تبیان، دستیار زندگی
وقتی برگشت تا برود، نگاهش با نگاه اینشتین تلاقی کرد. حالا لینگ دستش روی دستگیره در بود و خیره شده بود به صورت پیری که ماه ها بود آنها را با تمام حرف هایی که زده بودند و سختی هایی که کشیده بودند، ساکت و بی صدا تماشا کرده بود. به نرمی گفت: «خداحافظ نابغه».
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

« خداحافظ نابغه »

داستان خوبی خدا اثر « مارجوری كمپر»

قسمت اول ، قسمت دوم ، قسمت سوم ، قسمت چهارم ، قسمت پنجم ( پایانی ) :

خداحافظ نابغه

مایک بعد از لینگ پرسید: «فکر نمی کنی او مخصوصاً کاری می کند ازش ببرم؟ یکی از روزهایی بود که مایک و لینگ اسمش را گذاشته بودند «روزهای بد». تمام روزهای آن هفته، «روز بد» شده بود. بوی ادکلن دکتر هنسون هنوز توی اتاق شنیده می شد. یک موقعی لینگ به مایک اعتراض کرده بود که حتی ادکلنش هم شاد است.

لینگ گفت: «… دکتر هنسون نتوانست نابغه شکست داد، مایکی».

ـ شاید نابغه نباشم، لینگ. حالا دیگر اصلاً نمی شود راجع بهش مطمئن بود.

ـ تو نزدیک بود. حالا شاید نه مثل دایی پیر.

لینگ اشاره کرد به پوستر اینشتین: «ولی تو مثل او پیر هم نبود. اما حتماً از دکتر هنسون باهوش تر! معلوم نیست او چه فکر کرد. دقیقه به دقیقه به پسری که دارد می میرد لبخند زد»!

ـ ببین کی دارد به کی می گوید!

ـ می دانم من سابق مثل کفتار می خندید.

ـ کفتار، نه؛ میمون. میمون هم نه. میمون ها نیششان باز می شود. کفتارها می خندند. ولی لینگ ها لبخند می زنند!

ـ لینگ دیگر زیاد لبخند نزد. فقط وقتی چیزی خنده دار باشد. خودت متوجه شدی. نه؟

ـ اصلاَ راجع به همین می خواستم باهات حرف بزنم. فکر کنم وقتش باشد که یکی از آن لبخندهای درست و حسابی ات را بچسبانی به صورتت و همان جا نگهش داری. چون کار ما دیگر از دلیل و منطق گذشته. به هر حال لبخند همیشه بهت می آمد.

لینگ لبخند زد. سخت بود.

***

خداحافظ نابغه

یک ماه بعد، دکتر هنسون هم دست از لبخند زدن برداشت. مایک رفته بود توی کما. دکتر هنسون هم چنان سر وقت می آمد، کنار تخت می نشست و دستش را می گرفت؛ دستی که حالا جای سوزن سرم ها مثل پرتقال نصفه خط خطی اش کرده بود. دکتر مکنزی هر روز می آمد. صبح و عصر هم پرستاری از بیمارستان می آمد و وظایفش را انجام می داد. آقا و خانم تیپتون به نوبت در اتاق مایک می نشستند. خانم تیپتون می نشست و دست هایش را روی زانو قلاب می کرد. حالا مدت ها بود که دیگر آزادانه گریه می کرد. آقای تیپتون ساعت ها به کتاب باز رو به رویش خیره می ماند و تقریباً هیچ وقت آن را ورق نمی زد. لینگ دور از آنها می نشست. صندلی میز مایک را کشانده بود کنار پنجره تا بتواند باغچه خانم تیپتون را تماشا کند.

شبی که فردایش مایک به کما رفته بود، لینگ و مایک خواسته بودند مش تماشا کنند، ولی مایک سردرد وحشتناکی داشت و نور تلویزیون چشم هایش را آزار می داد. لینگ تلویزیون را خاموش کرده بود.

لینگ خیلی کوتاه گفت: «این قسمت را دیده ایم». تا آن وقت، دیگر همه قسمت ها را دیده بودند: «از آن قسمت های غم انگیز بود. حتی هاکی هم گریه کرد».

مایک با چشم های بسته سر تکان داد. لینگ آمپول مسکنش را زد و شقیقه های او را با لوسیون گیاهی چینی ای که عمه اش برای میگرن استفاده می کرد، ماساژ داد.

یک ماه بعد، دکتر هنسون هم دست از لبخند زدن برداشت. مایک رفته بود توی کما. دکتر هنسون هم چنان سر وقت می آمد، کنار تخت می نشست و دستش را می گرفت؛

مایک غرو لند کرد: «خدا جان، این دیگر چیست؟! بوی توالد می دهد»!

