اخوان، اراده ی معطوف به آزادی
در این لحظه هیچ تردید ندارم ، که هر هنرمندِ بزرگی ، در مرکز وجودی خود ، یک تناقض ناگزیر دارد . تناقضی که اگر روزی به ارتفاع یکی از نقیضین منجر شود کارِ هنرمند نیز تمام است و دیگر از هنر چیزی جز مهارت های آن برایش باقی نخواهد ماند . کشف مرکز این تناقض ها ، در هنر مندان ، گاه بسیار دشوار است و چنان که جای دیگر بحث کرده ام ، خاستگاه این تناقض همان « اراده ی معطوف به آزادی » است که در کمون ذات انسان به ودیعت نهاده شده است .
خلاقیت هنری ، چیزی جز ظهورات گاه گاهِ این تناقض نیست . خیام ، جلال الدین مولوی ، حافظ و حتی فردوسی گرفتار این تناقض بوده اند . ناصر خسرو کوشیده است که این تناقض را ، آگاهانه ، حل کند ولی ناخودآگاه از گوشه و کنار هنرش این تناقض خود را نشان می دهد .
محور این تناقض وجودی هنرمندان می تواند از امور فردی و شخصی سر چشمه بگیرد و می تواند در حوضه ی امر تاریخی و اجتماعی و ملی خود را بنمایاند و حتی در ورای مسائل تاریخی و اجتماعی و ملی در حوزه ی الاهیات هم این تناقض خود را نشان می دهد . اتفاقاً بهترین نمونه های این ظهورات به هنگامی است که این تناقض در میدان الاهیات خود را جلوه گر می کند . خیام، حافظ و مولوی میدان اصلی هنرشان در تجلی تناقض های الاهیاتی ذهن ایشان است . به همین دلیل آنها که در تفسیر شعر حافظ کوشیده اند با رفع یکی از دوسوی تناقض شعر او را تفسیر کنند ( الحادی محض یا مذهبی خالص ) دورترین درک را از شعر او داشته اند .
شاید یکی از عوامل اصلی عظمت هنرمندان ، همین نوع تناقضی باشد که در وجود ایشان خود را آشکار می کند .
اخوان ثالث ، از این لحاظ هم نمودار برجسته ای بود از یک هنرمند بزرگ که چندین تناقض را ، تا آخر عمر ، در خود حمل می کرد و خوشبختانه هیچ گاه نتوانست خود را از شرّ آن نجات بخشد .
در ارتباط با اکنون و گذشته ی ایران ، که برای او تجربه ناپذیر بودند ، او همواره گرفتار نوعی تناقض بود. عشق و نفرت ، یا حب و بغض توأمان Ambivalence او ، نسبت به « باغ بی برگی » - که رمزی است از ایران معاصر – انگیزه ی زیباترین خلاقیت های شعری اوست :
به عزای عاجلت ، ای بی نجابت باغ !
بعد از آنکه رفته باشی جاودان بر باد
هرچه هرجا ابر خشم از اشک نفرت باد آبستن
همچو ابر حسرت خاموشبار من
( « پیوندها و باغ » )
و از سوی دیگر :
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟
خنده اش خونی ست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن
پادشاه فصل ها پاییز
( « باغ من » )
این تناقض، درحوزه ی الاهیات هم به زیبا ترین وجهی در شعر او خود را نشان می دهد . در شعر بی مانندِ « نماز » :
مستم و دانم که هستم من
ای همه هستی زتو آیا تو هم هستی ؟
(« نماز » )
که در یک آن ، به نفی و اثبات یک چیز می پردازد .
حتی اگر به عمق قضیه ی « مزدشت » او توجه کنیم ، خواهیم دانست که مزدشت ، شکل گیری همین تناقض است . یعنی او برای اینکه خودش را ، به ظاهر، از این تناقض نجات دهد ، مزدک و زردشت را به عقیده ی خودش آشتی داده وبدین گونه اجتماع نقیضین عجیب و غریبی را تصویر می کند . جلوه ای از تعارض آن دو را در شعر « وندانستن » در مجموعه ی از این اوستا قبلاً در 1340 نشان داده بود .
ستایشی که از زندیق و مزدشت می کرد ( هم در مؤخره ی از این اوستا و هم در مقدمه ی ترا ای کهن بوم و بر دوست دارم ) نمودار دیگری بود از ظهورات این تناقض در اعماق هستی او. مزدشت ، شکل اساطیری این تناقض بود و زندیق شکل تاریخی و حتی فردی این تناقض . و به همین دلیل ، عزیزترین چهره ی تاریخ ایران در دوره ی اسلامی برای او ، تا آنجه که من می دانم ، خیام بود. خیامی که از خلال آن مجموعه ی رباعیات ، تناقض وجودی انسا ن را شکل بخشیده و می توانست آیینه ای باشد برای لحظه هایی از هستی اخوان ثالث .
زندیق و مزدشت ، شکل نظری و آگاهانه این تناقض است و شاید اگر این تناقض همچنان درکمون ذات او می ماند و می جوشید و به صورت تئوری خود را آشکار نمی کرد ، خلاقیت هنری او ، در همان اوج سال های 34-44 بیشتر ادامه می یافت . از وقتی که آگاهانه به موضوع اندیشید ، قدری از آن اوج ها فرود آمد. زیرا می خواست این بینش تراژیک ( Tragic vision ) خود را توضیح منطقی و عقلانی بدهد .
من اگر متجاوز از یک ربع قرن ، زندگی او را از نزدیک ندیده بودم و در احوالات مختلف با او نزیسته بودم ، امروز فهم درستی از شعر حافظ نمی توانستم داشته باشم . اخوان، مشکل شعر حافظ را برای من حل کرد ، بی آنکه سخنی در باب حافظ ، یا توضیح شعر های او گفته باشد . من از مشاهده ی احوال و زندگی اخوان متوجه این نکته شدم که چرا حافظ « خرقه ی زهد » و « جام می » را « از جهت رضای او » باهم می خواسته است . 1
دریغا که به دلایلی ، اکنون مجال آن نیست تا لحظه هایی از تجسم این تناقض ها را در گفتار و رفتار او نقل کنم. زیبا ترین سخنان و طنزآمیزترین لحظه هایی که در عمر خود شنیدم و دیدم ، همین گفته ها و لحظه ها بود ، شب قدری نصیبم شد ولی قدرش ندانستم .
اکنون می فهمم که چرا در دوره ی سلطه ی ژدانف ، ادبیات و فرهنگ شوروی به انحطاط گرایید ، زیرا در آن ایام ، به این تناقض که محور هنرهاست ، نمی خواستند میدان بدهند و می گفتند : باید یکی از دو سوی این تناقض به نفع ایدوئولوژی حزب مرتفع شود و نمی دانستند که ارتفاع یکی از دوسوی این تناقض به معنی پایان یافتن خلاقیت هنری است .
به زبان ساده ، می توانم بگویم که هیچ شعر حزبی یا مذهبی خالص ، تاکنون ندیده ام که ارزش هنری هم داشته باشد . بی گمان اگر شعر مذهبی – که ارزش هنری داشته باشد – یافت شود ، به ناگزیر صبغه ای از عرفان و گاه زندقه در آن وجود دارد و این لازمه ی خلاقیت هنری ست .
من این نکته را از زندگی با اخوان آموختم .
1-نگاه کنید به موسیقی شعر ، چاپ دوم ، فصل مربوط به حافظ .
دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی