تبیان، دستیار زندگی
یک سال عمرولیث از کرمان به سیستان باز می‏گشت. در آن سفر، پسرش محمد هم همراه او بود. محمد به «فتی العسکر» معروف بود، جوانی بسیار برومند و رشید. از قضای روزگار، در بین راه و در بیابان کرمان، محمّد به بیماری قولنج مبتلا شد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

عمرو لیث و شکیبایی

صبر

یک سال عمرولیث از کرمان به سیستان باز می‏گشت. در آن سفر، پسرش محمد هم همراه او بود. محمد به «فتی العسکر» معروف بود، جوانی بسیار برومند و رشید. از قضای روزگار، در بین راه و در بیابان کرمان، محمّد به بیماری قولنج مبتلا شد. هر چه کردند که او را مداوا کنند و همراه خود به سیستان ببرند، میسّر نشد. عمرو هم عجله داشت و نمی‏توانست در کنار پسر بماند. ناچار، پسر را همراه با چند طبیب و چند فرد مورد اعتماد و یک دبیر و صد نفر پیک در آنجا گذاشتند. عمرو فرمان داد که: «پیک‏ها مدام در راه باشند. دبیر ساعت به ساعت حال بیمار را بر کاغذی بنویسد و به پیکی بدهد تا نزد من بیاورد. دبیر باید بنویسد که بیمار چه کرد و چه خورد و چه گفت. خوابید یا نخوابید، تا من از حال او باخبر باشم و ببینم که خدا چه می‏خواهد.»

عمرو چون به شهر سیستان رسید، به خانه خود رفت و در گوشه نشست نه فرشی و نه بستری. روز و شب بر همان حال بود. همانجا می‏خورد، نماز می‏گزارد و بر زمین می‏خوابید؛ بدون آنکه بالش بر سربگذارد.

پیک‏ها پیوسته می‏رسیدند، هر شبانه روز، بیست- سی‏نفر و آنچه دبیر نوشته بود، برای عمرو می‏خواندند و او از حال پسر باخبر می‏شد. گاهی گریه می‏کرد و گاهی به افراد صدقه می‏داد. هفت شبانه‏روز در این حالت بود. روزها روزه می‏گرفت و شب‏ها با نانی خشک افطار می‏کرد. هیچ خورش و نوشیدنی گوارا نمی‏خورد و مدام گریه می‏کرد.

روز هشتم، سحر بود که رئیس پیک‏ها خود نزد عمرو آمد؛ بدون آنکه نامه‏ای در دست داشته باشد. دبیر نتوانسته بود خبر مرگ پسر را بر کاغذ بنویسد و او را نزد امیر فرستاده بود تا شخصاً خبر مرگ پسر را به پدر بگوید. وقتی بزرگ پیک‏ها نزد عمرو رسید، زمین به ادب بوسه داد و امیر را احترام کرد. عمرو چون دید که پیک نامه‏ای ندارد، گفت: «کودک فرمان یافت؟»

رئیس پیک‏ها گفت: «خداوند، عمر امیر را دراز گرداند!»

عمرو گفت: «الحمدلله! سپاس خدای را عزّ و جل که هر چه خواست کرد و هر چه خواهد کند. برو و این قصّه را با هیچ‏کس نگو.»

بعد خودش برخاست و به حمّام رفت. خدمتکاران موهایش را باز کردند و تن و بدنش را شستند. بعد، از حمّام بیرون آمد و به رختخواب رفت و خوابید. بعد از نماز، وزیرش را خواست. او را خبر کردند. وزیر آمد. عمرو به وزیر گفت: «برو و مهمانی باشکوهی ترتیب ده. سه هزار گوسفند سر ببر و آنها را بپز و هر چیز دیگری که نیاز است، همه را آماده کن.»

وزیر رفت و آنچه عمرو گفته بود، انجام داد. عمرو به حاجب خود گفت: «فردا بار عام است. از لشکریان و مردم همه را خبر کن؛ از توانگران و فقیران.»

روز بعد، عمرو بر تخت نشست. بار دادند و مردم آمدند. سفره‏ها گستردند و غذاها بر سفره نهادند. مردم خوردند و آشامیدند. چون همه سیر شدند، عمرو رو به مردم کرد و گفت: «بدانید که مرگ حق است و ما هفت شبانه روز به درد فرزند و به خاطر بیماری او به گریه و زاری مشغول بودیم. نه خواب داشتیم و نه خوراک؛ چرا که دلم نمی‏خواست فرزندم بمیرد؛ امّا حکم خدای عزّو جل، چنان بود که او وفات یافت. اگر می‏شد که عمر فرزندم را بخرم، به هر قیمتی که بود این کار را می‏کردم؛ امّا این راه بر بشر بسته است. چون کسی درگذشت، دیگر باز نمی‏گردد. گریه کردن و گریستن بر مرگ هر عزیزی دیوانگی است. به خانه‏ها برگردید و مثل همیشه شاد زندگی کنید که من سوگواری نخواهم کرد.»

حاضران دعا کردند و برگشتند. هر کس این حکایت را می‏شنید، دلش قوی‏تر می‏گشت و با خود عزم می‏کرد که در زندگی این‏گونه رفتار کند.

حکایت های شیرین تاریخ بیهقی

تنظیم:بخش کودک و نوجوان

*************************************

مطالب مرتبط

‎‏شجاعت همراه ترس

دبه‏ی روباه و گرگ

روباه دم بریده

عقل یا بخت؟

لگد به افتاده

کریم خان زند

برای چند شاخه گل

شاخه ها

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.