لقمان حکیم
حدیث
به خدا سوگند حکمت از رهگذرنژاد و ثروت و بزرگی جسم و زیبایی اندام به لقمان داده نشد.
امام صادق (حکمتنامهی لقمان)
پروندهی لقمان
تبارالقمان: برخی لقمان را فرزند «نامورین تارح» برخی وی را فرزند «باعورین تارح» عدهای وی را فرزند «باعورا» برخی وی را فرزند «لیان ناحورین تارح» گروهی او را فرزند «عنقاء بن سرون» برخی وی را فرزند عنقاء بن مربد» برخی او را فرزند عنقاء بن ثیرون» و برخی او را فرزند «کوش بن سام بن نوح (ع)» دانستهاند.
انتخاب یکی از این گفتهها نه آسان است و نه ضروری. ولی میتوان گفت که لقمان دارای نسبتنامهی معروفی نبوده است.
لقمان در ادب
نصیحت: کاروانی در زمین یونانی بزدند و نعمت بیقیاس ببردند، بازرگانان، گریه و زاری کردند و خدا و پیغمبر، شفیع آوردند. فایده نبود.
چو پیروز شد دزد تیره روان
لقمان حکیم، اندر آن کاروان بود. یکی گفتش از کاروانیان: مگر اینان را نصیحتی کنی و موعظهای گویی تا طرفی از مال ما دست بدارند که دریغ باشد چندین نعمت که ضایع شود.
گفت: دریغ کلمهی حکمت باشد با ایشان گفتن.
آهنی را که موریانه بخورد
نتوان برد از او به صیقل، زنگ
با سیه دل چه سود، گفتن وعظ؟
نرود میخ آهنین در سنگ
گلستان سعدی
لقمان و فرزندش
پسرم! بدون عجب، بسیار نخند و بدون مقصد راه نرو و دربارهی چیزی که به تو مربوط نیست نپرس.
احیاء علوم الدین ج 4 ص 10
حکایت
خیر: لقمان به پسرش گفت بکوش تا هیچ کار خوشایند و ناخوشایندی برای تو پیش نیاید مگر اینکه آن را امری خیر بدانی.
پسر لقمان گفت: به این سفارش نمیتوانم عمل کنم مگر این که بدانم واقعا درست است.
لقمان گفت: پسرم! خداوند پیامبری را مبعوث کرده، بیا پیش او برویم. واقعیت نزد اوست.
لقمان و پسرش، هر کدام سوار بر الاغ جداگانهای به راه افتادند. روزها و شبها راه رفتند. در حال حرکت بودند که پای پسر روی استخوان تیزی رفت. استخوان از کف پا فرو رفت و از بالای آن بیرون آمد. پسر لقمان از شدت درد بیهوش به زمین افتاد. لقمان به سوی او پرید و او را به سینهاش چسباند. استخوان را با دندانهایش بیرون آورد و دستاری را که همراه داشت، پاره کرد و به پای او پیچید. سپس به چهرهی او نگریست. چشمانش پر از اشک شد و قطرهای اشک از چشمش بر چهرهی فرزندش افتاد. پسرش به هوش آمد و دید که پدرش گریه میکند. گفت: پدرجان! گریه میکنی و با اینحال میگویی: این کار برای تو خیر است؟ چطور خیری است که تو برایم میگریی؟
لقمان گفت: پسرم! گریهام از آن روست که دوست دارم همهی دنیایم را فدای تو کنم. من پدرم و پدر، دل نازک است. شاید آنچه از تو دور شده بزرگتر از این بلایی باشد که به آن گرفتار شدهای.
در همین حال شخصی سوار بر اسب به طرف آنها آمد وقتی نزدیک شد از دید آنها غیب شد ولی فریاد زد:
- آیا تو لقمانی؟
- آری!
- پسر تو چه میگوید؟
- ای بندهی خدا تو کیستی که من سخن تو را میشنوم ولی تو را نمیبینم؟
- من جبرئیل هستم.
لقمان پیش خود گفت: اگر تو جبرئیلی به آنچه که پسرم گفت، آگاهی.
جبرئیل گفت: من وظیفهای نداشتم جز اینکه شما را حفظ کنم. با من بیایید. پروردگارم به من فرمان داد که این شهر و اطراف آن را و هر چه را در آن هست فرو برم. آنگاه مرا خبر کردند که شما میخواهید به این شهر بیایید. از اینرو از خدا خواستم که هر طور خود اراده کند، شما را از برخورد با من باز دارد. پس خداوند شما را به وسیلهی آنچه که پسرت به آن گرفتار شد از برخورد با من حفظ کرد. اگر آن گرفتاری نبود. شما را هم با دیگران فرو میبردم.
الدر المنثور ج 6 ص 514
س. حسینی
تنظیم : بخش کودک و نوجوان
*************************************
مطالب مرتبط
مارک تواین، استاد روایت داستان