تبیان، دستیار زندگی
سال 1327 بود. روستای ولی آباد ورامین میزبان نوزادی شد که او را منصور نامیدند. پدر کودک تازه از راه رسیده، شاعری فاضل بود که نه سال بعد دیده از جهان فروبست و خانواده را با تنگدستی تنها گذارد. «ماتمکده عشاق» دیوان شعری بود که ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

امیر سرلشگر خلبان شهید منصور ستاری


سال 1327 بود. روستای ولی آباد ورامین میزبان نوزادی شد که او را منصور نامیدند. پدر کودک تازه از راه رسیده، شاعری فاضل بود که نه سال بعد دیده از جهان فروبست و خانواده را با تنگدستی تنها گذارد.

«ماتمکده عشاق» دیوان شعری بود که به میراث از او بر جای ماند و مایه دلگرمی فرزندان در تحصیل و کسب معرفت شد. منصور دوران ابتدایی را در مدرسه ولی آباد ورامین و دوران تحصیلات متوسطه را در روستای «یونیک» باقرآباد به پایان رسانید. او با وجود سختیهای بسیار و طاقت فرسایی که در راه تحصیل اش وجود داشت با پشتکار و جدیت فراوان به کسب علم می پرداخت. در سال 1346 با پایان یافتن تحصیلات متوسطه وارد دانشکده افسری شد و پس از پایان دوران آموزش به درجه ستوان دومی نائل گشت. سال 1350 بود که برای گذراندن دوره عملی کنترل رادار، راهی کشور امریکا شدو پس از یک سال به ایران بازگشت و به عنوان افسر شکاری نیروی هوایی مشغول به کار شد. سه سال بعد یعنی در سال 1354 در کنکور سراسری شرکت کرد و در رشته برق و الکترونیک پذیرفته شد اما با شروع جنگ تحمیلی در حالی که بیش از چند واحد به پایان تحصیلات دانشگاهی اش باقی نمانده بود، دفاع از میهن را ترجیح داده و تحصیل را رها کرد. وی افسری مؤمن، شجاع و تیزهوش بود. طرح ها و ابتکارات زیادی در تجهیز سیستم های راداری و پدافندی به اجرا گذارد که سدی محکم در برابر تجاوزات دشمن بود. در سال 1363 به دلیل کارایی و لیاقتی که از خود نشان داده بود به سمت معاونت عملیات پدافند نیروی هوایی منصوب گشت. سال 1364 زمان ارتقاء او به سمت معاونت طرح و برنامه نیروی هوایی بود. سرانجام این نیروی متعهد و کارآمد در بهمن ماه 1365 به فرماندهی نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران منصوب گردید و تاهنگام شهادت عهده دار این امر خطیر بود و سرانجام این انسان خلاق و مشتاق پس از گذراندن 46 بهار پربار در سال 1373 به دیدار یار شتافت. یادش همیشه در دلها جاودان باد.

آن سالهای سخت

سالهایی که به مدرسه می رفتم سالهای سخت و پررنجی بود . آن سرمای طاقت فرسا را که تا مغز استخوانم نفوذ می کرد هرگز از یاد نمی برم. کرخی و سنگینی دستها و پاهایم را که در بوران برف به سیاهی می گرائید و لبهای ترک خورد از سرما را که همیشه دردناک و متورم بود. هیچگاه فراموش نخواهم کرد. یادم هست که یک روز که به قصد مدرسه از خانه خارج شدم کولاک شدیدی از برف منطقه را فرا گرفته بود. پدر من از دنیا رفته بود و وضعیت مالی خوبی نداشتیم. هیچوقت نمی توانستیم آنقدر پول خرج کنیم که کفش بخریم. همیشه کتانی پارچه ای به پا می کردیم حتی در روزهای سرد زمستان کتانی در برف خیس می شد و به پاهای ما می چسبید و سرما تا عمق جانمان نفوذ می کرد اما چاره ای جز تحمل آن نداشتیم. آن روز را خوب به خاطر دارم در راه مدرسه باید از یک تنگه که به دره ای عمیق مشرف بود رد می شدم. با احتیاط بسیار در حالی که چشمانم به خوبی نمی دید از کناره دیوار به جلو رفتم که ناگهان باد شدیدی در تنگه پیچید و مرا چون تکه کاغذی بلند کرد و به قعر دره پرتاب نمود. در برفها فرو رفته بودم و تمام بدنم سنگین و بی حس بود، ناگهان احساس کردم که دارم از هوش می روم، خطری بزرگ تهدیدم می کرد با تمام توان سعی کردم از جایم بلند شوم و به سختی بسیار، پس از چند بار سقوط، از دره بیرون آمدم. با مشقت زیاد از تنگه بیرون رفتم و خودم را به خانه ای رساندم. با آخرین قوایی که برایم باقی مانده بود به در کوبیدم و دیگر چیزی نفهمیدم. به هوش که آمدم در اتاقی گرم بودم، آنها مرا نجات داده بودند. ناخنهای پاهایم سیاه شد و افتاد اما خداوند زندگی دوباره ای به من بخشیده بود. تصمیم گرفتم از این فرصت دوباره بهترین استفاده را ببرم.

