گذشت چهل روز از سکوت فصیح
درباره زندگی اسماعیل فصیح نویسنده ای که 40 روز است روایتش را دیگران می نویسند
فصیح دوازدهمین فرزند ارباب حسن و توران خانم بوده و دوم اسفند سال 1313 به دنیا آمده. درباره آشنایی پدر و مادرش می گوید؛ «روزی که داشتند جنازه ناصرالدین شاه را با درشکه از شاه عبدالعظیم می آوردند کاخ مرمر سر جاده گلوبندک شلوغ بوده و ارباب حسن آن موقع 16 سالش بوده. یک دختر 11 ساله را می بیند که چادر سرش کرده و دارد گریه می کند، بعد می فهمد این دختر یکی از همسایه های خودش است و سه شب پس از آن می رود خواستگاری اش و با او ازدواج می کند. من بچه ته تغاری آنها بودم؛ بچه دوازدهم.»
فصیح به خوبی محله شان را به یاد می آورد؛ «گلوبندک را بلدی؟ ته بازارچه درخونگاه می خورد به بازارچه گمرک. پایین تر از خیابان بوذرجمهری یک پمپ بنزین بود که رویش نوشته بود شرکت نفت انگلیس و ایران. بعد می خورد به میدان شاهپور.» فصیح یاد آن زمان ها که می افتد یاد شعبان بی مخ معروف می کند که اتفاقاً هم محله خانواده فصیح بوده؛ «شعبان جعفری یا همان شعبان بی مخ گردن کلفت محله مان بود. ژست می گرفت که مثلاً دارد روزنامه می خواند اما روزنامه را برعکس می گرفت تا اینکه یکدفعه به یک صفحه عکسدار می رسید و روزنامه را وارونه می کرد و ما هم می خندیدیم و در می رفتیم.»
خانه ارباب حسن در کوچه شیخ کرنا قرار داشته؛ «تو کوچه درخونگاه اولین کوچه دست چپ می گفتند کوچه شیخ کرنا. دو تا حیاط داشتیم و ارباب حسن صاحب دو تا مغازه شد؛ یکی سر چهارراه گلوبندک و دیگری سر سه راه شاهپور. من سه سال و یک ماهم بود که پدرم فوت کرد. شش مهر 1315 فوت کرد. وقتی من به دنیا آمدم سه تا دختر اولی شوهر کرده بودند. من دایی یک پسری بودم که خودش 15 ، 16 ساله اش بود ولی پدرم پسرها را ازدواج نداده بود چون آنها را گذاشته بود سر دکان هایش برای کار. خانه بزرگی که ما داشتیم چهار تا اتاق این طرف حیاط داشت و سه تا اتاق آن طرف حیاط. همه اعضای خانواده آنجا زندگی می کردند و پسرها هم که ازدواج نکرده بودند، همه توی زیرزمین می خوابیدند.»
«پدر که مرد برادرها کار می کردند. من شش سالم شد رفتم مدرسه و برادرها باهام کاری نداشتند. پدر من با وجودی که سواد نوشتن و خواندن نداشت، رضاشاه فرمان داده بود مردم بروند سه جلد بگیرند و ارباب حسن هم آن موقع نام خانوادگی مان را گذاشت فصیح. فصیح را از کجا آورده؟ نظامی در لیلی و مجنون بیتی دارد که می گوید؛ «دهقان فصیح پارسی زاد/ از حال عرب چنین کند یاد.» پدر فصیح بیسواد بوده اما شب ها دوستانش برای او در قهوه خانه شعر می خواندند و او حفظ می کرده.
فصیح در میان برادرانش با محمد بیشتر از بقیه صمیمی بوده؛ «محمد دو سه ساله که فوت کرده. خیلی چاقوکش و گردن کلفت بود. سر خیابان فرهنگ یک مدرسه فرانسوی باز کرده بودند. محمد دو سال رفت آنجا، بعد خوشش نیامد و رفت روی سینه اش خالکوبی کرد. بعد وقتی می خواست برود نظام وظیفه مجبور شد با اسید پاکش کند. محمد ابتدایی اش را گرفت.»
