نگاهی به چهار قصه كودكانه
شتاب نشر شهر برای آموزش مفاهيم شهروندی
نشر شهر، در این یكی دو سال گذشته فعالیت گستردهای را برای فرهنگسازی، خصوصاً در حوزهی كودكان و نوجوانان آغاز كرده است كه میتوان آن را يك سرمايهگذاری مطمئن خواند.
خبرگزاري كتاب ايران (ايبنا) ـ چند روز قبل، تعدادی از كتابهای تازه نشر شهر به دفتر خبرگزاری ايبنا رسيد كه همه برای گروه سنی كودك منتشر شده است. این كتابها میكوشند با استفاده از حس دلپذیر تعلیق و با استفاده از علاقه انسانها به دانستن پایان ماجراها و دیگر نیروها و كششهای موجود در قصهها، مفاهیم مهم شهروندی را به كودكان و خردسالان بیاموزند؛ كودكانی كه یك روز از شهروندان اثرگذار شهرهای بزرگ فردا خواهند بود.
آموختن مفاهیم شهروندی به كودكان یك سرمایهگذاری مطمئن است كه در كشور ما متأسفانه خیلی جدی گرفته نشده است. با این حال تلاشهای گسترده نشر شهر در این زمینه ستودنی است.
من پيش از آنكه اين نوشته را منتشر كنم، سری به وبگاه ناشر زدم. كتابهای تولید شده واقعاً زیاد بود. ابتدا اندكی مردد بودم كه درباره همین چهار عنوان كتاب صحبت كنم یا منتظر بمانم تا بقیه كتابهای منتشر شده را هم ببینم و برای همه آنها یك یادداشت بنویسم. اما سیلی نقد را به حلوای نسیه ترجیح دادم و انتظار دارم خوانندگان محترم آن را مشتی نمونه خروار بهشمار آورند.
نگاهی كوتاه به همین چهار كتابی كه نشر شهر اخیراً منتشر كرده است (سه كتاب در سال 1388 و یك كتاب در سال قبل)، به ما میگوید كه دوستان ما در این مؤسسه وسواس قابل توجهی را برای انتخاب و انتشار كتابها نشان بهكار بستهاند.
در قصه «چی داری میگی؟»، موضوع محوری آموزشهای نامناسب به كودكان و تقليدهای ناشيانه و نابهجا از بزرگترهاست
(1)
«چی داری میگی؟» نوشته منصوره صابری، قصه یك جوجه است. جانوران دیگر هر كدام كه او را میبینند، میخواهند آوازشان را به او یاد بدهند. جوجه میكوشد آواز آنها را تقلید كند؛ اما به دلیل آنكه هنوز یك جوجه است، قطعاً این تقلید مضحك و خندهدار مینماید. مثلاً وقتی میخواهد آواز یك كلاغ را تقلید كند، میگوید: «جار جار جار» یا وقتی در صدد تقلید آواز يك گربه برمیآيد، «جیو جیو» میكند.
به نظر میرسد، این اثر هوشمندانه به لحاظ برخورداری از عنصر تكرار كه برای خردسالان جذاب است، بتواند تأثیر خوبی بر خواننده بگذارد. اشكال كوچكی كه به نظر من میشد با اندكی دقت آن را برطرف كرد، نوع برخورد و ورود خانم مرغه و آقا خروسه به ماجراست. به هر حال نقش تربیتی پدر و مادر و اولويت آنها در تربيت كودك بر ديگران، در همه جای دنیا امری پذیرفته است؛ ولو آنكه گاهی آنها هم دچار اشتباه شوند.
(2)
«ماهی به سرفه افتاد» نوشته طاهره ایبد، به دنبال طرح یكی از مهمترين معضلات و مشكلات دنیای صنعتی، یعنی مساله زبالهها و آلودگی محیط زیست است. در این قصه نیز سركار خانم ایبد، با هوشمندی تمام و مثالهایی تقریباً مناسب، نشان میدهد كه یك مشكل، چگونه میتواند زنجیرهای از مشكلات را در طبیعت دامن بزند.
او با ادبیات خاصی كه در این قصه به كار میگیرد و بیشباهت به زبان كلاه قرمزی و پسر خاله دو قهرمان عروسكی مشهور نیست، نقش مهم «آدمی» را در این ماجرا
به خوبی و استادی هر چه تمامتر نشان میدهد و بالاخره راه حلی ساده برای پیشگیری از گسترش ابعاد مشكل به بچهها میآموزد.
(3)
در «شهری كه گم شد»، محمدرضا یوسفی مشكل موشها و شهرهای بزرگ و آلوده را مورد عنایت قرار داده است؛ چنانكه پيش از اين در كتاب كوچهي موشها از همين ناشر، دغدغهی خود را نسبت به آلودگیهای ناشی از وجود اين جانور خطرناك نشان داده است.
قهرمان قصه، موشی است كه در یك شهر تمیز، روی صفحه تلویزیون خطاب به بینندگان میگوید كه شهرش را گم كرده است و از آنها استمداد میجوید تا شهرش را بیابد.
او به راه میافتد و بر سر راه خويش، از شهرهای زیبا و سبز و شاداب و تمیزی میگذرد و چون مكان آلودهای را برای زندگی نمییابد، طبعاً احساس شهروندی نسبت به آن مكانها ندارد تا آنكه به یك شهر كثیف و آلوده و پر از زباله میرسد و با دیدن دوستانش و گلههای موش متوجه میشود كه شهرش را یافته است.
ماجرا با استمداد تلویزیونی یك آدم به پایان میرسد كه از همشهریان موشش میخواهد به او كمك كنند تا شهرش را بیابد.
