تبیان، دستیار زندگی
همان‏طور که ساک ورزشی روی دوشم بود، داخل کوچه شدم. از این یکی کوچه که می‏گذشتم، به خانه‏ی دوستم می‏رسیدم. باید می‏رفتم دنبالش تا با هم به تمرین والیبال برویم. داخل کوچه هیچ کس نبود. ظهر بود و آفتاب نور طلایی رنگش را توی کوچه پهن کرده بود. نمی‏دانم چرا فکر
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

برای چند شاخه گل

گل

همان‏طور که ساک ورزشی روی دوشم بود، داخل کوچه شدم. از این یکی کوچه که می‏گذشتم، به خانه‏ی دوستم می‏رسیدم. باید می‏رفتم دنبالش تا با هم به تمرین والیبال برویم. داخل کوچه هیچ کس نبود. ظهر بود و آفتاب نور طلایی رنگش را توی کوچه پهن کرده بود. نمی‏دانم چرا فکر داداش کوچکم مهشاد از ذهنم بیرون نمی‏رفت. چند روزی بود پیله کرده بود که برایش چند شاخه گل بخرم هر گلی که شد. نمی‏دانم با گل می‏خواست چه کار کند. شاید می‏خواست بگذارد توی گلدان پشت شیشه‏ی پنجره. یا شاید فقط می‏خواست آن را در دست بگیرد و بو کند شاید هم می‏خواست آن را برای خانم معلمش توی دبستان ببرد. به هر حال از شانس بد تو حیاط ما هم گلی نبود تا برای خودش بچیند و دلش را خوش کند. این بود که به او قول داده بودم برایش گل می‏خرم. و حالا چند روزی بود که هی امروز و فردا می‏کردم.

اول‏های کوچه بودم و تو همین فکرها که نگاهم خورد به پیرزن چادر بسری که چند قدم جلوتر از من داشت آهسته

کوچه

آهسته جلو می‏رفت. پیرزن چاق و قد کوتاه، چند قدم می‏رفت. بعد می‏ایستاد و نگاهی به پشت سرش می‏کرد و دوباره راه می‏افتاد. نزدیک‏اش که رسیدم ایستاد. فهمیدم که ساک بزرگی توی دستش است. ساک را گذاشت زمین، برگشت و زل زد به من. فهمیدم که دلیل ایستادن و نفس تازه کردنش، سنگینی ساک دستی باید باشد که پراز میوه و وسایل خانه بود مثل صابون، پودر رختشویی، ماکارونی و چیزهای دیگر. زیر آفتاب لپ‏هایش سرخ شده و صورتش عرق کرده بود، اما نگاهش طوری بود که دل آدم برای‏اش می‏سوخت. از کنارش گذشتم اما دلم طاقت نیاورد. ایستادم. تا خواستم حرفی بزنم گفت: «یک ماهه که کوچه را کندن. حالا دیگر نمی‏شود حتی آژانس گرفت. رفتم بازارچه یک کم خرید کردم.» گفتم: «آخر مادر تو که نمی‏توانی این همه خرت و پرت را تنهایی ببری. بگذار کمکت کنم. » گفت: «خیرببینی پسرم.» ساکت دستی نایلونی پر از وسایل را برداشتم و گذاشتم روی کتفم. حالا باید دو تا ساک را می‏بردم. خدائیش ساکش سنگین بود پیرزن بیچاره این همه راه را چه جوری می‏خواست برود. گفتم: «تا خانه‏ات چند تا در دیگر مانده؟ » همان طور که پشت سرم می‏آمد گفت: «چند تا در جلوتر!» جلوتر رفتیم. اما از خانه‏ی پیرزن خبری نبود. گفتم: «خیلی دیگر باید برویم؟» گفت: «آره. آن ته...» نگاهی به جلو انداختم. کوچه دراز بود و طولانی. حالا حالاها باید می‏رفتم جلو. یک لحظه با خودم فکر کردم: «حالا نمی‏شد ادای آدم‏های دل‏سوز را در نمی‏آوردم و راه خودم را می‏رفتم. مگر این پیرزن نوه و بچه ندارد که کمک‏اش کنند؟» تو همین فکرها بودم که پیرزن گفت: «توی خانه تنها زندگی می‏کنم. بچه‏هام یک وقت‏هایی بهم سر می‏زنند...»

پیرزن

فهمیدم که شوهر هم ندارد. بالاخره رسیدیم دم خانه‏ی پیرزن که انتهای کوچه بود. اما دیگر نای ایستادن نداشتم. عرق از پیشانیم می‏ریخت. خانه پیرزن خیلی قدیمی بود با دری کوچک و آهنی و دیوارهای سیمانی. از زیرچادرش کلیدش را در آورد و توی در چرخاند. در که باز شد ساک را بردم و گذاشتم توی حیاط. گفتم: «مادرجان. دیگر کاری نداری با من؟» پیرزن لبخندی زد و گفت: «نه پسرم. دستت درد نکند. ان‏شاء‏الله که همیشه سلامت باشی. زحمتت دادم مادر... پیر شی الهی.» گفتم: «ممنون مادرجان. خداحافظ.» هنوز از دروازه‏ی حیاط بیرون نرفته بودم که صدای پیرزن تو گوشم پیچید: «این جوری نمی‏شود مادر... مدیونتم اگر واینسی. مادر وایسا... میوه‏ای یک شربتی، آب سردی...» گفتم: «نه مادرجان. عجله دارم. باید بروم.» پیرزن اصرار داشت که باید یک چیزی بخورم و بروم که ناگهان چشمم خورد به بوته‏های بزرگ گل‏های رز، یاس و محمدی که توی باغچه وسط حیاط بود. با دیدن گل‏ها چشم‏هایم برق زد و یاد مهشاد افتادم. گفتم: «مادر من چیزی نمی‏خورم فقط اگر اجازه بدهی چند تا شاخه از آن گل‏ها را بچینم.» و با انگشت، اشاره به گل‏ها کردم. پیرزن گفت: «هر چقدر می‏خواهی بچین.» با شرمندگی داخل باغچه شدم. از هر کدام، یک شاخه چیدم و با عجله از حیاط خانه بیرون آمدم.

رامین جهان‏پور

تنظیم خرازی

*************************************

مطالب مرتبط

به سوی من بیا!

من بهار هستم (1)

مثل خُمره!

رویاهای شیرین کودکی(1)

خورشید شاه

حیلههای مهران وزیر

قاب عکست به من لبخند می زند

سفر به سرزمین آرزوها

رویای تکراری

ببخشید، شما؟

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.