«ابتدایی دبستان عنصری بودم. شش سال دبستان بود و بعدش دبیرستان، و من طبیعی خواندم. جالب اینجاست که در دبستان یک رئیس داشتیم که محکم زنگ می زد تا بچه ها توی صف بایستند و یکی باید آن وسط دعای پهلوی می خواند. مدیر من را انتخاب کرد. من می رفتم وسط مدرسه و با صدای بلند داد می زدم«ای خدای یگانه مهربان». چون اسمم فصیح بود، فکر می کردند من حتماً یک چیزی سرم می شود. «ما را به راه راست هدایت فرما.» بعد از دبستان رفتم دبیرستان رهنما که توی کوچه یی بود نزدیک فرهنگ؛ درست بین فرهنگ و شیخ هادی. به زمان مصدق نزدیک شد و حکومت اعلام کرد به ارتش احتیاجی نداریم و گفت هر کسی 100 تومان بدهد معافی پنج ساله می گیرد. گفت امریکا آن طرف دنیاست و روسیه هم آن طرف دیگر.» اسماعیل فصیح بعد از معافی سربازی برای تحصیل در امریکا اقدام می کند. «امریکا روبه روی سفارت خودش در خیابان ویلا ساختمانی باز کرده بود به نام «امریکاییان دوستان خاورمیانه» و دیپلمم را برداشتم بردم آن ساختمان. از من پرسیدند کدام دانشگاه می خواهم بروم و من گفتم برای ارزان ترین دانشگاه اقدام کنند و به همین خاطر دانشگاه مونتانا را بهم معرفی کردند. بعد 20 روز یک فرم برایم آمد در خانه. بعد از پذیرش نوبت ویزا بود و داداش بزرگم را بردیم سفارت امریکا که برای من ویزا بگیرد. محمد سواد درست و حسابی هم که نداشت. خانم متصدی به انگلیسی گفت اگر برادرتون حاضر است مادامی که شما امریکا هستید همه مخارج شما را متقبل شود، بگوید «Yes». دادشم پرسید این خانم چه می گوید و منم گفتم می گوید بگو «Yes». داداشم اصلاً و ابداً انگلیسی نمی دانست اما من انگلیسی بلد بودم. دبیرستان انگلیسی یاد گرفته بودم و بعد از آن هم یک معلم خیلی خوب داشتم.» فصیح تعریف می کند که از همان دبستان به داستان علاقه مند شده و خواهرش برایش کتاب می خوانده؛ «وقتی دبستان می رفتم، کتاب اجاره می کردم، خیلی از کتاب های جمالزاده. بعد می آمدم خانه و خواهرم برایم بلندبلند می خواند.» کدام خواهر؟ «خواهر قبل از آخری. عزت الملوک که هنوز هم زنده است.»
از فصیح می پرسم در جوانی عاشق نشده؟ فصیح طفره می رود اما خانم فصیح یادش می آورد که یک دختری بوده که فصیح درس یادش می داده؛ «چون من شاگرد اول همه کلاس ها بودم به من می گفتند برم به این دختر که دختر خاله ناتنی ام بود، درس بدهم.» فصیح آن موقع ها با چه کسانی بیشتر عیاق بوده؟ «یک خواهر زاده داشتم که خیلی جوک بود؛ مسعود. پسر اقدس خانم اولین دختر ارباب حسن؛ دومین خواهرم. سومین پسر اقدس بود. مسعود حسابی اهل پول بود. می رفتیم توی جوی و توی سنگ ها و سکه جمع می کردیم. تولدش را هم هنوز یادم است؛ 10 دی ماه 1313. از من سه ماه بزرگ تر بود. آخرین باری که دیدمش شبی بود که ما لندن بودیم.» فصیح شهباز و جغدان را با الهام از همین ماجرا نوشته؛ «مسعود شب شصت سالگی اش، درست شب تولدش همه را دعوت کرده بود اما زنش نیامد و تا صبح نشست و نوشید تا آنکه مرد.»
