تبیان، دستیار زندگی
مشركین به جاى خود خشك شده با كمال تعجب پرسیدند: محمد كجاست؟ على فرمود: مگر مرا به نگهبانى او گماشته بودید؟مگر شما او را به بیرون كردن از شهر تهدید نكردید؟ او هم با پاى خود از.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

واقعه‎ای که مبدا تاریخ اسلام شد

هجرت پیامبر اکرم

با پیشرفت ‏سریع اسلام در شهر مدینه، مقدمات هجرت رسول خدا(صلی الله علیه و آله) و مسلمانان مكه به آن شهر فراهم شد. زیرا مشركین مكه روز به روز دایره فشار و شكنجه را به مسلمانان تنگ‎تر كرده و آنها را بیشتر مى‏آزردند تا جایى كه به گفته مورخین بعضى را از دین خارج كردند.

رسول خدا(صلی الله علیه و آله) نیز در مشكل عجیبى گرفتار شده بود از طرفى حضرت ابوطالب و حضرت خدیجه، دو پشتیبان و حامى داخلى و خارجى خود را از دست داده و این دو حادثه دشمنان را نسبت ‏به آن حضرت بى باك‏تر و جسورتر ساخته بود و از طرف دیگر، دیدن و شنیدن این مناظر رقت‎بارى را كه مشركین نسبت‏ به پیروانش انجام مى‏دادند طاقتش را كم كرده و از جانب خداى تعالى نیز مامور به تحمل و صبر مى‏بود.

نفوذ اسلام در شهر مدینه فرج و گشایش بزرگى براى رسول خدا(صلی الله علیه و آله) و مسلمانان بود و پیغمبر خدا به مسلمانان دستور داد هر یك از شما كه تحمل آزار اینان را ندارد به نزد برادران خود كه در شهر مدینه هستند، برود.

نخستین مهاجر

پس از این دستور نخستین خانواده‏اى كه عازم هجرت به شهر مدینه گردیدند، ابوسلمه بود كه از آزار مشركین به تنگ آمده بود و قبلا نیز یك بار به حبشه هجرت كرده بود. پس از این رخصت همسرش ام‎سلمه را(كه بعدها به همسرى ‏رسول خدا درآمد) با فرزندش سلمه برداشت تا به سمت‏ مدینه حركت كند.

قبیله ام سلمه - یعنى بنى مغیره - همین كه از ماجرا با خبر شدند سر راه ابوسلمه آمده و گفتند: ما نمى‏گذاریم ام‎سلمه را با خود ببرى و ابوسلمه هر چه كرد نتوانست آنها را قانع كند و همسرش را همراه ببرد و سرانجام ناچار شد ام‎سلمه را با فرزندش سلمه نزد آنها گذارده و خود به تنهایى از مكه خارج شود.

مسلمانان به طور انفرادى و دسته دسته مهاجرت به یثرب را آغاز كردند و البته این مهاجرت‎ها نیز غالبا در خفا و پنهانى انجام مى‏شد و اگر مشركین مطلع مى‏شدند كه فردى یا خانواده‏اى قصد مهاجرت دارند از رفتن آنها جلوگیرى مى‏كردند و حتى گاهى به دنبال آنان تا مدینه مى‏آمدند و با حیله و نیرنگ آنها را به مكه باز مى‏گردانند.

از آن سو قبیله ابوسلمه - یعنى بنى عبدالاسد - وقتى شنیدند فرزند ابوسلمه در قبیله بنى مغیره است پیش آنها آمده گفتند: ما نمى‏گذاریم فرزندى كه به ما منتسب است در میان شما بماند و پس از كشمكش زیادى كه كردند دست ‏سلمه را گرفته و به همراه خود بردند.

ام‎سلمه نقل كرده: كه این ماجرا نزدیك به یك سال طول كشید و در طول این مدت كار روزانه من این بود كه هر روز صبح از خانه بیرون مى‏آمدم و در محله ابطح مى‏نشستم و تا غروب در فراق شوهر و فرزندم گریه مى‏كردم تا روزى یكى از عموزادگانم از آنجا گذشت و چون وضع رقت‎بار مرا مشاهده كرد پیش بنى مغیره رفت و به آنها گفت: این چه رفتار ناهنجارى است؟ چرا این زن بیچاره را آزاد نمى‏كنید، شما كه میان او و شوهر و فرزندش جدایى انداخته‏اید؟

اعتراض او سبب شد تا مرا رها كرده گفتند: اگر مى‏خواهى پیش شوهرت بروى آزادى!