به گمان من بخشی از این داستان، از جمله شهرهایی كه به شكلهای نمكدان و پیشدستی و بشقاب هستند، زیادی است و نیازی به حضورشان حس نمیشود. ضمن آنكه ماجرای كمك خواستن موش از آدمها در ابتدای داستان، ارتباط مناسب و لازمی با ادامه داستان ندارد. یعنی هیچ واكنشی از سوی آدمها، نسبت به موش داستان، نشان داده نمیشود؛ اما وقتی همین خواسته، در پايان داستان از سوی همشهری «آدم» مطرح میشود، نویسنده گرچه با تمسخر، اظهار میكند كه موشها بهحتم فكری برای او و مردم شهرش خواهند كرد.
مشكل دیگری هم در تصاویر كتاب وجود دارد كه با نادیده گرفتن منطق و پيام داستان از سوی تصویرگر كتاب، رامك پژمانپور، ایجاد شده است.
در «شهری كه گم شد»، رابطه بين موش و آلودگی در شهرها مورد توجه نويسنده است. در اين كتاب اشكالات كوچكی هست كه رابطه خواننده و قصه را مختل ميكند
از خلاصهای كه گفته شد، ميدانستید كه ماجرای تقابل بین آدمها و موشها در ميان است؛ اما حتی هنگامی كه شهروند موش، از تلویزیون سخن میگوید، نه انسانها كه موشها مشغول تماشای او هستند؛ حال آنكه ظاهراً موشی در شهر تميز وجود ندارد. این تصویر به نظرم به شدت ارتباط با كتاب را مختل كرده است.
نكته مهم دیگر این است كه برای ساخت تصوير موش موجود در تلویزیون، از عكس یك انسان واقعی استفاده كرده است و تنها سر موش را روی كله او نقاشی كرده است. باز بر اساس آنچه كه گفتیم میبینید كه هیچ ارتباط مناسبی بین این تصویر و متن به وجود نيامده است.
(4)
«شیری كه بوق میزد»، نوشته فروزنده خداجو، به نظرم با موضوعات دیگر تفاوت ماهوی دارد. موضوع این كتاب بر خلاف بقیه، مشكلی از مشكلات شهرنشینی یا مشكلی جزئی از صنعت نیست كه مشكل اصلی خود صنعت است.
یك روز صبح شیری به جای غریدن بوق میزند؛ این امر ابتدا موجب نگرانی نگهبان شیر، صاحب باغ وحش و دامپزشك میشود. كوشش آنها در درمان بیماری شیر بیفايده است. در عوض همین عامل موجب تمایز از شیرهای دیگر و جذابیت و شهرت او میشود و مردم براي ديدن او هجوم میآورند و صاحب باغوحش به ثروتی هنگفت دست مییابد.
حالا دیگر همه دوست دارند صدای بوق او را بشنوند جز یك كلاغ. كلاغ مدام برای آقای شیر، از همسر او و از ستارههای آسمان جنگل حرف میزند و از او میپرسد یادش میآید كه قبلاً چه كسی بوده است.
صاحب باغ وحش به هندوستان رفته است تا یك فیل گرانقیمت برای نمایش بخرد و دامپزشك
فرق ماهوی «شیری كه بوق میزد» با بقيه آثار، در موضوع است. اين كتاب به مشكلات جزئی ناشی از صنعت نميپردازد كه خود صنعتزدگی و زندگی ماشينی را هدف ميگيرد
مشغول مداوای یك كانگورو شده است و كلاغ از غیبت آنها استفاده میكند.
«آنوقت آقا شیره ماند با كلاغ سیاهه. كلاغی كه یكریز قارقار میكرد. قارقار مثل قورباغه... شرشر آبشار... كوب كوب داركوب و آقا شیره به رؤیا فرو میرفت...»
كلاغ بالاخره كار خودش را میكند و یك روز صبح كه نگهبان میخواهد به شیر غذا بدهد، آقا شیره باز میغرد و صبح روز بعد باز عكس شیر میرود توی روزنامهها.
به گمان من این داستان به لحاظ موضوع خود، ارتباط مناسبی با مخاطب برقرار نخواهد كرد. كتاب برای كودكی نوشته شده است كه از مفهوم زندگی ماشین و صنعتزدگی چیزی نمیفهمد و از عشق به همسر و طبیعت ساده جنگل نیز خاطرهای ندارد؛ بنابراین با این چیزها (البته با آواز كلاغی در پسزمینه) شاید نتوان او را به این نتیجه رساند كه خوی صنعتی خود را كناری بگذارد و به طبیعت خویش برگردد؛ آنهم كودكی كه بهواقع بخش طبيعي و بكر و دستنخورده وجود آدمی است. يعنی از كودكی كه به صنعت آلوده نشده است، بخواهيم از ماشينی بودن دست بردارد.
اگر مخاطب اين كتاب بزرگترها هستند، برای بزرگترها بسیار بار و به شیوههای دلانگیز و با زبان شعر و قصه و فیلم بازگفته شده است. اما بهنظر میرسد هنوز نتیجه نبخشیده است كه خانم خداجو را به فكر نوشتن اين كتاب انداخته است.
سخن آخر
به نظرم همه اين كتابها را (حتی كتاب آخر را) میتوان برای بچهها تهيه و خواندنش را به آنها توصيه كرد. آنچه در اين مجال گفته شد، در واقع تحليل نگارنده از تأثير احتمالی آنها بر خوانندگان كودك و خردسال است و تلاشی برای اصلاح برخی كاستیها به منظور افزايش تأثير اين سرمايهگذاریها.