تبیان، دستیار زندگی
با چند تن از برادران تصمیم گرفتیم برای شناسایی به اطراف کارخانه شیر پاستوریزه آبادان برویم. صبح زود ده نفر شده و حرکت کردیم. از میان درختان و از داخل نهرها پیش رفتیم. در جمع ده نفری ما تنها یک نفر آرپی جی 7 با 5 عدد موشک داش...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آن دو نفر


با چند تن از برادران تصمیم گرفتیم برای شناسایی به اطراف کارخانه شیر پاستوریزه آبادان برویم. صبح زود ده نفر شده و حرکت کردیم. از میان درختان و از داخل نهرها پیش رفتیم. در جمع ده نفری ما تنها یک نفر آرپی جی 7 با 5 عدد موشک داشت و بقیه مسلح به ژ – 3 بودیم. همه از یکدیگر پیشی می گرفتند شور و شوق عجیبی در دل بچه ها حکمفرما شده بود و لذت عجیبی هم به من دست داده بود. جلو رفتیم تا به مقصدمان کارخانه شیرپاستوریزه در محور خونین شهر – کارون رسیدیم. در آنجا نیروها و تانک های عراقی به خوبی دیده می شدند. با تاکتیک های لازم به داخل کارخانه رفتیم و هر گوشه را به وسیله 2 تا از برادران تأمین کردیم دو نفر را هم برای شناسایی فرستادیم بعد از دو ساعت آنها بازگشتند و گفتند ما تا 10 متری دشمن جلو رفتیم و اردوی آنها را دور زدیم. تیربارها، ضدهوایی ها و تانک های آنها و مقر و سنگر فرماندهی آنها را مشخص کردیم و هم چنین تعداد نیروها را تخمین زدیم در حدود 200 الی 250 نفر بودند. پس از شناسایی با همدیگر تصمیم گرفتیم تا با یک حمله ناگهانی ضربه محکمی به آنها بزنیم و برای شروع چند نفر دیگر نیرو کمک خواستیم که به 20 الی 30 نفر برسیم. تا آمدن نیروها بار دیگر چند نفر را فرستادیم تا اوضاع را بیشتر بررسی کنند. چگونگی سنگرها و نقطه های حساس را بهتر تشخیص دهند. لحظه تصمیم گیری فرا رسیده بود. چیزی به شروع حمله نمانده بود. با بی سیم خبر دادند 28 نفر از برادران ارتشی به کمک ما می آیند. شروع حمله را به دلیل هماهنگ کردن هر چه بهتر نیروها عقب انداختیم. بعد از چند ساعتی برادران به ما ملحق شدند. پاسی از شب گذشته بود فرمانده آنان که یک نفر سروان بود، شب نزد ما آمد. خیلی دلش می خواست که حمله را همان شب آغاز کنیم و می گفت همین امشب! با این پیشنهاد موافقت نشد. قرار شد که فردا غروب حمله را شروع کنیم. ساعت 6 صبح بود برای نماز خواندن بلند شدم. وضو گرفتم و به نماز ایستادم رکعت دوم بود که صدای ایست دادن و به دنبال آن صدای شلیک گلوله به گوش رسید. بچه ها همه سراسیمه به این طرف و آن طرف می رفتند. همه در حال آماده شدن بودند. معلوم شد روز قبل از اینکه ما به آن کارخانه برویم گروه شناسایی عراق آنجا را شناسایی کرده بودند و چون هر آن امکان حمله می رفت و اینجا هم محل خوبی بود بهترین راه این بود که نیروهایشان را به این محل بیاورند.

