تبیان، دستیار زندگی
داشتم نوشته های قبلی ام را می خواندم.همان دفترچه های خاطرات و یادداشت های کوچکی که وقت و بی وقت می نوشتم و قایم می کردم.حتی خودم هم دوست نداشتم به این نوشته ها سر بزنم.یه جور راز، یه جور حرف دلی که فقط یک بار گفته می شود و بعد به تاریخ می پیوندد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

فرشته که راپورتچی نمی شود!
g(h7

داشتم نوشته های قبلی ام را می خواندم.همان دفترچه های خاطرات و یادداشت های کوچکی که وقت و بی وقت می نوشتم و قایم می کردم.حتی خودم هم دوست نداشتم به این نوشته ها سر بزنم.یه جور راز، یه جور حرف دلی که فقط یک بار گفته می شود و بعد به تاریخ می پیوندد.

جایی خطاب به فرشته ی شانه ی چپم نوشته بودم:به تو هم میگویند فرشته؟آخر فرشته که نامردی نمی کند.فرشته که راپورتچی نمی شود. فرشته که اینقدر منفی نگر و ترسناک نمی شود.تو باید استعفا بدهی.اینطوری از دست غرغرهای ما هم خلاص می شوی .یک نگاه بیانداز به فرشته ی شانه ی راستم.ببین چه فرشته ی ماهی است.ببین چقدر مثبت ها را خوب می بیند و خوش می نویسد.کمی هم از او یاد بگیر.کمی هم فرشتگی کن...اینقدر "رقیب "ِ عتید نباش.

همینطور که دفترچه هایم را مرور می کردم به صفحه ی جدیدی رسیدم که معلوم بود اطلاعاتم درمورد این فرشته کامل تر شده:

شنیده ام هفت ساعت، دست روی دست می گذاری و چیزی نمی نویسی.شنیده ام هفت ساعت صبوری می کنی و مهلت می گیری.منتظر یک نشانه می مانی تا شاید علائم پشیمانی را ببینی.یا صدای استغاثه ای را بشنوی. شاید هم از حال و هوای قلبم خبر می گیری تا ببینی در ارتباط با گناهی که مرتکب شده ام، چه احساسی دارم.چه اعترافات پنهانی هست که در قلبم رد و بدل می شود...خب تسلیم! من یک جورهایی در حق تو بدی کرده ام.فرشته بودنت را زیر سوال برده بودم که حالا پشیمانم.تو با این مهلتی که برای من می گیری و هفت ساعت پیاپی تحمل می کنی، فرشته بودنت را ثابت کردی.اما...اما کاش بیشتر از هفت ساعت هم می توانستی صبوری کنی.تو که می دانی!من تا به خودم بیایم و یاد گناهی که کرده ام بیافتم، هفت ساعت رد شده است...

.

.

.

امروز به نتیجه ی جدیدی رسیدم.نتیجه ی جدیدی در مورد خودم، "رقیبِ" شانه ی چپم، و زندگی ام...

فرشته هی مینویسد و هی می نویسد.نامه ی اعمال من سیاه می شود و او هی با بغض و گریه ،باز هم موظف به انجام تکلیف است.اومثل من نیست که تکالیفم را فراموش می کنم.در هر شرایطی که باشد، می نویسد.خون دل می خورد و می نویسد.هی به عتید نگاه می کند و دلش ترک برمیدارد و می نویسد.اما به خودش قول داده که به نفع من کار کند.یعنی خدا از او این قول را گرفته...مثال بزنم؟

فکر کن به تو گفته باشند آش بپزی.اما تو هی ریگ بیاندازی توی دیگ و به خیالت باشد که کسی ندیده.حالا که آش آماده شده، به تو میگویند :خودت بخور!انگار از اول هم قرارشان همین بوده و تو فراموش کرده بودی...خب نگران میشوی دیگر!می ترسی ریگها زیر دندانت بیایند و تو را لو دهند.حالا اگر کسی بوده باشد که یواشکی ، همانوقتی که تو ریگ می انداختی و خوش بودی، ریگ ها را شمرده باشد و وقت خوردن آش که می رسد ، بیاید و به تو بگوید مثلا بیست تا ریگ انداخته ای ها!حواست باشد....خب یک همچین کسی، به تو خدمت کرده.ناراحت نمی شوی که یواشکی ریگهایت را شمرده.اصلا سفت بغلش می کنی و تشکر بارانش می کنی.

فرشته ی شانه ی چپ ما هم مثل همین کسی است که ریگ ها را می شمرده.او دارد با نارحتی ،ریگ های سیاه گناه مان را می شمارد اما...طبق قولی که به خودش داده، یک روز می آید کنارمان و می گوید: فلانی!حواست باشد!توی جواب دادن به سوالهای خدا ، تو را یاد گناه هایت می اندازد.می گوید :یالا! این بیست تا تیری که توی قلب و روح و چشم و گوش و... رد کرده ای دربیاور.

سختی برزخِ تو همینجاست که باید خودت را عمل کنی.تیرها را با هزار درد و ناراحتی دربیاوری...خودت دکترخودت می شوی ؛ اما این خدمتی است که فرشته ی شانه ی چپ به تو کرده است.خدمتی که از دست فرشته ی شانه ی راست بر نمیاید.


نوشته سیده زهرا برقعی گروه حوزه علمیه