«مسعود زبل بود. پول بلندکن بود. مادرش یه مقداری پول می گذاشت سر باغچه. بعد مسعود آن را برمی داشت با هم می رفتیم سینما. سواد نداشت. فیلم خارجی ها را هم آن موقع زیرنویس فارسی می کردند. من باید براش زیرنویس می خواندم. بعد یکدفعه صدای کلی آدم از صندلی های پشتی می آمد که داد می زدند آقا بلندتر بخون ما هم بفهمیم.» «سینما فردوسی سر گلوبندک بود. ما هر موقع می خواستیم همین طوری می رفتیم تو، چون همه از محمد حسابی می ترسیدند، گردن کلفت محله بود. یک شب یادم هست من پهلوی اقدس خانم بودم، خواهر دومم، بعد محمدآقا با حالت غیرعادی آمد خانه. اقدس خانم را فرستادند سراغش تا آرامش کنند. بعد یک چاقو زد تو شانه خودش. اقدس گفت پس یکی هم بزن به من. گفت نه، تو آبجی منی. بعد گفت من زن می خواهم و خلاصه اکرم خانم نامی از فامیل های دور را برایش گرفتند. تو حیاط ما عروسی گرفتند و بعد با اتوبوس رفتند عروس آوردند. عروس هشت سالش بود. یادم می آید که عروس با ما فوتبال می زد.» با این همه فصیح می گوید محمد را بیشتر از بقیه برادرها دوست داشته؛ «برادرهای دیگر مرا می زدند اما محمد هرگز به من دست نزد. مگس می گرفتم بدم مورچه ها بخورند و در همین حین برادرهای دیگر حسابی مرا می گرفتند به کتک. محمد یک خاطره خیلی بد هم دارد. دبستان کارنامه اش را گرفته بوده و می دویده خانه که به پدر نمراتش را نشان بدهد که می بیند ارباب حسن را دارند تشییع می کنند.»
«خردادماه 1335 یا همان 1956 بود که رفتم امریکا. توی توپ خونه یک گاراژ بود و شرکت اتوبوسرانی ایران پیما آدم را با 70 تومان از تهران می برد استانبول. تو عشق و مرگ هست این ماجرا. در تبریز یکسری پیاده شدند و یکسری سوار شدند. یک خانم خیلی زیبا که شکل راهبه ها بود، آمد نشست کنار من. از من پرسید کجا می روم و گفتم دارم می روم امریکا. از استانبول به پاریس و از پاریس به نیویورک. بهم گفت «می دونی من کی ام؟» گفت من خواهرزاده ارنست همینگوی هستم. الیزابت همینگوی. گفتم من سال هاست دارم ترجمه ایشان را می خوانم. آمده بوده ایران و رفته بود قره کلیسا تو شمال آذربایجان. وقتی عیسی مصلوب می شود 12 تا حواریون داشته که یکی شان می آید ایران و اینجا دفن می شود. یک کلیسای کوچک و سیاه بسیار معروفی است. گفت از چین دارد می آید و دنیاگردی می کند و گفت از همینگوی خیلی متنفر است. گفتم چرا؟ گفت چون آدم بی رحمی است، حیوانات را می کشد و می رود صیادی و جنگ. گفت توی همه کارهایش خونریزی هست. وقتی رسیدیم به آنکارا می خواست برود قونیه برای دیدن کلیسا های آنجا و وقتی داشتیم از هم جدا می شدیم، آدرسش را بهم داد تا با هم نامه نگاری کنیم. از من خواهش کرد با کشتی از پاریس تا نیویورک نروم و به جایش طیاره سوار شوم. چون اگر با کشتی کویین ماری می رفتم، 14شبانه روز طول می کشید. 50 دلار بهم داد و گفت در پاریس بلیت طیاره بخر و برو و اتفاقاً نامه یی هم نوشت به یکی از روسای دانشگاه های امریکا در پاریس و آنها هم در پاریس به من خوابگاه و غذا دادند. این را می گویند شانس. آدم توی تبریز خواهرزاده همینگوی را ببیند.»
