تبیان، دستیار زندگی
بالاخره خاک آشنا، هفتمین فیلم فرمان آرا، پس از مدت ها صبوری سازنده اش به روی پرده رفت، اگرچه مثل عکسی بدون چشم... با همان مونولوگ اول فیلم روی تیتراژ، اسیر فیلم می شوی؛ آدم فکر می کند می تواند گذشته را پشت سر بگذارد و از نو شروع کند، ولی این اشتباه است. گ
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

عکسی بدون چشم

دغدغه ها و دلمشغولی های مطرح در «خاک آشنا»

بهمن فرمان آرا

بالاخره خاک آشنا، هفتمین فیلم فرمان آرا، پس از مدت ها صبوری سازنده اش به روی پرده رفت، اگرچه مثل عکسی بدون چشم... با همان مونولوگ اول فیلم روی تیتراژ، اسیر فیلم می شوی؛ آدم فکر می کند می تواند گذشته را پشت سر بگذارد و از نو شروع کند، ولی این اشتباه است. گذشته به سراغ شما می آید.

ظاهراً حرف خیلی پیچیده یی نیست. شاید خیلی فیلسوفانه هم نباشد اما از جنس واقعیت است. مقدمه یی پر از حس دلتنگی و نوستالژی با صدای گرم کیانیان که وقتی با پس زمینه تصویر تیتراژ، موسیقی ابتدایی و تبدیل لکه های سرخ در تصویر به گل های شقایق همراه می شود، مدخل دلنشینی برای ورود به فیلمی است، از جنس خاکی باران خورده و آشنا.

فرمان آرا همیشه حرف های بزرگی برای گفتن دارد، حرف هایی کلیدی و عصاره یک عمر زندگی و فکر کردن، گیرم که گاهی در بعضی از فیلم ها و دیالوگ ها به ورطه شعار می رسد، اما این شعارها در خاک آشنا کم رنگ ترند... مثل چند موردی که کیانیان با چهره یی عاقل اندر سفیه به نسل جدید و دلخوری اش از پادرهوایی آنها بد و بیراه می گوید یا وقتی درباره میراث فرهنگی آن جور رو و کاملاً شعاری نصیحت می کند و... در عوض باقی دیالوگ های فیلم جملاتی کنایه آمیز، دوپهلو و پر از ایهام و حرف های ناگفتنی است که در پاسکاری های دیالوگی خوب از کار درآمده و سنجیده و در راستای رسیدن به هدف کلی و در هماهنگی با ساختار این درام تمثیلی است؛ آرامش گنگی که با ورود دوربین به خانه یی، شبیه ناکجاآبادی در دوردست، حس می کنی شبیه آرزوهای دست نیافتنی است. طراحی صحنه خانه از همان مدخل ورودی و رنگ بندی ها جوری است که هر پلان آن چشم را نوازش می کند. شخصیت نقاش و شاعر فیلم با بازی رضا کیانیان و زندگی اش محور اصلی خاک آشنا است که به رغم گریمی که کمی عجیب و به نظرم عمدی است، در بستر درامی بدون حادثه و آرام، شخصیت پردازی محکمی دارد، از جنس آدم هایی که سرد و گرم همه چیز را چشیده و حالا کنج خلوتی انتخاب کرده تا از راه نقاشی تلخی های روحش را به همراه صدای آزاردهنده و جیغ مانند اپرایی که گوش می دهد، روی بوم بپاشد. مردی که هنوز فرصت نکرده از زیرزمین گذشته اش به بیرون سر بکشد و رودرروی روشنایی روز با زندگی روبه رو شود. خانه نقاش خانه یی دلخواه است، کم نور و کم رفت و آمد با دکوراسیونی بین سنتی و مدرن و زن کردی روستایی که بی دردسر در امورات خانه کمک می کند. سهم زیادی از نماهای فیلم در لوکیشن داخلی و در این خانه می گذرد و فضای داخلی آن با کمک نماهای دوربین طلایی کلاری خوب جان گرفته، به خصوص نورپردازی اغلب مهتابی خانه و آبی پنجره ها که حال و هوایی متناسب با جنس روایت ساخته است.

