تبیان، دستیار زندگی
دستهای سپیده سفره ی شب را بر می چیند. چند ستاره مانند خرده های نان، اینجا و آنجا پراکنده بودند. ماه مبارک رمضان به پایان می رسید. پریسا کوچولو کنار مامان و بابا نشسته بود و داشت سحری می خورد. همه ی این چند روز گذشته را با مامان و بابا از خواب بلند شده بود
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آخرین روزه ی ماه رمضان
عید فطر

دستهای سپیده سفره ی شب را بر می چیند. چند ستاره مانند خرده های نان، اینجا و آنجا پراکنده بودند. ماه مبارک رمضان به پایان می رسید. پریسا کوچولو کنار مامان و بابا نشسته بود و داشت سحری می خورد. همه ی این چند روز گذشته را با مامان و بابا از خواب بلند شده بود، سحری خورده بود و بعد از اذان صبح، نماز خوانده بود.

پریسا هر سحر، وقتی به قرآن خواندن مادر گوش می داد، خوابش می برد. گاهی آنقدر می خوابید که وقتی بیدار می شد نزدیک اذان ظهر بود. آخه مامان بهش گفته بود که آدم روزه، خوابش هم عبادته. اون وقتی بیدار می شد به فرشته های کوچولویی که مامان می گفت کارهای خوب و بد آدم را یادداشت می کند سلام می کرد و می گفت:« فرشته های قشنگ حیف که من نمی تونم شما را ببینم یا باهاتون بازی کنم. ولی می دونم خدا شما رو فرستاده که مواظب من و کارهام باشید. پس یه وقت یادتون نره که بنویسید امروز هم روزه گرفتم و حسابی هم خوابیدم. الان هم که بلند می شم، افطار می خورم و به مامانم کمک می کنم تا زیاد خسته نشه».

اما انگار امشب یه جور دیگه است. مامان در حالی که یک لقمه کوچولو به پریسا می داد گفت:« دختر نازم، می دونی شاید فردا آخرین روز ماه رمضون باشه». پریسا پرسید:« از کجا می دونی مامان؟» مامان جواب داد:« آخه ممکنه فردا هلال ماه را ببینند. اگه هلال ماه دیده بشه یعنی عید شده». پریسا فکری کرد و پرسید:« تو این عید هم روزه گرفتن ثواب داره؟» مامان خندید و گفت:« نه عزیزم! عید فطر روزیه که خدای مهربون به آدما اجازه داده مثل روزهای عادی صبحانه و ناهار و شام بخورند. آدما هم برای تشکر از خدای مهربون که به اونا قدرت اینو داده که یک ماه روزه بگیرند و عبادت کنند، نماز عید فطر را می خونند. پریسا جان! نمی دونی که خووندن این نماز چقدر لذت بخش و شیرین است. مثل یه نوری می مونه که از دل آدم می گذره و قلب و روح آدم را سبک می کنه». پریسا داشت هنوز به حرفهای مامان گوش می کرد که صدای اذان بلند شد. او مسواکش را زده بود و وضویش را هم گرفته بود. حالا کنار مامان، پشت سر بابا ایستاده بود تا نماز بخوونه.

عید فطر

اون روز مثل روزهای قبل گذشت. پریسا اون روز رو هم روزه کله گنجشکی گرفت. هر وقت هم که تشنه اش می شد و به طرف آب می رفت یاد حرف مامانش می افتاد و می گفت:« لعنت خدا بر شیطوون». این جوری انگار بیشتر طاقت می آورد. بعد هم با اسباب بازی هاش بازی کرد. اون از فرشته کوچولوها هم دعوت کرد تو بازی شرکت کنند. بعد از اذان مغرب، همه داشتند افطار می خوردند که از تلویزیون اعلام شد هلال ماه دیده شده و فردا عید است. همه به هم تبریک گفتند و خدا را شکر کردند. پدر بعد از افطار مقداری پول کنار گذاشت و گفت:« این هم ذکات فطر». پریسا با تعجب پرسید:« یعنی چه؟» پدر لبخندی زد و گفت:« دخترکم! این فطریه است. همه مسلمونا بعد از تمام شدن ماه رمضان مقداری پول را کنار می گذارند تا فردا که برای نماز عید بیرون می روند، اون رو توی صندوق مخصوصش بیاندازند. از این پول مشکلات خیلی از آدمهای فقیر حل می شه».

فردا صبح خیلی زود پریسا بلند شد نماز صبحش را خواند و وسایلش را آماده کرد تا با مامان و بابا برای خواندن نماز عید به مسجد بروند. مامان داشت دعا می خواند. انگار اصلا عجله نداشت. پریسا که کیف وسایلش را محکم زیر بغلش گرفته بود، نشست و گفت:« مامان زود باش. الان نماز عیدمون قضا می شه». مامان خندید و گفت:« نه عزیزم! باید کمی صبر کنی. چون نماز عید را کمی بعد از طلوع آفتاب می خوانیم». پریسا نگاهی به آسمان نیمه روشن انداخت و گفت:« آخه فرشته ها منتظرند».

پریسا در کنار مامان توی صف نماز عید نشسته بود. صدای اذان مخصوص نماز از بلندگوهای مسجد شنیده می شد. بعضی ها کتاب دعا دستشان بود و دعا می خواندند. بعضی ها هم تکبیرها را همراه با موذن زمزمه می کردند. هنوز مردم زیادی از اطراف، به صف نمازگزاران اضافه می شدند. پریسا نگاهی به اطراف انداخت. توی خیابونای اطراف مسجد پر شده بود از مردم نمازگزار. پریسا از مامان پرسید:« مامان! چرا برای نماز خواندن به داخل مسجد نرفتیم؟» مامان پاسخ داد:« آخه عزیزم بهتر است که نماز عید در هوای باز و زیر آسمان خوانده بشه». بعد مامان در مورد نماز عید برای پریسا توضیح داد و اینکه در این نماز در رکعت اول پنج قنوت  و در رکعت دوم چهار تا خوانده می شود. در همین صحبتها بودند که چند خانم که از طرف مسجد مامور جمع کردن فطریه بودند داخل جمعیت شدند. پریسا با خوشحالی فطریه را که پدر بهش سپرده بود از زیر جانمازش درآورد و داخل صندوقی که تو دست یکی از خانمها بود انداخت.

اون روز یکی از روزهای فراموش نشدنی برای پریسا کوچولو بود. چون حالا فهمیده  بود که چرا مامان این قدر از نماز عید تعریف می کرد. در بین جمعیت نماز گزارانی که یک ماه تمام خودشون را به خدا نزدیک کرده بودند، خووندن نماز عید فطر احساس خوبی به پریسا می داد که براش جدید و دوست داشتنی بود. بوی عید همه جا پر شده بود و پرنده ها با شادمانی زیر نور درخشان خورشید آواز شکر می خواندند.

فرشته اصلانی

تنظیم : بخش کودک و نوجوان

***************************************

مطالب مرتبط

مهمانی خدا

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.