تبیان، دستیار زندگی
زمانی که برایم قصّه می‏گفت دهانش بوی نان تازه می‏داد نگاهش آفتابی بود هر روز به من شادی بی‏اندازه می‏
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مادربزرگ

مادربزرگ

زمانی که برایم قصّه می‏گفت

دهانش بوی نان تازه می‏داد

نگاهش آفتابی بود هر روز

به من شادی بی‏اندازه می‏داد

به روی دست او رگ‏های آبی

نشانی از بهار و آسمان داشت

همیشه دست‏هایش بر سر من

بهاری از نوازش، مهر می‏کاشت

صدای قل قل قلیانش از دور

برایم بهترین آوازها بود

همیشه سرفه می‏کرد و برایم

صدای سرفه‏هایش آشنا بود

کنار جانمازش، او همیشه

لباسش بوی عطر شاد می‏‏داد

نمازش را همیشه ساده می‏خواند

به من هم خواندنش را یاد می‏داد

اگر چه بود او مادربزرگم

درون سینه قلب کوچکی داشت

زمانی که برایم قصه می‏گفت

نگاهش رنگ و بوی کودکی داشت.

جعفر ابراهیمی (شاهد)

تنظیم: خرازی

*************************

مطالب مرتبط

امتحانم شد خراب

پرواز پرستو

چادر سبز

وقتی بابا گم شد

گاو حسن

دختر فراموشکار

 از دوری بهار

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.