تبیان، دستیار زندگی
قاسم جعفری می گو ید : این خاطره را حاج آقا ابوترابی در چهارمین همایش قرآنی آزادگان و همسرانشان تعریف کردند : برادر آزاده ... آمد پیش من و گفت :حاجی ! من هم مثل خیلی از دیگر بچه مسلمان ها ، قرآن و تلاوت آن را
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

چرا زود تمام کردید

قاسم جعفری می گو ید :

اسیر

این خاطره را حاج آقا ابوترابی در چهارمین همایش قرآنی آزادگان و همسرانشان تعریف کردند :

برادر آزاده ... آمد پیش من و گفت :حاجی ! من هم مثل خیلی از دیگر بچه مسلمان ها ، قرآن و تلاوت آن را دوست دارم و از موقعی که متوجه شدم ، خداوند به من صدایی خوش عطا کرده ، تصمیم گرفتم که یک جوری شکر این نعمت را بجا آورم ، لذا با راهنمایی بزرگترها و معلمان درکلاسهای آموزش قرآن ، روخوانی ، روانخوانی ، تجوید ، صوت ، ترتیل و ترجمه تحت اللفظی شرکت کردم و به قرائت قرآن پرداختم . با تحسین هایی که می شدم ، توانستم خیلی زود رشد کنم . راستش را بخواهید هر پله ای را که طی می کردم ، خودش مایه ی دل گرمی من بود و باعث شد که هر چه سریعتر مراحل اولیه را پشت سر بگذارم .

در زمان جنگ دست تقدیر من را هم به اسارت در آورد . عراقی ها همان ساعات و روزهای اول – پس از ورود به اردوگاه – اعلام کردند،اگر بفهمیم کسی با صدای بلند دعا و قرآن بخواند ، ما می دانیم و او . عقل محاسبه گر حکم می کرد که احتیاط کنم . لازمه اش این بود که مواظب باشم تا کسی متوجه نشود که من قاری قرآن هستم – جسته و گریخته کم و بیش آیاتی را از حفظ بودم – می دانستم اگر بچه ها متوجه شوند، رهایم نخواهند کرد ، خصوصاً اینکه عراقی ها حتی یک قرآن هم در دسترس بچه ها نگذاشته بودند . این باعث می شد که هر کس به دنبال یاد گرفتن قر آن – ولو یک آیه – از دیگران باشد .

چند روزی مخفیانه برای خودم زمزمه کردم . اما بالاخره بچه ها فهمیدند و اصرار بر اینکه باید قرآن بخوانی ، صبح زود بود ، گفتم : کدام سرباز نگهبان است ؟ گفتند : فلانی . از اتفاق او خشن ترین ، خبیث ترین و عقده ای ترین سرباز اردو گاه بود . با کوچک ترین بهانه ای دمار از روزگار بچه ها در می آورد . دل را زدم به دریا و گفتم : بچه ها ! به این شرط قرآن می خوانم که همه رو به قبله و سر به سجده بنشینید و اگر نگهبان پشت پنجره آمد و داد و فریاد کرد ، کسی توجه نکند . حرفم تمام نشده بود که همه رو به قبله نشستند – اگر تعریف از خود نباشد – صدای بلندی داشتم و احتیاجی به بلند گو نبود. با آخرین صدا شروع به تلاوت قرآن کردم . دو دقیقه بعد سروکله نگهبان پیدا شد . خیلی عجیب بود ، بر خلاف انتظار ، ساکت و آرام در کنار پنجره ایستاد ! من با این منطق که "هرچه بادا باد " به کار خود ادامه دادم . بچه ها حسابی حال  پیدا کرده بودند و صدای هق هق گریه بعضی ها به مصداق آیه انما المومنون الذین اذا ذکر الله وجلت قلوبهم .... گوشها را نوازش می داد ، چند دقیقه ای با همین حال گذشت ، مسوول آسایشگاه از ترس اینکه مبادا سرباز عراقی فکر بدی در سر داشته باشد ، بلند شد و از من خواست تا ساکت شوم . اما سرباز با اشاره به او فهماند "هیس" . وقتی تلاوتم پایان پذیرفت ، همگی دیدیم که سرباز سر به دیوار گذاشته و حالت گریه به خود گرفته است . بعد هم به یک نحوی فهماند که چرا زود تمام کردید و راهش را گرفت رفت .


منبع : بشارت