بنى عبدالاسد نیز با اطلاع از این جریان سلمه را به من برگرداندند، و من هم سلمه را برداشته با شترى كه داشتم تنها به سوى مدینه حركت كردم .

به ترتیبى كه گفته شد مسلمانان به طور انفرادى و دسته دسته مهاجرت به یثرب را آغاز كردند و البته این مهاجرت‎ها نیز غالبا در خفا و پنهانى انجام مى‏شد و اگر مشركین مطلع مى‏شدند كه فردى یا خانواده‏اى قصد مهاجرت دارند از رفتن آنها جلوگیرى مى‏كردند و حتى گاهى به دنبال آنان تا مدینه مى‏آمدند و با حیله و نیرنگ آنها را به مكه باز مى‏گردانند، چنانكه ابن هشام در اینجا نقل مى‏كند كه عیاش بن ابى ربیعه به همراه عمر به مدینه آمد و چون ابوجهل و حارث بن هشام كه از نزدیكان او بودند از مهاجرت او مطلع شدند، به تعقیب او از مكه آمدند و براى این كه او را حاضر به بازگشت كنند به او گفتند: مادرت از هجرت تو سخت پریشان و ناراحت ‏شده تا جایى كه نذر كرده است تا تو را نبیند سرش را شانه نزند و زیر سقف و سایه نرود؟

عیاش دلش به حال مادر سوخت و آماده بازگشت ‏شد و با این كه عمر به او گفت: اینان مى‏خواهند تو را گول بزنند و حیله‏اى است كه براى بازگرداندن تو طرح كرده‏اند ولى عیاش قانع نشد و به همراه آن دو از مدینه بیرون آمد و هنوز چندان از شهر دور نشده بودند كه آن دو، عیاش را سرگرم ساخته و بر وى حمله كردند و دستگیرش نموده با دست‎هاى بسته وارد مكه‏اش ساختند و در جایى او را زندانى كرده و تحت ‏شكنجه و آزارش قرار دادند تا این كه مجددا وسیله‏اى فراهم شد و او به مدینه آمد.

مصادره اموال

روز به روز بر تعداد مهاجرین افزوده مى‏شد و تدریجا مكه از مسلمانان خالى مى‏گردید. مشركین با خطر تازه‏اى مواجه شده بودند كه پیش‎بینى آن را نمى‏كردند زیرا تا به آن روز فكر مى‏كردند با شكنجه و تهدید و اذیت و آزار مى‎توان جلوى پیشرفت اسلام را گرفت، اما با گذشت زمان دیدند كه این شكنجه و آزارها و شدت عمل‎ها نتوانست جلوى تبلیغات رسول خدا(صلی الله علیه و آله) را بگیرد.

روز به روز بر تعداد مهاجرین افزوده مى‏شد و تدریجا مكه از مسلمانان خالى مى‏گردید. مشركین با خطر تازه‏اى مواجه شده بودند كه پیش‎بینى آن را نمى‏كردند زیرا تا به آن روز فكر مى‏كردند با شكنجه و تهدید و اذیت و آزار مى‎توان جلوى پیشرفت اسلام را گرفت، اما با گذشت زمان دیدند كه این شكنجه و آزارها و شدت عمل‎ها نتوانست جلوى تبلیغات رسول خدا(صلی الله علیه و آله) را بگیرد.

در آغاز مهاجرت، افراد تازه مسلمان نیز خطرى احساس نمى‏كردند اما وقتى كه دیدند مسلمانان پناهگاه تازه‏اى پیدا كرده و شهر مدینه آغوش خود را براى استقبال اینان باز نموده با پیشرفت ‏سریعى كه اسلام در خود آن شهر و میان مردم آنجا داشته است، چیزى نخواهد گذشت كه حمله انتقامى مسلمانان از همانجا شروع خواهد شد و با نیرو گرفتن آنها و پیوند مهاجر و انصار در شهر مدینه پاسخ آن همه اهانت‎ها و قتل و آزارها را خواهند داد، از این رو به فكر مصادره اموال مسلمانان افتاده و خواستند از این راه جلوى هجرت آنان را بگیرند و آنها را از هر سو تحت فشار و شكنجه قرار دهند. مثلا درباره صهیب مى‏نویسند: وى مردى بود كه او را در روم به اسارت گرفته و به مكه آورده بودند و در مكه به دست ‏شخصى به نام عبدالله بن جدعان آزاد گردید، این مرد در همان سال‎هاى اول بعثت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به دین اسلام گروید و جزء پیروان رسول خدا(صلی الله علیه و آله) گردید، و شغل او تجارت و سوداگرى بود و از این راه مال فراوانى به دست آورد، مشركین مكه او را هر روز به نوعى اذیت و آزار مى‏كردند تا جایى كه صهیب ناچار شد دست از كار و كسب خود بكشد و مانند مسلمانان دیگر به مدینه مهاجرت كند و در صدد برآمد تا مالى را كه سال‎ها تدریجا به دست آورده با خود به مدینه ببرد. هنگامى كه مشركین خبر شدند وى مى‏خواهد به مدینه برود سر راهش را گرفته گفتند: وقتى تو به این شهر آمدى مردى فقیر و بینوا بودى و این ثروت را در این شهر به دست آورده و اندوخته‏اى و ما نمى‏گذاریم این مال را از این شهر بیرون ببرى.

