را ندیدم، صدایش‌ را هم‌ نشنیدم. با وجود این‌ با او صحبت‌ کردم. مضحک‌ است‌ اما خواهش‌ می‌کنم‌ باور کنید. او گفت: «بهتر است‌ همین‌ حالا تمامش‌ کنیم.» اما من‌ نمی‌خواستم‌ و علیه‌ آن‌ جنگیدم. با چند سخن‌ کوتاه‌ او را پس‌ فرستادم‌.

«بهتر است‌ همین‌ حالا تمامش‌ کنیم.» چه‌ طنینی‌ داشت! تا مغز استخوانم‌ نفوذ کرد. چه‌ یک‌نواخت، چه‌ معمولی! هرگز احساس‌ یأسی، سردتر و پست‌تر از این‌ تجربه‌ نکرده‌ بودم‌.

11 اکتبر، ساعت 11 شب

آیا می‌فهمم؟ آه! باور کنید که‌ می‌فهمم. یک‌ ساعت‌ و نیم‌ پیش‌ هنگامی‌ که‌ دراتاقم‌ نشسته‌ بودم، فرانس‌ پیر نزدم‌ آمد. می‌لرزید و هق‌‌هق‌ گریه‌ می‌کرد. فریاد کشید: «جناب‌ کنت... دخترخانم... آسونسیون... کاری‌ برای‌ او بکنید....»

بی‌درنگ‌ به‌ سمت‌ اتاق‌ او رفتم‌ ولی‌ گریه‌ نکردم. تنها لرزشی‌ سرد مرا تکان‌ داد. او در تخت‌ کوچکش‌ دراز کشیده‌ بود، موهای‌ سیاهش‌، اطراف‌ چهره‌ کوچک‌ و بی‌رنگ‌ و پردردش‌ را فراگرفته‌ بود. کنارش‌ زانو زدم. کاری‌ نکردم. به‌ چیزی‌ فکر نکردم. دکتر گودهوس‌ آمد. گفت: «یک‌ حمله‌ قلبی‌ بوده‌ است.» و مانند کسی‌ که‌ اصلاً‌ تعجب‌ نکرده‌ است، سرش‌ را تکان‌ داد. این‌ مرد ناشی‌ و دیوانه‌ طوری‌ رفتار می‌کرد که‌ گویی‌ همه‌ چیز را می‌داند.

اما من، آیا می‌فهمیدم؟ هنگامی‌ که‌ با او تنها شدم، بیرون‌ باران‌ و دریا سر و صدا می‌کردند و باران‌ در لوله‌ بخاری‌ زوزه‌ می‌کشید روی‌ میز کوبیدم، برای‌ یک‌ لحظه‌ ناگهان‌ همه‌ چیز برایم‌ روشن‌ شد. بیست‌ سال‌ از مرگ‌ خواسته‌ بودم‌ که‌ در یک‌ روز و در یک‌ لحظه‌ فرا برسد. در اعماق‌ وجودم، چیزی‌ وجود دارد که‌ پنهانی‌ می‌دانسته‌ است‌ که‌ من‌ نمی‌توانم‌ این‌ کودک‌ را ترک‌ کنم. شاید بعد از نیمه‌‌شب‌ نمی‌مردم‌ و حتماً‌ هم‌ این‌طور می‌شد، اگر مرگ‌ می‌آمد، بار دیگر او را بازمی‌گرداندم. اما او اول‌ به‌ سراغ‌ این‌ کودک‌ آمد، زیرا باید از درونم‌ آگاه‌ شده‌ باشد. آیا من‌ خودم‌ مرگ‌ را به‌ تخت‌ کوچک‌ او کشانده‌ بودم؟ آیا تو را کشته‌ام‌ آسونسیون‌ کوچکم؟ آه، برای‌ نکات‌ ظریف‌ و پر رمز و راز، واژه‌ها چه‌ خشن‌ و حقیرانه‌اند!

بدرود، بدرود! شاید در آن‌ دنیا اندیشه‌ یا خبری‌ از تو را دوباره‌ بازیابم، از آن‌ رو که عقربه‌ ساعت‌ حرکت‌ می‌کند و چراغی‌ که‌ به‌ چهره‌ شیرینش‌ نور می‌افشاند، به‌ زودی‌ خاموش‌ خواهد شد. دست‌ کوچک‌ و سردش‌ را در دست‌ می‌گیرم‌ و انتظار می‌کشم. هم‌اکنون‌ به‌ سراغم‌ خواهد آمد و اگر بشنوم‌ که‌ به‌ من‌ می‌گوید: «بهتر است‌ همین‌ حالا تمامش‌ کنیم»، به‌ رضایت‌ سرم‌ را تکان‌ داده‌ و چشمانم‌ را برهم‌ خواهم‌ نهاد.


‌‌توماس‌ مان‌ ؛ ترجمه‌ی پریسا رضایی 

تنظیم : بخش ادبیات تبیان