بیرون رفتم. حدود 5 کامیون مهمات با اسکورت 2 تانک که یکی در جلو و دیگری در عقب حرکت می کردند به داخل محوطه می آمدند وقتی 2 نفر از آنها برای شناسایی به داخل می آیند که اوضاع را بررسی کنند برادری که پست بود آنها را می بیند و تیراندازی می کند که یکی از آنها در همان لحظه کشته می شود. با برادران ارتشی قرار گذاشتیم که سمت چپ را آنها تأمین کنند و سمت راست را ما به دنبال این تصمیم فوراً به صورت یک ستون زنجیری در آمدیم و به فاصله 10 متر از همدیگر سنگر گرفتیم. مهاجمان ابتدا با تیرباری که روی تانک بود شروع به تیراندازی کردند. رگبار گلوله بود که از بالای سرمان زوزه کشان می گذشتند و با هیچ جا هم نمی توانستیم تماس بگیریم چون برادر بی سیم چی که برای وضو پایین آمده بود دیگر فرصت نمی کند که به دنبال بی سیم برود. مهاجمان هر لحظه نزدیک تر می شدند. صدای زوزه گلوله هاشان فضا را می شکافت و با ناامیدی پر و بال ریزان در کنارمان بر زمین می نشست. برادر آرپی جی به دست به طرف یکی از خودروهای آنان یک موشک پرتاب می کند به خودرو اصابت نمی کند و در همین موقع تیربار و کلاشینکف و خمپاره و توپ بود که به طرف ما نشانه می رفت و گلوله هایشان یکی پس از دیگری بر در و دیوار کارخانه شیر پاستوریزه فرود می آمد. حدود نیم ساعت طول کشید تا توانستیم جای مطمئن پیدا کنیم. آرپی جی پشت سر آرپی جی، خمپاره پشت خمپاره مرتباً فرود می می آمد. آنها یک ستون منظم بودند. متشکل از همه چیز. رفته رفته از صدای تیراندازی ژ-3 کاسته می شد و در مقابل صدای رگبار کلاشینکف بود که فضا را پر می کرد و این احساس به ما دست می داد که نکند تمام نیروهای دشمن از سمت چپ حمله کرده و برادران ارتشی را قتل عام کرده باشند. می خواستیم به سمت چپ که هر لحظه بر صدای تیراندازی دشمن افزوده می شد تیراندازی کنیم و باز می ترسیدیم که برادران خودمان آنجا باشند این بلاتکلیفی حدود 10 دقیقه گذشت. ساعت یک ربع به هفت بود. با رفتن سربازان فوراً 3 تن از برادران را برای تأمین به آن قسمت فرستادیم و جنگ را ادامه دادیم. کشتار عجیبی راه افتاده بود. ترس عجیبی در میان مهاجمان حکم فرما شده بود. داد و فریاد می زدند و سکوتی که در میان ما حکمفرما بود یک سکوت خدایی بود که هیچ کس نمی تواند باور کند. رأس ساعت 7 حدود 9 تانک و متجاوز از صد نفر نیرو به کمک مهاجمان می آیند و در عرض یک ربع تمام محوطه را با آن همه نیروهای زیاد دور زده و در حالی که ما تنها 9 نفر بودیم به محاصره خودشان در آوردند. تمام ساختمان را به زیر توپ و رگبار گرفتند به طوری که هیچ جنبنده ای نمی توانست حرکت کند. در زیر این رگبار شدید سه تن از برادران پیش می روند و به یاری خدا با آر پی جی 7 یکی از تریلرهای مهمات را منفجر می کنند. از صدای مهیب انفجار، دشمن سراسیمه می شود.

