تبیان، دستیار زندگی
كسی انگار در گوش تو زمزمه می‌كرد: پدر جای خود را دارد... اما ... اما صلاح نیست در اوج رشد علمی و كسب توفیقات ... اصلا جامعه در آینده به افرادمستعد و با كمالاتی چون شما احتیاج دارد و ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

راستي! اين‌ چه ‌قسمتي ‌است؟
راستی! این‌ چه ‌قسمتی ‌است؟

كسي انگار در گوش تو زمزمه مي‌كرد: پدر جاي خود را دارد... اما ... اما صلاح نيست در اوج رشد علمي و كسب توفيقات ... اصلا جامعه در آينده به افرادمستعد و با كمالاتي چون شما احتياج دارد و ...

و ديگري مي‌گفت: بنده دخالت نمي‌كنم،‌ اما با رفتن شما به مشهد مقدس، از درس و بحث عقب مي‌مانيد. فرصت استفاده از محضر بزرگاني چون آقايان بروجردي، خميني، حائري يزدي و علامه، معلوم نيست دوباره ميسر شود...

و باز هم انگار مي‌شنيدي: اصلا شما نه دكتر هستيد و نه پرستار. دورادور حال ابوي را رصد كنيد و به درس و بحث ادامه دهيد. يقين بدانيد پيشرفت چشمگير شما ايشان را مسرور و سرحال خواهد كرد.

خودت اما جور ديگري مي‌انديشي. همه مقام و مرتبه و فهم و كمالات و رشد و ... اين جور چيزها را مي‌شود آيا با يك لبخند پدر عوض كرد؟ يك آن رضايت پدرانه را با يك دنيا اموري كه در ظاهر پيشرفت است و در باطن معلوم نيست باشد يا نه عوض كنم.

و خيلي زمان نگذشت كه با دل آرام، عزم‌ات را جزم كردي و راهي شدي. توي راه اگرچه قطار به طرف مشهد مي‌رفت. اما قطار افكار تو انگار مسير مشخصي نداشت. كمي از دورترها مي‌آمد و سرك مي‌كشيد و كمي آينده را در عالم گمان و وهم برايت تصوير مي‌كرد. روزهاي اول درس و بحث را به خاطر مي‌آوري كه انگار همين ديروز بود: وضع مالي نه‌چندان مناسب پدر و نان و كشمش كه غذاي شاهانه هر از گاه خانواده پدري بود. يك اتاق و يك زيرزمين همه دنياي پدري پاك و صميمي كه فقير اما بي‌نياز و روحاني‌پرور بود. 4 ساله بودي كه همراه برادر بزرگ  سيدمحمد  راهي مكتب شدي و اولين لحظات حلاوت فراگيري كلام خدا در ذهنت انگار حك شده است و با ولعي وصف‌ناپذير، جامع‌المقدمات و صرف و نحو و سيوطي و مغني و ... را انگار با گوش جان مي‌شنيدي و براي هميشه در ذهن پرسشگرت نقش مي‌بست و كسي چه مي‌داند، شايد همه آنها كه در دارالتعليم ديانتي، مدرسه سليمان خان و مدرسه نواب به تو مي‌آموختند در گوشه جان خود نكته‌اي را پنهان مي‌كردند كه «اين پسر عجيب است! آينده‌اي درخشان دارد...» و حالا اگر آنها بدانند كه دست از فضاي پر از ميل فراگيري و تهذيب در حوزه علميه قم شسته‌اي و به مشهد برمي‌گردي، چقدر افسوس مي‌خورند و لب به دندان مي‌گيرند.

تو اما هرگز فراموش نمي‌كني كه همين پدر كه اكنون تو براي مواظبت او درس و بحث را رها كرده‌اي، تو را با اين دنياي شيرين كه عاقبت به خيري نيز رفيق راهش است، آشنا كرد و اولين آموخته‌هاي ديني و معرفتي را از او كه عالمي بزرگ و معلمي دوست‌داشتني بود، فراگرفتي.

