آفتاب همیشه ایستاده میمیرد
اشاره:
در آستانه چهلمین روز درگذشت «مهدی آذریزدی»، خبرنگار خبرگزاری ایكنا سفری به یزد و زادگاه این نویسنده و خادم قرآن كریم داشته و آذریزدی را چهل روز پس از وفاتش در آرامگاهش و در میان كوچههای یزد به نظاره نشسته است.
آفتاب كویر همیشه تنهاست. در مسیری ثابت. میآید و میتابد و میرود. صبح و عصرش اگرچه كمی تمایل به اعتدال دارد، اما آفتاب همیشه تنهاست. مثل كویر و یا دقیقتر كه بخواهی ببینی مثل مردمان خفته در دل كویر.
یزد شهر بزرگی نیست، در قلب ایران، میان دستهای گرم كویر لوت. خیابان باهنر هم در مركز شهر یزد قرار دارد. نزدیك به انتهای آن دو عمارت روبروی هم سالهاست كه سر بلند كردهاند، دو بنا با یك نام، دو حسینیه به نام خرمشاه.

حسینیه دست چپ اكنون مسجدی شده است برای اهالی محل كه با نام خرمشاه هر روز جان مردم خداجو را میزبان است و حسینیه دست راست گورستانی است كه تن مردمان این دیار را در خود جای داده و در میان این قبرستان، درست در میانش، جایی كه به نظر جدای از دیگران به شمار میآید، تابوتی میبینی و پارچه سیاهی بر رویش و چند گلدان خشكیده، جلوتر كه بروی یك عكس هم هست، عكسی به پیری خاك خرمشاه، به پیری جان رفته از دیار كویر و به تازگی قصههای خوب برای مردمان خوب و یا به تازگی «مهدی آذریزدی».
به مسجد خرمشاه كه میروی دو پیرمرد خادم در كنار ستونها و سماور بزرگ حسینیه كه سنت مردمان كویر است، میزبان تو میشوند. مسجدی كه خادمانش قدمت آن را منتسب به صدر اسلام میدانند.
«غلامحسین ابرو بالا»، یكی از این خادمان است. میگوید: آذریزدی را گاهی اوقات میدیدم، سر همین خیابان میآمد، مختصر خریدی میكرد. آخرین بار كه دیدمش سه هفته قبل از این بود كه برود تهران و فوت كند. به من گفت: «آقا حسین من هفته دیگه خلاصم و رفت هفته بعد دیدمش و سلامی كردم. جواب داد: آقا حسین هفته قبل كه نشد، اما دو هفته دیگر تمام است. مطمئنم»
و غلامحسین میگوید كه هنوز دو هفته نشده بود كه شنیدم در تهران بستری است.
حاج علیاكبر میگوید: پدر آذریزدی را یادم هست، رعیت بود، زمین داشت و كشاورزی میكرد، آدم بسیار خوبی بود، بهترین شاعر یزد، از همه یزد میآمدند و میخواستند كه نوحه برای هیأتهای مذهبی بگوید و او هم اشعاری مینوشت كه خیلی هم معروف میشد.
«سید یحیی آهنگری» یكی دیگر از خادمین مسجد است. سید یحیی میگوید: یادم هست كه پدر آذریزدی در این اطراف زمینهای زیادی داشت، كشاورز بود ولی اولادش كه به تهران رفت، او همه زمینها را وقف كرد كه هنوز هم بعد از پنجاه سال درآمد این اوقاف صرف خیرات میشود. خود آذریزدی را گاهی میدیدم كه خرید مختصری كرده بود، چند عدد خیار یا گوجه. به او میگفتیم: حاجی آقا برسانیمتان منزل با ماشین. جواب میداد: نه خودم پیاده میروم و اصرار كه میكردیم در نهایت راضی میشد كه كیسه خریدش و یا زنبیلش را تا منزل ببریم.