صهیب گفت: اگر از مال خود صرفنظر كنم رهایم مى‏كنید؟

گفتند: آرى!

صهیب گفت: من هم آنچه دارم همه را به شما واگذار كردم. و بدین ترتیب خود را از دست مشركین رها ساخته و به مدینه آمد.

و یا درباره قبیله بنى جحش مى‏نویسند كه آنها هنگامى كه خواستند به برادران مسلمانان خود بپیوندند همه افراد خانواده و اثاثیه منزل را هم همراه خود بردند و خانه‏هاى خود را قفل كردند به امید آن كه روزى بدانجا بازگشته و یا اگر نیازمند شدند آنها را فروخته و در شهر مدینه یا جاى دیگرى به جاى آنها خانه و سكنایى بخرند.

اما ابوسفیان - یكى از بزرگان مكه و رئیس بنى‎امیه - وقتى از ماجرا خبردار شد با این كه با بنى جحش هم‎پیمان و هم‎سوگند بود خانه‏هاى آنها را تصاحب كرده و به عمرو بن علقمه - یكى دیگر از سركردگان مكه - فروخت و پول آن را نیز براى خود ضبط كرد.

این خبر كه به گوش عبدالله بن جحش - بزرگ بنى جحش - رسید متاثر شده نزد رسول خدا(صلی الله علیه و آله) آمد و شكوه حال خود به او كرد و حضرت به او اطمینان داد كه خداى تعالى در بهشت ‏به جاى آنها خانه‏هایى به بنى جحش عطا فرماید و او راضى شده بازگشت.

این سختگیری‎ها و شدت عمل‎ها بیشتر به خاطر آن بود كه به قول معروف زهر چشمى از دیگران بگیرند و به آنها بفهمانند در صورت مهاجرت به مدینه با چنین عكس‎العمل‎ها و واكنش‎هایى مواجه خواهند شد، وگرنه امثال ابوسفیان با آن همه ثروت و مستغلاتى كه داشتند به اینگونه اموال و درآمدهایى كه باعث ننگ و عار خود و دودمانشان مى‏گردید، احتیاجى نداشتند.

اما این سختگیری‎ها نیز كوچكترین تزلزلى در اراده مسلمانان ایجاد نكرد و نتوانست ‏جلوى هجرت آنها را بگیرد، از این رو مشركین خود را براى تصمیمى قاطع‎تر و سخت‏تر آماده كردند و به فكر نابودى رهبر این نهضت مقدس یعنى رسول خدا(صلی الله علیه و آله) افتاده و با تمام مشكلات و خطرهایى كه این راه داشت ناچار به انتخاب آن شدند.

و شاید ترس و بیمشان بیشتر براى این بود كه ترسیدند خود محمد(صلی الله علیه و آله) نیز به آنها ملحق شود و تحت رهبرى و لواى او به مكه بتازند و تمام مظاهر بت پرستى و سیادت آنها را از میان ببرد. که برای این تصمیم جریانات دارالندوه به وقوع پیوست و قضیه لیلة المبیت که حضرت علی (علیه‎السلام) در بستر رسول خدا خوابید تا بدینوسیله حضرت از مدینه هجرت کند.

قریش آن شب را تا به صبح پشت دیوار خانه پاس دادند(یعنی شب لیلة المبیت) و از آنجا كه نمى‏توانستند آسوده بنشینند و كینه و عداوتشان با رسول خدا(صلی الله علیه و آله) مانند آتشى از درونشان شعله مى‏كشید گاه گاهى سنگ روى بستر پیغمبر مى‏انداختند و حضرت على(علیه السلام) آن سنگ‎ها را بر سر و صورت و سینه خریدارى مى‏كرد اما حركتى كه موجب تردید آنها شود و یا بفهمند كه دیگرى به جاى محمد(صلی الله علیه و آله) خوابیده است نمى‏كرد.