لینگ خواست به او اطمینان بدهد: «صد درصد طبیعی. خیلی خوب برای سردرد. خون را تمیز کرد. خوب برای اعصاب خراب».

ـ من باورم نمی شود، تو هنوز داری زور می زنی این خون خائن من را تمیز کنی!

بعد با لحن تسلیم آمیزی گفت: «اعصابم دیگر بدتر از این نمی شود».

لینگ پیشانی مایک را مالید، موهای کم پشتش را عقب زد: «عمه به این قسم خورد».

مایک نگاهش را بالا آورد و به چشم های لینگ نگاه کرد: «تو می دانی کجا را اشتباه کردیم، نه»؟

لینگ به نشانه نه سر تکان داد.

خداحافظ نابغه

ـ این که به جای شانس، برای رحمت دعا کردیم. دست خودمان را رو کردیم. نشان دادیم که آماده ایم تا یک جورهایی با هر چیزی کنار بیاییم.

لینگ لب پایینش را گزید. جواب نداد.

ـ ی لا لینگ؛ این که من گفتم چه حسی بهت می دهد؟

لینگ خنده ریزی کرد و گفت: «نکن! خسته تر از آن بود که شوخی کرد».

ساعت، سه صبح بود. فقط صدای وز یخچال توی آشپزخانه شنیده می شد. مایک چشم هایش را بست و خواند: «چه شکوهمند است صدای خداوندگار در رعد. ما را توان آن نیست تا افعال بزرگش را دریابیم».

ـ این صدای خدا نبود. صدای یخچال بود.

ـ شاید آره؛ شاید هم نه. بالاخره یک روز اعتراف می کنی که دنیا، یا خداـ اسمش را هر چه می خواهی، بگذارـ یک کارهایی می کند که ما چیزی ازش سر در نمی آوریم؛ نمی فهمیم. هگل هم نفهمید. فکر نکنم اینشتین هم فهمیده باشد.

ـ فهمیده. چون زبانش را درآورد.

مایک بینی اش را بالا کشید.

لینگ نفس بلندی کشیده بود. در بطری لوسیون عمه اش را گذاشته و گفته بود: «شاید خدا همین الان به ما نعمت داد، و ما نفهمید».

ـ متشکرم که تلاشت را می کنی لینگ، ولی این تنها چیز افسرده کننده ای است که تا حالا به من گفته ای.

ـ افسرده کننده، نه، مایکی. من فقط منظورم این بود که او با تو به من نعمت داد، و با من به تو.

**

خداحافظ نابغه

صبح شبی که مایک از دنیا رفت، لینگ وسایلش را جمع کرد و پیش از این که خانه خانم تیپتون را برای همیشه ترک کند، به اتاق مایک رفت. شب قبل، تخت خالی مایک را مرتب کرده بود. حالا به طرف پنجره رفت و پرده ها را کنار زد. گفت: «خدا یک صبح زیبای دیگر آفرید، مایکی». بعد، فین کرد و کلینکس مچاله را توی جیب پلوورش گذاشت: «ولی این یکی برای تو نبود».

به بیرون پنجره خیره شد. هنوز شبنم ها روی چمن دیده می شدند. خانم تیپتون قرص هایش را خورده بود و حالا توی رختخوابش افتاده بود، اما چمن باغچه اش زیر نور صبح به شدت می درخشید. صورتک بنفشه های رنگی چرخیده بود به طرف خورشید. زیبایی گل ها و آفتابی که می گرفتند، برای لینگ هنوز نشانه های قطعی و انکارناپذیر خوبی خدا بود؛ حتی آن موقع، و آن جا. ولی این موضوع، دیگر سر حالش نمی آورد. کف دستش را روی تخت خالی مایک گذاشت و لحظه ای سرش را پایین انداخت.

وقتی برگشت تا برود، نگاهش با نگاه اینشتین تلاقی کرد. حالا لینگ دستش روی دستگیره در بود و خیره شده بود به صورت پیری که ماه ها بود آنها را با تمام حرف هایی که زده بودند و سختی هایی که کشیده بودند، ساکت و بی صدا تماشا کرده بود. به نرمی گفت: «خداحافظ نابغه». بعد پیش از این که در را باز کند، به نشانه آشنایی، یا تأیید یا شاید فقط برای خداحافظی، زبان سرخ کوچکش را بیرون آورد.

پایان


مارجوری کمپر

تنظیم : بخش ادبیات تبیان