آتش تا ارتفاع زیادی زبانه می کشید و در عوض روحیه بچه های ما تقویت می شود. از سه برادر دیگر بگویم که در نیزار سمت چپ سنگر گرفته بودند. در این موقع یک نیروی 30 نفری دشمن برای پیشروی به نزدیک برادران می رسند که برادران با تیراندازی 8 نفرشان را می کشند و بقیه فرار می کنند. به جز یک نفر که در همان نزدیکی ها سنگر می گیرد و وقتی که این برادران برای زیر نظر داشتن قسمت بیشتری به جلو می روند ناگهان این مزدور کثیف به طرف یکی از برادران رگبار می بندد و خود به وسیله برادر دیگری به قتل می رسد. برادری که حدود 10 تیر به پایش خورده بود به وسیله یکی دیگر از برادران که او را بر دوش خود حمل می کند و همراه با 4 سلاح دیگر حدود 5 کیلومتر راه حمل می شود تا او را به بیمارستان می رساند. ما در داخل ساختمان مستقر شده بودیم و تیرهایمان را بی خود هدر نمی دادیم، چون هر نفر بیشتر از 100 فشنگ نداشتیم. از این جهت برادرانی که در قسمت راست بودند و هیچ صدای تیراندازی از طرف ما نمی شنیدند فکر کردن که ما هم به دنبال سربازها رفته ایم و در نتیجه آنها هم سنگر را ترک گفته می روند و ما می مانیم و ما، تنها چهار نفر که رو در روی دشمن قرار داشتیم در حالی که تانک ها ما را محاصره کرده بودند. برای پیدا کردن بچه ها به هر فلاکتی بود خود را به تأسیسات ساختمان رساندیم.

تیر بود که از بغل گوشمان رد می شد. همه چیز را فراموش کرده بودیم. پس از مقداری گشتن چون بچه ها را پیدا نکردیم برگشتیم و سنگر گرفتیم. با خود می گفتیم باید مقاوت کنیم. ما باید ترس این مزدوران را بیشتر کنیم. 2 نفر از برادران را به سمت چپ فرستادیم و 2 نفر دیگر در همانجا ماندیم و منتظر موقعیت تا اینکه که یکی از عراقی ها از سمت راست به سمت چپ می رفت منتظر ماندیم تا به یک محوطه باز آمد، طبق نقشه او را کشتیم و به دنبال آن گروه های 2 نفری – 3 نفری که برای بردن آن جسد می آمدند اگر کشته نمی شدند حداقل زخمی می شدند و به عوض هر لحظه محاصره شان را تنگ تر می کردند. عقربه ساعت 2 را نشان می داد، تانک ها به نزدیکی ساختمان آمده بودند به طوری که از حرکتشان ساختمان به لرزه در آمده بود. از روزنه ای اطراف را نگاه کردم. تصمیم گرفتم و بهترین و کم خطرترین راه را انتخاب کردم، در قسمت چپ، یک تانک بیشتر نبود و بقیه در قسمت دیگر بودند من و برادرم از ساختمان بیرون رفتیم یک تانک به طرف ما می آمد، صبر کردیم تا کاملاً نزدیک شد و بعد با رگبار چندی نفری را که پشت سر تانک می آمدن به قتل رساندیم که باعث شد تانک مسیرش را عوض کند و افراد هم فرار کردند و ما با شلیک 5 تیر 2 نفری که هدایت تانک را به عهده داشتند از پای در آوردیم و راهی را که تا جنگل بیش از 10 دقیقه نبود با حمایت آتش یکدیگر طی کردیم و رفتیم تا به نیروهای خودی ملحق شدیم. در این جا معلوم شد که آن دو برادر هنوز در سنگر مانده اند. خیلی سریع با یک نیروی 30 نفری حمله را از دو طرف شروع کردیم. نبرد شدیدی در گرفته بود، 2 تا دیگر از تانک هایشان را زدیم. حسابی گیج شده بودند، عقب نشینی کردند و ما آن شب را در سنگر ماندیم. من و فرمانده تصمیم گرفتیم که هر طور شده آن دو برادر را زنده یا مرده پیدا کنیم. صبح شد و درباره این موضوع داشتیم فکر می کردیم که با تعجب دیدیم آن دو برادر خودشان به طرف ما می آیند. ذوق زده شدیم. بچه ها نه تنها سالم بودند بلکه غنایم جنگی از دشمن گرفته بودند. محاصره ما با یاری خدا، با موفقیت تمام شد، در حالی که 25 نفر از عراقی ها را کشته بودیم و 5 تانک را منهدم کرده بودیم. محاصره تمام شد و ما همگی خوشحال بودیم.