مشركین قریش چه كردند؟

قریش آن شب را تا به صبح پشت دیوار خانه پاس دادند(یعنی شب لیلة المبیت) و از آنجا كه نمى‏توانستند آسوده بنشینند و كینه و عداوتشان با رسول خدا(صلی الله علیه و آله) مانند آتشى از درونشان شعله مى‏كشید گاه گاهى سنگ روى بستر پیغمبر مى‏انداختند و حضرت على(علیه السلام) آن سنگ‎ها را بر سر و صورت و سینه خریدارى مى‏كرد اما حركتى كه موجب تردید آنها شود و یا بفهمند كه دیگرى به جاى محمد(صلی الله علیه و آله) خوابیده است نمى‏كرد.

گاه گاهى هم براى این كه شب را بگذرانند با هم گفتگو مى‏كردند و چون كار محمد(صلی الله علیه و آله) را پایان یافته مى‏دانستند زبان به تمسخر و استهزا گشوده و گفته‏هاى او را به صورت مسخره بازگو مى‏نمودند، ابوجهل گفت:

محمد خیال مى‏كند اگر شما پیروى او را بكنید سلطنت‏ بر عرب و عجم را به دست‏ خواهید آورد، و بعد هم كه مردید دوباره زنده خواهید شد و باغ‎هایى مانند باغ‎هاى اردن(و شام) به شما خواهند داد ولى اگر از او پیروى نكردید كشته خواهید شد و وقتى شما را زنده مى‏كنند آتشى برایتان برپا خواهند كرد كه در آن بسوزید! و شاید دیگران هم در تایید گفتار او سخنانى گفتند و به هر ترتیبى بود شب را سپرى كردند و همین كه صبح شد و براى حمله به خانه ریختند ناگهان على بن ابیطالب را دیدند كه از میان بستر رسول خدا(صلی الله علیه و آله) بیرون آمد و از جا برخاست، و بر روى آنها فریاد زد و گفت: چه خبر است؟

مشركین به جاى خود خشك شده با كمال تعجب پرسیدند: محمد كجاست؟

على فرمود: مگر مرا به نگهبانى او گماشته بودید؟مگر شما او را به بیرون كردن از شهر تهدید نكردید؟ او هم با پاى خود از شهر شما بیرون رفت.

اینان كه در برابر عملى انجام شده و كارى از دست رفته قرار گرفته بودند ابتدا ابولهب را به باد كتك گرفته به او گفتند: تو بودى كه ما را فریب دادى و مانع شدى تا ما سر شب كار را یكسره كنیم سپس با سرعت‏ به این طرف و آن طرف و كوه و دره‏هاى مكه به جستجوى محمد رفتند.

و در پاره‏اى از روایات آمده كه در میان قریش مردى بود ملقب به ‏«ابو كرز» كه از قبیله خزاعه بود و در شناختن رد پاى افراد مهارتى بسزا داشت از این رو چند نفر به دنبال او رفته و از وى خواستند رد پاى محمد را بیابد. ابو كرز اثر قدم‎هاى رسول خدا(صلی الله علیه و آله)را از در خانه آن حضرت نشان داد و به دنبال آن همچنان پیش رفتند تا جایى كه ابوبكر به آن حضرت ملحق شده بود(5) گفت: در اینجا ابى قحافه یا پسرش نیز به او ملحق شده! اینان به دنبال جاى پاها، همچنان تا در غار پیش آمدند.

در غار ثور

از آن سو رسول خدا(صلی الله علیه و آله) و ابوبكر در غار آرمیده و از شكافى كه وارد شده بودند بیابان و صحرا را مى‏نگریستند و خداى تعالى براى گم شدن رد پاى رسول خدا(صلی الله علیه و آله) عنكبوتى را مامور كرده بود تا بر در غار تار بتند، و كبك‎هایى را فرستاد تا آنجا تخم ‏بگذارند و به هر ترتیبى بود وقتى مشركین به در غار رسیدند، ابو كرز نگاه كرد دید رد پاها قطع شده از این رو همان جا ایستاد و گفت:

محمد و همراهش از اینجا نگذشته و داخل این غار هم نشده‏اند زیرا اگر به درون آن رفته بودند این تارها پاره مى‏شد و این تخم كبك‎ها مى‏شكست، دیگر نمى‏دانم در اینجا یا به زمین فرو رفته‏اند و یا به آسمان صعود كرده‏اند!