ظاهراً حرف خیلی پیچیده یی نیست. شاید خیلی فیلسوفانه هم نباشد اما از جنس واقعیت است. مقدمه یی پر از حس دلتنگی و نوستالژی با صدای گرم کیانیان که وقتی با پس زمینه تصویر تیتراژ، موسیقی ابتدایی و تبدیل لکه های سرخ در تصویر به گل های شقایق همراه می شود، مدخل دلنشینی برای ورود به فیلمی است، از جنس خاکی باران خورده و آشنا.

بابک حمیدیان در این فیلم برخلاف یک بوس کوچولو و خیلی دیگر از فیلم هایش بسیار خوب ظاهر شده و معصومیت و خامی جوانی کودک مزاج و رهاشده را در بازی و ادای دیالوگ هایش خوب نشان می دهد. او نماینده نسل جدید است که با اولین کتکی که در راه عشق می خورد، نشانه های سردرگمی و غریبگی اش با این خاک مثل حلقه ابرو از دست می رود و به جنس این خاک نزدیک تر می شود.

خاك آشنا بهمن‌فرمان‌آرا به‌تهران رسید

شاید چیزی که فیلم را برای بعضی ها دلچسب نمی کند، پررنگ بودن وجه نشانه شناسانه نماها، المان های تصویری، رنگ ها، دیالوگ ها و حتی کاراکترها است. اما همین وجه به بازگویی حرف هایی کمک می کند که بسیار گفتنی است. حتی گریم دو کاراکتر اصلی هم در راستای همین وجه تمثیلی به نوعی آنها را از فضای فیلم متمایز و برجسته می کند و مثلاً بعید می دانم کسی که رویا نونهالی را در فیلم خانه یی روی آب، در یک سکانس و حداکثر در چند نمای کوتاه، آنقدر موثر و واقعی به کار گرفت، ناآگاهانه گریمی مصنوعی برای او انتخاب کرده باشد.

کاراکتر مرد چوپان هم به شکلی سمبلیک پیشگویی نیمه دیوانه است که تلاش می کند به ماجرای اصحاب کهف در غار روستا اشاره کند و مدام می گوید قیامت شده و انگار این شخصیت بازتاب وجهی از ذهن نقاش است. حضور این کاراکتر که در راستای فضاسازی داستان عمل می کند، گاهی به دلیل نوع بازی اش چندان به دل نمی نشیند. هرچند حول و ولا و الذاریاتی که از قیامت دارد، در چنین فضای روایتی پذیرفتنی است، (شاید اگر حسین پناهی زنده بود بهترین گزینه برای این نقش می شد). نامدار اول به او می خندد اما روند آهسته روایت جوری است که انگار واقعاً قیامت است؛ قیامتی که در آن چهره آبی عشق، چهره سرخ عشق و رنگ آشنای عشق پیدا نیست و از یاد عشق تنها پرهیب گنگی مانده بین امید و ناامیدی، مثل آن تابلوی خطاطی خانه نقاش، آویزان بین زمین و آسمان.

رویارویی مرد نقاش و روشنفکر خسته با زنی عامی که از جنس زنان ساده و کامل روستایی است که زندگی را از خلال فلسفه هایی ساده می بینند و دیالوگ های دوپهلو و کنایه آمیز نقاش و جواب های ساده زن، فضایی آمیخته با طنز و ایهام خوشایندی می سازد و تا می خواهی به گریم عجیب و غریب دندان های زن ایراد بگیری، حکمت آن در پلان بعدی روشن می شود که اگرچه باز کمی رنگی از شعار دارد اما شنیدنی است.