دلهای ما با شماست

سال 1357 بود و منصور با درجه سروانی در تهران مشغول به خدمت بودو دل بزرگ او همیشه به آینده می اندیشید. آن روزها تهران و اکثر شهرهای ایران صحنه زد و خورد مردم و نیروهای نظامی بود. از قم به تهران آمدم تا او را ببینم. چهره ای در هم و متفکر داشت. ایشان را از جریانات و اتفاقاتی که در قم می گذشت مطلع کردم. غمی عمیق در چهره اش نشست و اندیشه ای بزرگ ذهنش را به تلاطم واداشت. او هم مرا از آنچه در نیروی هوایی می گذشت مطلع کرد. وقت خداحافظی که رسید با حالت عجیبی گفت: «تعدادی از پرسنل پدافند نیروی هوایی که فعالیتهای انقلابی دارند می خواهند بدانند در این موقعیت حساس تکلیفشان چیست؟ در ارتش بمانند یا آن را ترک کنند و به صف مردم بپیوندند.» او از من خواست تا این موضوع را از نماینده امام سؤال کنم. به قم که رسیدم نزد نماینده امام (آیت الله محمد یزدی) رفتم و مسأله را طرح کردم. ایشان فرمودند: «در ارتش بمانند ولی برای انقلاب کار کنند، ما نمی خواهیم به ترکیب ارتش دست بخورد.» گفتم: «من نمی توانم مطلب را شفاهی بگویم لطفاً مکتوب بفرمایید.» ایشان هم نامه ای نوشتند و آن را داخل پاکتی قرار دادند و گفتند: « از قول من به این افسران شجاع سلام برسانید.» منصور که نامه را خواند چهره اش از هم گشوده شد. آن اندوه قبل دیگر در او موج نمی زد. رو به من کرد و گفت: «سلام ما را به حاج آقا برسانید و بگویید اکثر پرسنل نیروی هوایی دلهایشان با شماست و اگر موقعیتی به دست آورند برای پیروزی انقلاب با طاغوت خواهند جنگید.» یک ماه بعد در 21 بهمن ماه 1357 این وعده به حقیقت پیوست و نیروی هوایی به صف انقلاب مردم ملحق شد.

آن چهره خاک آلود

شهید ستاری را همواره علاوه بر یک فرمانده شجاع به عنوان نیروی بسیجی می شناختم. عملیات والفجر 8 بود، ما از اصل غافلگیری دشمن استفاده کرده و تمام تجهیزاتمان را در استتار کامل نخل ها پنهان کرده بودیم. شهید ستاری مسئول پدافند هوایی بود و طبق نقشه گام به گام با عملیات هماهنگ بود اما در همان اولین روز شروع کار، سیستم سایت موشکی هاگ توسط دشمن شناسایی شد. عراق هم بلافاصله از سیستم موشکهای لیزری و ضد رادار خود استفاده کرد و رادارهای هاگ ما را از کار انداخت. بعد از اینکه سایت موشکی و پدافندی از کار افتاد، حجم بمباران دشمن به شدت افزایش یافت. در واقع ما از نظر پدافند خلع سلاح شده بودیم. عراق اقدام به بمباران شیمیایی کرد. صحنه های آزار دهنده و عجیبی به وجود آمده بود، به شدت ناراحت و مضطرب بودم. سراغ جناب ستاری را گرفتم اما در آن شرایط حساس کسی از او خبری نداشت. گفتم: «هر طور شده ایشان را پیدا کنید.» بعد از مدتی شهید ستاری با چهره ای خاک آلود وارد اتاق شد. با لحن اعتراض آمیزی گفتم: «شما کجائید؟ اینها دارند بچه ها را دسته دسته به شهادت می رسانند، یک فکری کنید.» چهره ستاری آرامش خاصی داشت. گفت: «در منطقه عملیاتی بودم، سایت هاگ را راه اندازی کردیم و حالا در حال حفاظت از آسمان منطقه است. آرامش عمیقی وجودم را فرا گرفت. جلوی بمبارانهای دشمن گرفته شوده بود.