فصیح سپتامبر سال 1956 وارد کالج می شود. «نیویورک که رسیدم گفتند برو دفتر ایرانی های سازمان ملل و بگو من ایرانی هستم و مدرک دانشگاهت را نشان بده. ترم اول خودم پول داشتم. وسط های ترم از دفتر سازمان ملل نامه آمد که خرج کالج و خوابگاه را متقبل می شوند. چهار سال همین طوری گذشت. سال اول تو آزمایشگاه شیمی کار گرفتم. تابستان ها هم تمام وقت کار می کردم. آدرس خانم الیزابت برای شهر بوستون بود. دو تا نامه فرستادم اما هیچ جوابی نیامد تا اینکه آخر سر 50 دلار را توی صندوق کلیسا انداختم. بهش قول داده بودم بندازمش توی کلیسا.»
«از پاریس که رسیدم نیویورک، با اتوبوس رفتم مونتانا. باید می رفتم به شهر بزمن در ایالت مونتانا. 10 روز مانده بود به شروع کلاس ها. یک اتاق گرفتم هفته یی 10 دلار. تا شهر 10 دقیقه راه بود که می رفتم سینما.» فصیح این موقع ها شروع کرده به خواندن ریموند چندلر و ویلیام فاکنر و ارنست همینگوی. «توی مونتانا بیشتر پلیسی می خواندم. بعد از دو سال بالاخره تابستان رفتم یک ماشین خریدم. سال دوم رفتم توی دانشگاه مونتانا در مزولا هم ثبت نام کردم تا ادبیات بخوانم. مزولا یک شهر بالاتر از هلنا است. سال سوم و چهارم که شیمی می خواندم، رفتم آنجا ادبیات خواندم. آنجا بود که همه اش باید داستان می خواندیم یا می نوشتیم. برای امتحان قرار شد هر کدام مان یک داستان کوتاه بنویسیم. من هم داستان کوتاه «خاله توری» را نوشتم که آنجا چاپ شد. داستان من در نهایت دوم شد. یک روز یکشنبه ما را دعوت کردند و صد دلار جایزه بهم دادند با یک دسته گل و معلم ما هم یک خانم بسیار روشن و فهمیده یی بود که یک جمله گفت که هنوز هم آن را فراموش نکرده ام؛ I think we have a writer on our hand. چون قبلاً خیلی از درس ها را گذرانده بودم. همزمان هم لیسانس شیمی گرفتم و هم لیسانس ادبیات.»
فصیح پس از چهار سال تحصیل در رشته شیمی و ادبیات در مونتانا به سانفرانسیسکو می رود. «سانفرانسیسکو شبیه شبه جزیره است. داشتم می رفتم آنجا که شنیدیم همینگوی خودش را کشته. ژوئیه بود.» فصیح در سانفرانسیسکو دوستی داشته به نام «دیوید تیلر» و همان جا بود که با همسر اولش آشنا می شود. «یک دختر زیبایی تازه از نروژ آمده بود. وقتی همدیگر را ملاقات کردیم به هم علاقه مند شدیم، طوری که قرار شد جشن تولدش را در آپارتمان من برگزار کند.» اسم آن دختر «آنابل کمپبل» بود. «خلاصه ما ازدواج کردیم. یک سال در سانفرانسیسکو با هم بودیم تا یک کار بهتری در واشنگتن به ما دادند و جالب اینجاست یک روز که در خیابان پنسیلوانیا قدم می زدیم آن طرف خیابان جان اف کندی را دیدیم که پشت گارد ویژه از کاخ سفید خارج شده بود و داشت می رفت سمت قصر آن طرف خیابان؛ جایی که آن روز شاه و فرح درش اقامت داشتند. بعد کندی آمد به استقبال شاه و فرح و آدم های زیادی آنجا داشتند مثل ما مراسم را تماشا می کردند. اوایل 1962 بود که رفتیم واشنگتن. آن موقع آبستن شده بود. اما آنابل سر زا مرد و من دیگر نتوانستم امریکا بمانم. سوار کشتی کویین ماری شدم و پس از 14 روز رفتم ونیز. اواسط 1962 از نیویورک با کشتی رفتم جنوب فرانسه و از آنجا رفتم ونیز و ونیز ماندم و بالاخره تصمیم گرفتم برگردم ایران.»