حضور نیکو خردمند در نقش زن گالری داری که برای نامدار نمایشگاه نقاشی برگزار می کند، هرچند کوتاه اما با آن دیالوگ به یادماندنی اش که البته نیمه کاره مانده، مختصر و مفید است. او درباره ازدواج نظر جالب و قاطعی دارد؛ ازدواج به هر دلیلی بیهوده است، و... و البته اگر دنباله این جمله ساختارشکنانه حذف نمی شد، به جای تلخی مفهوم، شبیه بعضی از فلسفه های وودی آلنی درباره ازدواج می شد. کاراکتر فرعی دیگر، بیتا فرهی هم به عنوان دورترین گزینه یی که می توانست در سکانسی کوتاه نقش زن سبکسر و سطحی را بازی کند، خوب توانسته کاملاً متفاوت از کارهای قبلی اش به عنوان زنی که دوبی و خارج رفتن با شوهر چهارمش را به همه چیز ترجیح می دهد، ظاهر شود. با آن حرکات خوب، میمیک صورت و فن بیانی که در همخوانی با گریمش و چتری های فانتزی موهایش کاملاً مناسب چنین کاراکتری است.

رویارویی مرد نقاش و روشنفکر خسته با زنی عامی که از جنس زنان ساده و کامل روستایی است که زندگی را از خلال فلسفه هایی ساده می بینند و دیالوگ های دوپهلو و کنایه آمیز نقاش و جواب های ساده زن، فضایی آمیخته با طنز و ایهام خوشایندی می سازد و تا می خواهی به گریم عجیب و غریب دندان های زن ایراد بگیری، حکمت آن در پلان بعدی روشن می شود که اگرچه باز کمی رنگی از شعار دارد اما شنیدنی است.

خاك آشنا بهمن‌فرمان‌آرا به‌تهران رسید

سکانس آمدن دوست نویسنده نامدار به در خانه او در فیلم برای کسی که اصل آن را ندیده باشد، سر و تهش به هم پیچیده شده و کاملاً ابتر است و دلیل گریه نامدار معلوم نمی شود و حتی در نمایی که لیوان خالی کنار تخت را می بینی، در حالی که چند ثانیه پیش پر بود، فکر می کنی راکورد تصویرها به هم خورده است.

چیزی که کاملاً روشن است، قصد فرمان آرا از ساخت خاک آشنا درام پردازی به شیوه معمول نیست. البته اغلب فیلم های او چنین مولفه هایی را دارند و به جای تمرکز بر روند روایت حرف های او را به شکلی نمادین و در قالب تصویر بیان می کنند. در خاک آشنا هم فرمان آرا حرف ها و دغدغه هایی از جنس امروز دارد که خواسته در چارچوب یک فیلم به تصویر بکشد؛ حرف هایی که به جبر جغرافیایی ازلی و ابدی اشاره می کند؛ در زندگی دو تا چیز را ما انتخاب نمی کنیم، پدر و مادر و محل تولد... فرمان آرا حتی به ساختار معمول درام و اوج و فرود هم کاری ندارد. قصد هم ندارد در زنجیره کنش و واکنش های ساختاری روایت، اتفاقی بنا کند که مقدمه زنجیره اتفاق های بعدی باشد. حتی فیلم در بطن خود اپیزودوار پیش می رود و هر قسمت آن بیشتر شبیه یک قطعه پررنگ و نشانه گذاری شده از تجربه هایی از زندگی است. وقتی نقاش حرف از معجزه می زند، فکر می کنی فیلم دارد به ورطه ملودرام های لوس می افتد و قرار است شبنم که تا آن موقع نمی دانیم ولی حدس می زنیم بیمار است، شفا پیدا کند و زندگی شیرین شود، اما این طور نیست و با ظرافت از کنار موضوع رد می شود و این جمله باسمه یی را مثل سوسوی چراغی به عنوان امیدی در دوردست، برای روز مبادا نگه می دارد. نامدار که از پیله اش بیرون می آید و به سراغ شبنم می رود، در پرداختی مدرن از داستان خارج می شود و می ماند پسرک که دیگر خیلی هاج و واج نیست و در سایه احساسی تازه در چارچوب خانه می ماند؛ خانه یی که در تصویر دلنشین و کارت پستالی دوربین کلاری دور از هیاهوی چرک بودن در جبری ازلی است و... شعر زیبای ضیاء موحد که چه خوب در دل فیلم نشسته است؛

در آغاز آسمان آبی نبود

تو در آن نگریستی و آسمان ابرش را بارانید و دریا طوفانش را بارید.

چشمانت را از من نگیر تا اندوهم را بگریم.

منبع : اعتماد

تنظیم برای تبیان : مسعود عجمی