بالاترین نشان

برای شرکت در مراسم سالروز استقلال پاکستان، همراه شهید ستاری به آن کشور سفر کردیم، در کنار این مراسم، برنامه هایی را برای هیئت ایرانی تدارک دیدند، تا از مراکز نظامی کشور بازدید کنند. یکی از مراکز که برای بازدید در نظر گرفته شده بود، مرکز سیستم ارتباطات راداری بود، این سیستم به وسیله مهندسین آمریکایی تهیه شده بود، و طرز کار آن اینگونه به نظر می رسید که در یک اتاق اصلی، اطلاعات همه رادارهای موجود در کشور دریافت می شد. فرمانده نیروی هوایی پاکستان، (ژنرال حکیم) مشغول ارائه اطلاعاتی کلی درباره روش کار آن سیستم بود، که تیمسار سؤالاتی را پیرامون نحوه عملکرد سیستم و مسایل فنی هواپیما پرسید سؤالات کاملاً تخصصی بود. پس از پایان بازدید ژنرال حکیم به خانم بی نظیربوتو گفت: «فرماندهان نیروی هوایی زیادی را ملاقات کرده ام، ولی تا این لحظه فرماندهی را به دانایی، دانشمندی و با هوشی تیمسار ستاری که در مسایل غیر از تخصص سیستمهای رادار خود تبحر داشته باشد، ندیده ام. روز بعد «غلام اسحاق خان» رئیس جمهورپاکستان مراسمی را جهت تجلیل از تیمسار ستاری تدارک دید. در آن مراسم بود که بالاترین نشان نظامی پاکستان توسط رئیس جمهوری آن کشور به تیمسار اعطا شد.

جانباز بی ریا

سال 1370 برای تیمسار ستاری کسالتی پیش آمد، که در بیمارستان بستری شد، با شنیدن این خبر برای دیدارشان به بیمارستان رفتم، پرستار برای تزریق آمپول به اتاق آمد و گفت: «انشاالله تیمسار خوب خواهند شد و از این تزریق های پی در پی و بوی الکل راحت می شوند. تیمسار خندید و گفت: «نگران نباش! شامه من سالهاست که از استشمام هر بویی معذور است». من با وجودی که ارتباط بسیاری با او داشتم، از موضوع بی خبر بودم با تعجب پرسیدم: «تیسمار! تا آنجا که من به یاد دارم، حس بویایی شما خوب کار می کرد؟ تیمسار پاسخ داد: «بله، تا عملیات خیبر». تازه به خاطر آوردم که ستاری جانشین فرمانده قرارگاه رعد بود، و بر اثر شیمیایی شدن در عملیات خیبر، حس بویایی خود را از دست داده است.