حالا كه در 25 سالگي و در اوج قدرت جسمي و فكري راهي مشهد هستي مي‌انديشي كه اين چه قسمتي است. در 18 سالگي كه به خاطر زيارت عتبات عاليات به نجف اشرف مسافرت كردي با فضاي نوراني جد و جهد حوزه نجف آشنا شدي و از نزديك، درس خارج علمايي چون محسن حكيم، سيدمحمود شاهرودي، ميرزاباقر زنجاني و ... را شيرين و دلنشين يافتي، اما موافقت نكردن پدر باعث شد قم را براي ادامه تحصيل انتخاب كني و حالا پس از 7 سال در حالي كه به اقرار همگان آينده درخشان پيش روي اين جوان مستعد است، دوباره از اين دنياي علم و اجتهاد دست شسته‌اي و راهي مشهد شده‌اي تا مريض‌داري كني و ... راستي اين چه قسمتي است؟

پرستاري از پدر و همراهي با او، اما مانع درس خواندن نيست. استادان بزرگي چون آيت‌الله ميلاني مي‌توانند به سيراب شدن روح تشنه فراگيري‌ات پاسخ مناسبي باشند و اين شرايط، فرصت مغتنمي است كه نبايد از دست داد و طلاب جوان و دانشجويان نيز مي‌توانند از آنچه تاكنون آموخته‌اي بهره‌مند شوند.

درس و بحث و پرستاري از پدر البته بخشي از زندگي است و براي كسي چون تو كه از سال 1331 با نواب صفوي و يارانش آشنا شده‌اي و اين آشنايي آتش مبارزه را در دلت روشن كرده، هر لحظه مي‌تواند مبارزه باشد. مبارزه با آنچه در اطراف اين مرز و بوم مي‌گذرد. ستم، نيرنگ و دروغگويي حاكمان وقت براي آدم‌هايي مثل تو قابل تحمل نيست. حالا ديگر نه زندان مي‌تواند آرامت كند و نه بازداشتگاه نظامي و شرايط سخت شكنجه مي‌توانند مانع همراهي تو با نهضتي باشند كه امام خميني جلودار آن است. شهرهايي مثل بيرجند و كرمان ماموريت‌هايي بود كه نبايد از خاطرت رفته باشد و ديگر نوبت عاشقي است. يك روز سخنراني و افشاگري و يك روز زندان و بازداشتگاه و باز اين چرخه ادامه دارد. سختي‌هايش اما به آنچه دست يافتي مي‌نمايد، مي‌ارزد. راستي اين چه قسمتي است؟

رژيم اما كلاس‌هاي تفسيرت را نيز برنمي‌تابد. فرقي هم نمي‌كند در تهران باشد اين كلاس‌ها يا در مشهد، همه در دو موضوع اشتراك دارند. يكي استقبال جوانان پرشور و ديگري حساسيت رژيم به اين كلاس‌ها كه انگار يك جور ديگرند. در اين كلاس‌ها انگار درس و بحث را براي درس و بحث نمي‌خواهند. درس و بحث انگار معاني ديگري دارند و همين، آدم‌هاي رژيم را عصباني مي‌كند و دوباره و چند باره تعقيب و گريز و دست آخر هم زندگي مخفيانه. و راستي اين چه قسمتي است؟

زندگي مخفيانه در تهران نيز طولي نمي‌كشد و بار ديگر دستگيري و احضار و حبس. حالا پس از مدت كوتاهي باز فرصت روشنگري و تدريس مهياست و با آن كه مي‌داني چيزي نخواهد گذشت كه ماموران عصباني ساواك دوباره سراغت را بگيرند، اما فرصت غنيمت است و باز چرخه تكراري دستگيري و حبس اتفاق مي‌افتد.

از سال 1348 زمينه براي حركت‌هاي مسلحانه فراهم مي‌آيد. حساسيت و شدت عمل دستگاه‌هاي جاري رژيم نيز نسبت به تو بيشتر از پيش است. ماموران ساواك به قرائن دريافته‌ بودند كه چنين جرياني نمي‌تواند با افرادي چون تو در ارتباط نباشند. سال 1350 دوباره به سراغت مي‌آيند و براي پنجمين بار طعم حبس و شكنجه و خشونت را مي‌چشي. اين بار اما ماجرا جدي‌تر است. معلوم است آنها نمي‌توانند بپذيرند كه فعاليت‌هاي فكري تبليغي تو در مشهد و تهران از جريان مبارزه مسلحانه جداست و بيم آن دارند كه اين دو جريان  در صورت جدايي  امكان به هم پيوستن دارد. روزهاي سختي را پشت سر مي‌گذاري و كافي است كه دوباره آفتاب رهايي از سلول به جسم و جانت بتابد. فرصت براي نشستن و صبوري نداري. پس دوباره دايره درس‌هاي عمومي و تفسير و كلاس‌هاي مخفي ايدئولوژي با گستردگي بيشتري راه مي‌افتد.

