تبیان، دستیار زندگی
خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم كه زندگی ام با حقوق ناچیز بازنشستگی می گذرد. دیروز یك نفر كیف مرا كه صد هزار تومان در آن بود، دزدید. این تمام پولی بود كه تا پایان ماه باید خرج می كردم. هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت كرده ام...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

نامه ای به خدا

نامه ای به خدا

یك روز كارمند پستی كه به نامه هایی كه آدرس نامعلوم دارند، رسیدگی می كرد، متوجه نامه ای شد كه روی پاكت آن با خطی لرزان نوشته شده بود؛ نامه ای به خدا.

با خودش فكر كرد بهتر است نامه را باز كرده و بخواند. در نامه اینطور نوشته شده بود:

  1. خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم كه زندگی ام با حقوق ناچیز بازنشستگی می گذرد. دیروز یك نفر كیف مرا كه صد هزار تومان در آن بود، دزدید. این تمام پولی بود كه تا پایان ماه باید خرج می كردم. هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت كرده ام، اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم. هیچكس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان به من كمك كن.

كارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همكارانش نشان داد. نتیجه این شد كه همه آنهاجیب خود را جستجو كردند و هر كدام پولهایشان را روی میز گذاشتند. در پایان 96 هزار تومان جمع شد كه آنرا برای پیرزن فرستادند. همه كارمندان اداره پست از اینكه توانسته بودند كار خوبی انجام دهند، خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت تا اینكه نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید كه روی آن نوشته شده بود؛ نامه ای به خدا. همه كارمندان جمع شدند تا نامه را باز كرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود:

  1. خدای عزیزم. چگونه می توانم از كاری كه برایم انجام دادی تشكر كنم. با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا كرده و روز خوبی را با آنها بگذرانم. من به آنها گفتم كه چه هدیه خوبی برایم فرستادی، البته چهار هزار تومان آن كم بود كه مطمئنم كارمندان اداره پست آنرا برداشته اند.

ddneshju.ir

****

قدرت اندیشه

نامه ای به خدا

پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد

  1. پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی.
  2. دوستدار تو پدر

پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد

  1. پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام

4 صبح فردا 12 نفر از مأموران Fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند

پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟

پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم

در دنیا هیچ بن بستی نیست،یا راهی خواهم یافت ، یا راهی خواهم ساخت.

مجله آنلاین