سید یحیی میگوید: هیچ وقت نفهمیدیم كه چرا نرفت دنبال وقفیات پدرش، چون به مسجد محل نمیآمد، كسی هم زیاد جویای حالش نبود اما وقتی مُرد، تازه مردم شناختنش، به جرأت بگویم كه كمتر از مراسم تشییع آقای صدوقی اینجا آدم نیامد و مسئولان همه همه بودند. این محل(حسینیه خرمشاه) را هم با اجازه استانداری انتخاب شد و كمی هم عقب رفت كه بعدها با بزرگ شدن خیابان خراب نشود. مردم هم در این مدت برایش خیلی پرسه (مراسم بزرگداشت) گذاشتند، ولی هنوز متولی ندارد. یعنی اگر كسی هم بیاید و شخصاً بخواهد برایش كاری بكند ممكن است بعدها مدعی پیدا شود. نمی دانم چه كسی ولی باید از درآمد وقفیات پدرش حداقل برایش یك مقبره بسازند.
«حاج علیاكبر سروی» از پیرمردان محله خرمشاه است. گرد پیری و گرمای چهرهاش ما را به سوی او كشاند. حاج علی اكبر بسیار خوش رو است و پدر و مادر مهدی آذریزدی را به یاد میآورد.
حاج علیاكبر میگوید: پدر آذریزدی را یادم هست، رعیت بود، زمین داشت و كشاورزی میكرد، آدم بسیار خوبی بود، بهترین شاعر یزد، از همه یزد میآمدند و میخواستند كه نوحه برای هیأتهای مذهبی بگوید و او هم اشعاری مینوشت كه خیلی هم معروف میشد. آنها را به نام پدرشان میشناختیم، یعنی با نام پدر بزرگ آذریزدی، اینجا به پدرش میگفتند: «حاج علیاكبر حاج رشید». الان پنجاه سالی هست كه مرده و قبرش هم گوشهای از همین حسینیه است.
پیرمرد ادامه میدهد: پدرش خیلی با مردم میجوشد، مادرش هم خیلی آدم خوبی بود و خواهرهاشان. پدرش كه مرد مادرش در همین خانه كاهگلی قدیمی زندگی كرد تاز مانی كه افتاده شد و رفت خانه دامادش كه او هم ،خدا بیامرزدش، آدم خوبی بود. آذر هم سالی یكبار میآمد و به مادرش سر میزد دوست داشت تنها باشد، كاری نمیشود كرد، خصلت بعضی آدمها همین است.

كوچههای كاهگلی خرمشاه را طی میكنیم، پیچ در پیچ، سر گذر كه پیچ درخت انجیر كوچه را میهمان كرده، خانه آذریزدی را میبینیم، كوچهای به سادگی روزهای پیرمرد و خانهای به سادگی قصههایش. در خانه بسته است، انگار سالهاست كه بسته است. صدایی نیست.
«علی پوربقایی» كه همبازی دوران كودكی آذر است. سالها او را از نزدیك دیده است و به گفته خودش در كوچهها هم بازی هم بودهاند. علی آقا به ما میگوید: بچههایم زیاد میرفتند خانه آذر و او همیشه به آنها كتاب امانت میداد، اما یك چیز خیلی عجیب این بود كه بدون اینكه من چیزی بگویم خودش هفتهای یكبار برای آنها مجله میآورد، هر چه مجله میخرید و میخواند را میآورد برای بچهها و من هم نمیپرسیدم چرا؟
ندیدم كسی به خانهاش بیاید فقط گاهی نویسندههای جوان میآمدند و یا از استانداری و ارشاد یزد برای مصاحبه و گزارش.
دیگر غروب است كه از خرمشاه میروی بیرون، از میان همه این دیوارهای كاهگلی، دیوارهای به سادگی مردمان كویر، صاف و گرم و اندكی پر پیچ و تاب.
صدای اذان كه میآید از در قبرستان خرمشاه مردمی را میبینی كه به این سوی خیابان و به مسجد میروند و تو ایستادهای به تماشای غروب خورشید و باز به یاد میآوری آفتاب كویر همیشه تنهاست. در مسیری ثابت. میآید و میتابد و میرود. صبح و عصرش اگر چه كمی تمایل به اعتدال دارد اما آفتاب همیشه تنهاست. آفتاب همواره ایستاده میمیرد.
ایکنا
تنظیم برای تبیان: گروه دین و اندیشه_شکوری