مشركین دوباره در بیابان پراكنده شدند و هر كدام براى پیدا كردن رسول خدا(صلی الله علیه و آله) به سویى رفتند و برخى در حوالى غار به جستجو پرداختند. اینجا بود كه ابوبكر ترسید و مضطرب شد و چنانكه خداى تعالى در سوره توبه(آیه 39) فرموده است: رسول خدا(صلی الله علیه و آله) براى اطمینان خاطرش بدو فرمود: «لا تحزن ان الله معنا...»؛ محزون مباش كه خدا با ماست .

محمد و همراهش از اینجا نگذشته و داخل این غار هم نشده‏اند زیرا اگر به درون آن رفته بودند این تارها پاره مى‏شد و این تخم كبك‎ها مى‏شكست، دیگر نمى‏دانم در اینجا یا به زمین فرو رفته‏اند و یا به آسمان صعود كرده‏اند!

بارى رسول خدا(صلی الله علیه و آله) سه روز همچنان در غار بود و در این مدت چند نفر بودند كه از محل اختفاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مطلع بودند و براى آن حضرت و ابوبكر غذا مى‏آوردند و اخبار مكه را به اطلاع آن حضرت مى‏رساندند، یكى حضرت على(علیه السلام) بود كه مطابق چند حدیث هر روزه بدانجا مى‏آمد و سه شتر و راهنما به منظور هجرت به مدینه براى آن حضرت و ابوبكر و غلام او تهیه كرد و دیگرى غلام ابوبكر عامر بن فهیره بود، چنانكه در پاره‏اى از تواریخ آمده است.

راه امن شد

سه روز رسول خدا(صلی الله علیه و آله) در غار ماند و در این سه روز مشركین قریش جاهایى را كه احتمال مى‏دادند پیغمبر خدا بدانجا رفته باشد زیر پا گذاردند و چون اثرى از آن حضرت نیافتند تدریجا مایوس شده و موقتا از جستجو و تفحص منصرف شدند اما جایزه بسیار بزرگى براى كسى كه محمد را بیابد تعیین كردند و آن جایزه‏ «صد شتر» بود و راستى هم براى اعراب آن زمان كه همه ثروت و سرمایه‏شان در شتر خلاصه مى‏شد، جایزه بسیار بزرگى بود.

یاس مشركین از یافتن محمد(صلی الله علیه و آله) سبب شد كه راه‎ها امن شود و پیغمبر خدا طبق طرح قبلى بتواند از غار بیرون آمده و به سوى مدینه حركت كند.

براى این كار به دو چیز احتیاج داشتند یكى مركب و دیگرى راهنما، كه آنها را حتى المقدور از بى راهه ببرد، مطابق آنچه سیوطى در كتاب درالمنثور از ابن مردویه و دیگران نقل كرده، حضرت على (علیه‎السلام) این كارها را انجام داد و سه شتر براى آنها خریدارى كرده و راهنمایی نیز براى ایشان اجیر كرد و روز سوم آنها را بر در غار آورد و رسول خدا(صلی الله علیه و آله) بدین ترتیب به سوى مدینه حركت كرد، و مطابق نقل ابن هشام و دیگران ابوبكر قبلا سه شتر براى انجام این منظور آماده كرده بود و شخصى را هم به نام عبدالله بن ارقط (یا اریقط) - كه خود از مشركین بود اما بدان وسیله خواستند مورد سوء ظن قرار نگیرند - اجیر كردند، و اسماء دختر ابوبكر نیز براى ایشان آذوقه آورد.

اما همگى اینان با مختصر اختلافى نوشته‏اند: هنگامى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خواست ‏حركت كند ابوبكر یا عبدالله ابن ارقط شتر را پیش آوردند كه آن حضرت سوار شود ولى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از سوار شدن خوددارى كرد و فرمود شترى را كه از آن من نیست ‏سوار نمى‏شوم و سرانجام پس از مذاكره رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آن شتر را از ابوبكر خریدارى كرد و آنگاه سوار آن شد و به راه افتادند.


برگرفته از کتاب زندگانى حضرت محمد(صلی الله علیه و آله) ، رسولى محلاتى

گروه دین و اندیشه تبیان، تلخیص و ویرایش، مهری هدهدی .

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.