اشتباه کدخدا
هنگامی که موذن خوش صدای ده از دنیا رفت، طبق آداب و رسوم آن ده، کدخدا به خانهی پسرش رفت و از او خواهش کرد تا از این به بعد به جای پدر، اذان بگوید. سعید که عزادار پدر بود و شال سیاه بر کمر داشت، به کدخدا گفت: میدانم که در این ده رسم است که اذان گفتن از پدر به پسر برسد ولی...
کدخدا پرسید: ولی چه؟ تو باید افتخار کنی که چنین کار با ارزشی را انجام دهی. سعید گفت: ولی کدخدا! بر خلاف تصور شما، من اصلاً صدای خوب پدرم را به ارث نبردهام و نمیتوانم به زیبایی او اذان بگویم.
کدخدا لبخندی زد و گفت: شکسته نفسی میکنی جوان! مگر میشود پسر آن موذن که صدایش تا اعماق دلها نفوذ میکرد، بدصدا باشد؟
سعید گفت: ولی اذان گفتن با صدای بد، باعث میشود که مردم از مسجد فراری شوند!
کدخدا گفت: این رسم دیرینهی ده ما است و تو چارهای جز پدیرفتن آن نداری. فردا ساعتی قبل از اذان صبح به سراغت میآیم تا با هم به مسجد برویم و تو اولین اذانت را بگویی. سعید به ناچار قبول کرد.
آن روز مردم ده با صدای خشن و ناهنجار سعید که اذان میگفت، بیدار شدند. هیچکس باور نمیکرد که پسر موذن خوش صدای ده، اینقدر بد صدا باشد. خود کدخدا هم متوجه این موضوع شده بود ولی چون با اصرار، سعید را وادار به این کار کرده بود، خجالت میکشید از او بخواهد دیگر اذان نگوید.
چند روزی گذشت و سعید هر صبح و ظهر و شام بر فراز منارهی مسجد میرفت و با آن صدای ناهنجار اذان میگفت. تا اینکه یک روز نزدیک اذان ظهر، در خانه به صدا در آمد. سعید رفت و در را باز کرد. کدخدا همراه با جبار پشت در ایستاده بودند. سعید نگاه پرسشآمیزی به کدخدا انداخت. در دل با خود گفت: جبار اینجا چه کار میکند؟ او کافر است و تا به حال پایش را به خانهی هیچ مسلمانی نگذاشته است.
کدخدا
گفت: سعید! ما را به داخل خانهات دعوت نمیکنی؟ سعید که تازه از افکار خود بیرون آمده بود گفت: چرا! ببخشید! بفرمایید! وقتی مهمانها در اطاق نشستند. سعید رو به جبار کرد و پرسید: آیا شما با من کاری دارید؟ جبار لبخندی زد و بقچهای را که همراه آورده بود، پیش روی سعید گذاشت و گفت: این را برای تو هدیه آوردهام. سعید با تعجب پرسید: هدیه؟ شما؟ برای من؟ جبار ادامه داد: اگر کمی صبر کنی همه چیز را برایت توضیح میدهم.میدانی که من سالهای سال بچهدار نمیشدم، تا اینکه بالاخره با نذر و قربانی برای بتها، صاحب دختری شدم. سعید سری تکان داد و گفت: بله! این را همه میدانند. جبار گفت: دخترم اکنون به سن تشخیص و کمال رسیده است. مدتی بود که سخت به دین شما علاقمند شده بود و با اصرار از من میخواست اجازه دهم تا مسلمان شود. من نیز به او گفتم اگر مسلمان شوی تو را نفرین میکنم و دیگر حق نداری نام مرا بر زبان بیاوری.
سعید چهرهاش را در هم کشید و گفت: شما اشتباه بزرگی کردید. هر کس آزاد است تا دینش را خودش را انتخاب کند.
جبار لبخند مودبانهای زد و گفت: ولی با لطف تو او دیگر نمیخواهد مسلمان شود!
سعید که گیج شده بود پرسید: لطف من؟ چه لطفی؟
جبار گفت: اولین بار که صدای تو را از منارههای مسجد بلند شد، دخترم با وحشت از خواب پرید و پرسید: این صدای کیست؟ من گفتم: موذن است! اذان می گوید!
آن روز دخترم چیز دیگری نگفت ولی هر دفعه که صدای تو را میشنید آثار ناراحتی و انزجار را در چهرهاش میدیدم. تا اینکه بالاخره امروز صبح هنگامی که تو اذان میگفتی، او گفت: چقدر اهالی این ده بیسلیقه هستند که چنین موذنی را انتخاب کردهاند. اگر مسلمانی این است، من هرگز نمیخواهم مسلمان باشم. سعید عزیز! نمیدانی در آن لحظه چقدر خوشحال شدم و از بتها سپاسگزاری کردم. حال این هدیه را از من قبول کن. چرا که تو دخترم را به من بازگرداندی. سعید سرش را به زیر انداخت تا کسی اشکهایش را نبیند.
کدخدا هدیهی جبار را به او باز گرداند و گفت: این قدر این بندهی خدا را با نیش زبانهایت آزار نده. میدانی که سعید هدیهی تو را قبول نمیکند. جبار، شادمان بقچهاش را برداشت و در حالی که از خانه بیرون میرفت، گفت: سعید! تو خدمت بزرگی به بتهای ما کردی.
سعید از شدت ناراحتی و خشم مشتهایش را به هم فشرده بود و میگریست. کدخدا با شرمساری دستی بر سر او کشید و گفت: پسرم! مرا ببخش. از امروز به دنبال موذنی خوش صدا برای ده میگردم. به حرفهای این کافر کینهتوز هم زیاد اهمیت نده. اگر خدا بخواهد دوباره نور هدایت را به قلب دختر او میتاباند.
مثنوی معنوی
تنظیم:بخش کودک و نوجوان
*************************************