شهادت

قرار بود تعدادی از هواپیماها در پایگاه اصفهان تعمیر و مجدداً راه اندازی شوند. پس از چند جلسه و قرار کاری هواپیمای تیمسار ستاری و همراهانش به مقصد اصفهان حرکت کرد. ساعتی بعد تیمسار میر عشق الله فرمانده پایگاه هوایی اصفهان در فرودگاه به استقبال فرماندهان بلند پایه این نیرو آمد. بعد از استراحت کوتاهی برنامه بازدید از انبار قطعات آغاز شد. دقایق به سرعت می گذشت، میزبانان در پایگاه اصفهان خود را برای پذیرایی گرمی از فرمانده نیرو آماده می کردند. غروب بود. خورشید چون طشتی از خون در پس شاخه های استخوانی درختان به بستر می رفت، تیمسار ستاری با نگاهی عجیب به خورشید چشم دوخته بود. این آخرین نگاه از منظر چشمان او بود اما کسی این واقعیت بزرگ را نمی دانست. لرزشی عجیب بر وجودش چنگ انداخت، زیپ کاپشنش را بالا کشید، گویی با خورشید از مشقتهای دوران کودکی اش می گفت، از رنجهای سالهای تحصیلش و از تلاش خستگی ناپذیرش برای اعتلای میهن اسلامی. صدای دلنشین اذان او را به خود آورد. همراهان که از دیدن این حالت عجیب شگفت زده بودند با صدای تیمسار به خود آمدند. همگی در گوشه یکی از انبارها به نماز ایستادند و پس از بازدید از آخرین انبار با تعجب از فرمانده خود شنیدند که باید به سرعت به طرف تهران حرکت کنند. اصرار تیمسار میر عشق الله و چند نفر از همراهان بی نتیجه بود. علیرغم همه تدارکهایی که دیده شده بود فرمانده، خرسند از دیدن نتایج تلاشها برای تعمیر هواپیماها اصرار بازگشت داشت، به ناچار همگی راهی باند فرودگاه شدند. هنگامی که دستهای میر عشق الله در میان دستهای فرمانده اش قرار گرفت حالت عجیبی بر دلش چنگ انداخت. در آن هوای سرد تبی مرموز دستهای ستاری را گرم کرده بود و بویی خوشایند و غریب به مشام می رسید. خداحافظی به سرعت انجام شد و هواپیما اوج گرفت. شوری مؤذیانه دل میر عشق الله را می آشفت. از باند به ترمینال آمد. دژبان در ورودی احترام نظامی گذاشت و با نگرانی گفت: «تیمسار هواپیمای جناب ستاری سانحه دیده.» میر عشق الله در شگفت از آنچه می شنید به رمپ پروازی بازگشت و سراسیمه خود را به برج مراقبت رساند. آتشی بزرگ از دور هویدا بود و کادر برج مراقبت همه مضطرب و غمگین در انتظار خبرهای دقیقتری بودند. میر عشق الله با عجله خود را به محل سانحه رساند. گروهی از دور در اطراف آتش راه می رفتند. امیدی در دلش جوانه زد با خود گفت: «ظاهراً سرنشینان هواپیما زنده اند اما با رسیدن به محل سانحه دریافت که نیروهای گروه ضربت در اطراف هواپیما به فعالیت مشغول بوده اند. از تصور آن که پیکر پاک دوستانش در محاصره آن آتش عظیم است بر خود لرزید، با شتاب به سمت شعله ها دوید اما معاونش دست او را به عقب کشید. میر عشق الله دیگر خوددار نبود، دستش را با فشار رها کرد و فریاد زد:«چرا باور نمی کنید، این آتش سوزنده نیست، جایی که ستاری باشد تکه ای از بهشت است.» صدای او که به سوی آتش می دوید در سفیر شعله ها محو شد. هر کسی به گوشه ای می دوید.

سخن شهید

... ما باید این واقعیت را بپذیریم که در یک مرحله ای قرار گرفته ایم که دیگر امریکایی و انگلیسی نمی آید برای ما کاری کند. پس به امید چه کسی نشسته ایم؟ ما خود باید با تلاش پیگیر، کارهای خود را انجام دهیم و نتیجه کارهایمان را هم به آیندگانی که بعد از ما می آیند منعکس کنیم تا راه را اشتباه نروند...

شما باید ثابت کنید که در این مملکت چه کاره اید و در عین حال از این نکته هم غافل نباشید که اگر باز هم جنگی پیش آمد، دنیا به ما چیزی نخواهد داد. کسی ما را پشتیبانی نخواهد کرد، بنابراین باید به فکر برنامه ریزی های اساسی خود باشیم، و از درون خود را بسازیم، برای اینکه اگر بنشینیم به این امید که دیگران به ما کمک خواهند کرد این یک خیال واهی بیش نیست، و با چنین تفکری هیچ کاری از پیش نخواهیم برد...

منبع: کتاب پاکباز عرصه عشق