شهید کاظمی به روایت همرزمان
• یک شب من و ناصر کاظمی با هم حرف می زدیم . صحبت درباره شهادت و چگونگی آن بود . ناصر گفت : " من شهادت را دوست دارم " .
گفتم : " دوست ندارید زخمی شوید ؟ فقط دوست دارید شهید بشوید ؟ ! " . گفت : " نه ! من زخمی شدن و اسارت را نمی خواهم . فقط دوست دارم شهید بشوم . آن هم به این شکل که یک دانه تیر ، فقط یک دانه تیر به قلب یا پیشانی ام بخورد . همین یک عدد را هم می خواهم و بیشترش را نمی خواهم . نمی خواهم جنازه ام تکه پاره شود " .
روزی که ایشان به شهادت رسید ، خبر آوردندکه فقط یک تیر به پیشانی اش خورده است .
• سال 1361 بود . یک روز آقای کاظمی زنگ زد و گفت : " اسمت را داده ام برای حج " . بعدش به او زنگ زدم و گفتم : " خب ناصر ! چرا بنده تنها بروم چرا شما نمی آیید ، با هم برویم ؟ چگونه من بروم و شما بمانید ؟! " .
گفت : " نه ، شما این جا تو منطقه و عملیات ، یک مقداری اعصابت به هم ریخته . بروی آنجا از لحاظ روحیه ، برایت خوب است . من هم این جا هستم . "
گفتم : " خانه خدا را کسی رد نمی کند . ناصر بیا با هم برویم . " گفت :" خدا را چه دیدی ! حالا شما بروید خانه خدا ، شاید ما هم رفتیم ملاقات خود خدا ! " .
آن موقع من متوجه منظور ایشان نشدم و زمان گذشت . تا این که 3 ، 4 روز مانده بود به پرواز ، آمدیم تهران و کارهایمان را انجام دادیم . صبح همان روز که عصر آن باید برای پرواز به فرودگاه می رفتم ، براداران خبر آوردند که " ناصر شهید " شده !!!
من شهادت را دوست دارم
• پس از مدتی ، فرزند کاک رسول رسول زاده به عضویت " پیشمرگان مسلمان کرد " در آمد . او جوانی پر شور و با انگیزه ای بود . آقای کاظمی هم با کاک رسول خیلی دوست شده بود . از طرف دیگر کاک رسول هم شیفته ناصر و آقای بروجردی شده بود .
بعد از مدتی ، فرزند کاک رسول شهید شد . ما به دلیل عملیاتی که از طریق کوخان داشتیم ، آنجا زیاد تردد می کردیم . من گریه مادر این شهید را برای فرزندش ندیدم . بلکه بعکس ، او با شجاعت تمام به شهادت فرزند خود افتخار میکرد .
به طور اتفاقی مدت کمی پس از شهادت ناصر کاظمی ، از کوخان می گذشتم که مادر شهید رسول زاده با دیدن من سراغ ناصر را گرفت . وقتی فهمید شهید شده است ، آنچنان گریه و زاری کرد که برای فرزندش این گونه گریه و زاری نمی کرد .
• اوایل که فرماندار پاوه شده بود ، خیلی ها نمی دانستند که او پاسدار است . آن زمان من در سپاه " جوانرود " بودم . یک روز برای کاری به فرمانداری رفتم . وارد اتاق کارش که شدم ، دیدم روی میز نشسته و صندلی ها را هم روی میز چیده است . به طوری که پایه های صندلی ها به طرف سقف بود . آن روز با مسئولان ادارات پاوه جلسه داشت با من طوری برخورد کرد که موضوع مخفی بودن پاسداری ایشان را رعایت کنم . ناصر در آن جلسه گفت :" من نمی خواهم فرماندار شهری باشم که قسمتی از شهر یا بخشی از منطقه اش ، دست ضد انقلاب باشد . تا موقعی که ما نتوانیم منطقه خودمان را از دست ضد انقلاب پس بگیریم ، این فرمانداری به درد نمی خورد . "
ظاهراً این کار را کرده بود که احساس میز و صندلی کسی را نگیرد و همه همواره به فکر مبارزه با دشمن باشند .
• یادم هست در زمان انقلاب و درگیری ها و تظاهراتی که معمولا انجام میشد ، ناصر کاظمی می آمد مغازه ما و شروع میکرد به درست کردن پرچم و پلاکارد . بعد هم چند تابلو راهنما آماده میکرد و روی آنها می نوشت " کوچه بن بست " ، " چند متر مانده به بن بست " ، "چند متر دیگر راه وجود دارد " یا " راه به چه سمتی می رود " .
بعد ، این تابلوها را در کوچه های محل نصب میکرد تا موقعی که بچه ها دارند از دست ماموران گارد فرار می کنند ، اطلاعات کافی درباره مسیری که می روند در اختیار داشته باشد و گیر نیفتد .
• در ایام جوانی ، یک دوره مسابقه فوتبال بر گزار کردیم . ناصر به عنوان خوش اخلاق ترین بازیکن انتخاب شد و یک دست گرمکن جایزه گرفت . پس از مدتی ، دیدیم ناصر از آنها استفاده نمی کند . کنجکاو شدیم و پرس و جو کردیم که اصلاً این گرمکن به تن آقا ناصر اندازه بوده یا نه ؟ خلاصه بعد از مدتی فهمیدیم که ناصر گرمکن رو برده مدرسه و داده به یکی از بچه ها که وضع مالی چندان خوبی نداشته است .
منبع : وبلاگ شهدا پروانه های عاشق