كسی برای مجسمه اشکی نریخت!
مسیر دستههاى سینهزنى در عاشورا (سال 53) را جوری طراحی كرده بودند كه ابتدا باید از میدانى عبور مىكردی كه مجسمه شاه، در آن بود!
مشغول عزاداری بودیم . از طرفی حواسمان هم به آن میدان بود. هنگامى كه به چهارراه قبل از مجسمه رسیدیم، ناگهان مسیر حركت دسته عزاداری را تغییر دادیم تا به دور میدانى كه مجسمه شاه در آن است، نچرخیم. پس از این تغییر مسیر، پلیس تصمیم گرفت كه راهپیمایان را دستگیر كند، اما نوجوانان كه از نقشه پلیس خبردار شدند، بین جمعیت تماشاچى پراكنده شدند و تنها توانستند چند نفر را دستگیر كنند.
پوتینهاتو از پا درآر! در برابر خدا هستی !
حسن سیرك مصریها را آتش زده بود. از این قضیه مدتی گذشت. اما یك روز مأمورین ساواك وارد مدرسه شدند و حسین را در كلاس درس، دستگیر كردند.
شانزده سال بیشتر نداشت كه در محاصره چند مأمور قوى هیكل و مسلح قرار گرفت. آنها حسین را به منزلش آوردند تا اتاق او را بازجویى كنند.
همین كه مأمور ساواك با پوتین نظامى وارد اتاق شد، یك دفعه حسین با پرخاش و صداى بلند به او گفت: ما روى این فرشها نماز مىخوانیم، كفشهایت را درآور! مأمور ساواك كه از جسارت و شهامت این نوجوان شگفت زده شده بود، بدون این كه چیزی بگوید كفشهایش را درآورد!
امام جماعت كوچولو نمیخواهید!
سال 53 بود كه حسین را دستگیر كردند و او را به «بند نوجوانان» بردند. زندانیهای این بند، نوجوانانى خلافكار بودند كه به جرم دزدى و دعوا و... به زندان افتاده بودند. وقتى حسین وارد این بند شد، بعضى از زندانیان او را مسخره مىكردند و با طعنه به او مىگفتند: با كى دعوا كردى پسر؟ چى دزدیدى هان!؟ و... اما تنها چند جلسه كافی بود تا حسین با صبر و حوصله چند نفر از آنها را نمازخوان كند! چند روز بعد مأموران زندان ناگهان متوجه شدند كه همان نوجوانان بزهكار و خلافكار، به امامت حسین، دارند نماز جماعت مىخوانند و برای خودشان جلسه قرآن خوانی بر پا كردهاند. مأمورها هم ساكت ننشستند و گزارشی علیه او آماده كردندو... تا بالاخره حسین را از این بند ، خارج كردند.
تا سالها بعد هم هر از گاهی یكى از آن نوجوانان خلافكار به سراغ او میآمده و اعتراف میكرده این حسین بود كه ما را در زندان هدایت كرد.
خاطراتی از شهید سید حسین علم الهدی
تهیه : محسن محمدی