عاقبت قسم دروغ
کوشا مامانش را خیلی دوست دارد و همهی بچههای همسایه این را میدانند. بنابراین وقتی که کوشا به جان مامانش قسم خورد، بچهها حرفش را باور کردند. او به دروغ گفته بود که از روی یک سنگ 18 متری توی آب پریده و بعد برای اینکه حرفش را باور کنند، به جان مامانش قسم خورده بود.
کوشا وقتی که به خانه رفت، دید که مامانش بیمار است. تب دارد و پهلویش هم تیر میکشد. کوشا او را در آغوش گرفت و گفت: «مامان. چی شده؟»
مامان گفت: «عزیزم به من نزدیک نشو. فکر کنم سرما خوردهام.» کوشا از اتاق بیرون آمد و به حیاط رفت. گریهاش گرفت. او گریه را دوست نداشت ولی این بار نتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد. او قسم دروغ خورده بود و فکر میکرد بیماری مامانش به همین دلیل است. زود به کوچه رفت و به دوستانش گفت: «بچهها، یک چیزی یادم آمد.» بچهها گفتند: «چه چیزی؟» کوشا گفت: «آن سنگ 18 متر نبود. 12متر بود.» و بعد دوید و برگشت به خانه.
شب شد و همه خوابیدند. صبح وقتی همه بیدار شدند مامان کمی حالش بهتر بود، اما هنوز خوب خوب نبود. کوشا تصمیم گرفت دوباره پیش بچهها برود.
کوشا: «سلام بچهها. من یک چیزی میخواهم بگویم. آن سنگ 12 متر نبود. کمتر بود.» کمی فکر کرد و دوباره گفت: «راستش را بخواهید. اصلاً من از روی هیچ سنگی نپریدهام توی آب.» این را گفت و دوان دوان به خانه برگشت. به اتاق مامان رفت و کنارش خوابید. مامان دستی روی سرکوشا کشید و گفت: «نگران من نباش پسرم. حالم خیلی بهتر شده و تا فردا خوب خوب میشوم.» کوشا با خودش فکر کرد که اگر هیچ وقت دروغ نگوید دیگر لازم نیست که قسم هم بخورد. چون که حرف راست را بدون قسم خوردن، همه باور میکنند. مامان را بوسید و گفت: «خیلی دوستت دارم مامان.» قسم نخورد، چون راستش را گفت.
حرف راست را بدون قسم خوردن، همه باور میکنند.
بهاره زارع
شاهد کودک
تنظیم:بخش کودک و نوجوان
************************************