«یک سال و سه ماه با آنابل زندگی کردم و آن ماجرا پیش آمد و از ونیز پرواز کردم برگشتم ایران. رفتم درخونگاه و به محض رسیدنم جلویم یک گوسفند سر بریدند. اواخر تابستان بود که آمدم ایران. سال 1341 حسابی دیوانه بودم به خاطر مرگ آنابل. رفتم بالای دربند یک اتاق گرفتم تا از درخونگاه دور باشم. وقتی تو دربند بودم چند داستان ترجمه کرده بودم. بردم شان پیش نجف دریابندری. دریابندری گفت برو شرکت نفت پیش صادق چوبک. چوبک لیسانس مرا دید و گفت نظرش این است که من بروم جنوب. اداره استخدام روبه روی سفارت امریکا بود. شخصی به نام آقای فروهری گفت فردا می توانی بروی جنوب که گفتم باشد می روم. فردای آن روز اول صبح رفتم مسجد سلیمان و بعد رفتم اهواز و در اهواز برایم کار درست کردند. پایه حقوقم 2300 تومان بود و در جنوب 40 درصد هم اضافه می دادند به علاوه یک خانه مبله شرکتی. قبول کردم. دوم شهریور 1342 به اهواز رفتم. از وقتی از امریکا برگشتم تقریباً یک سال بدون کار بودم تا اینکه بالاخره با شرایط کنار آمدم و آدم شدم و شروع کردم به کراوات زدن.»
اسماعیل فصیح سال 1343 با پریچهر عدالت ازدواج کرد. «وقتی استخدام شدم یک دوستی توی اهواز داشتم که عموی پریچهر بود. دقیقاً سال 1343. 14 مرداد 1343 با هم ازدواج کردیم. اول توی یک پانسیون زندگی کردیم. یک ماه اول هیچ پولی نمی دادیم. بعد از آن باید خودمان پول می دادیم. همان موقع ها بود که شروع کردم به نوشتن. از سال دوم سوم شروع کردم به نوشتن. شراب خام را سال 1345 شروع کردم. از سال 1343 تا سال 1353 اهواز بودیم منتها توی این مدت یک سال رفتیم امریکا. پس از سال 1353 رفتیم آبادان و تا جنگ آبادان بودیم. بعد آمدیم اکباتان. سالومه دخترم هم در این حین در مرداد 1344 و شهریار پسرم آبان 1349 به دنیا آمد. روی شراب خام تقریباً دو سال و نیم کار کردم. ساعت سه صبح بلند می شدم و شروع می کردم به نوشتن.»
«قبل از آنکه بروم امریکا با انتشارات فرانکلین، قرارداد کتاب را بستم. موقعی که کتاب آمد بیرون، امریکا بودیم. 31 مرداد 1347 قرارداد بستیم. نجف دریابندری آن موقع ادیتور همایون صنعتی در انتشارات فرانکلین بود.»نجف دریابندری در همان عصری که دیدمش در این باره می گوید؛ «من کتاب را خواندم و پسندیدم و تصمیم گرفتیم کتاب را چاپ کنیم. منتها من آن سال داشتم به مسافرت می رفتم؛ به مسافرتی چندین ماهه. این بود که کتاب ایشان را در تهران گذاشتم و قرار شد بعد من که به مسافرت می روم، آقای کریم امامی جانشین من بود در انتشارات فرانکلین. در این موقع هم گویا آقای فصیح برگشت امریکا. کتابش را گذاشت و رفت امریکا. به هر حال کتاب شراب خام وقتی من خارج بودم چاپ شد و من خوانده بودم و بسیار پسندیدم.» دریابندری می گوید؛ «آن موقع جوان خیلی ساده یی بود و کارش هم نوشتن بود. در واقع آن موقع نویسنده در ایران خیلی کم بود و من کار ایشان را خیلی پسندیدم.» این طور شد که «شراب خام» سرآغازی شد در زندگی فصیح برای نویسندگی.
برگرفته از روزنامه ی اعتماد
تنظیم : بخش ادبیات تبیان