درس‌هاي تفسير و ايدئولوژي در 3 مسجد شهر مشهد، كرامت، امام حسن (ع)‌ و ميرزا جعفر راه‌اندازي مي‌شود. حالا تو هستي و هزاران مشتاق. بيشترشان جوان هستند و جوياي آگاهي و آشنايي با تفكرات اصيل اسلامي. درس نهج‌البلاغه است اما شور و حالي خاص دارد. جزوه‌هاي اين درس كه با عنوان پرتويي از نهج‌البلاغه تكثير مي‌شد و دست به دست مي‌گشت، جوان‌ها را با درس حقيقت و مبارزه آشنا مي‌كرد و زمينه براي انقلاب بزرگ و باشكوه آماده مي‌شد. جوان‌ها مي‌آموختند و دانا مي‌شدند و اين موضوع ساواك را به محض اطلاع از ماجرا بيش از هر زماني عصباني كرد.

تازه سرماي دي ماه خودش را براي بروز و اظهار وجود آماده مي‌كرد كه زمستان ديگري از راه رسيد. زمستان بيداد و نامرادي. سرماي اين زمستان از هر زمستاني طاقت فرساتر بود و اولين نشانه‌اش هجوم بيرحمانه ماموران ساواك به منزل توست. اين هجوم مثل نوبت‌هاي پيش تنها به دستگيري و احضار خلاصه نمي‌شد و تو خوب اينها را مي‌دانستي و آماده چنين روزهايي بودي. هر چه را در خانه‌ات يافتند با خود همراه كردند و مهمتر از همه نوشته‌هايي را كه با جان و دل نگاشته بودي تا چراغ راه تشنگان فراگيري باشد و شرايط را براي روشنگري بيشتر جوانان آماده كند. روزهاي ششمين بازداشت تو، سخت‌ترين روزهاي زندگي است. تا كسي پا به كميته مشترك شهرباني نگذاشته باشد و در شرايط خاصي كه براي تو در آنجا فراهم شده بود، قرار نگيرد، نمي‌داند چه بر تو گذشت. روزهاي سخت و تنهايي و شكنجه و تحقير و توهين. اما انگار جسم و جانت براي چنين روزهايي آمادگي‌هاي لازم را دارد. نه خم به ابرو مي‌آوري و نه كمر خم مي‌كني و نه حتي درخواست و خواهشي داري و ماموران بيشتر از هر چيزي از اين قدرت تحمل بالا و صبر مثال‌زدني‌ات عصباني‌اند. سختي اين روزها كه از دي 1353 تا پاييز 1354 به طول انجاميد، تنها براي آنهايي كه اين شرايط را ديده‌اند قابل فهم است. پس از آزادي اما به مشهد برمي‌گردي و به راه بي‌بازگشت هميشگي قدم مي‌گذاري. درس و بحث و تحقيق و مبارزه و اين بار اما بيشتر اين كارها مخفيانه است.

روزهاي آزادي براي آدم‌هاي هميشه در بند هوا و هوس و بي‌خبري هميشگي است. اما براي آنهايي كه آزادي واقعي را طلب مي‌كنند، رهايي از حصر همواره كوتاه و زودگذر است و تو اين را خوب مي‌داني. اين بار 2 سال پس از حصر ظاهري، آزادي و اواخر سال 1356 دوباره ماموران رژيم كه از ترس و بيمي كه به دلشان وارد شده، ذره‌بين به دست گرفته‌اند تا تو و امثال تو دست از پا خطا نكنيد، سراغت را مي‌گيرند. 3 سال تبعيد به ايرانشهر، خلاصه حكمي است كه به دستت داده‌اند. غافل از آن كه عمر حكومت آدم‌هايي كه چنين احكامي را صادر مي‌كنند، به سر آمده است.

اين بار نوبت توست كه حكم آزادي‌ات را خود صادر كني. مجاهدت‌هاي تو و دوستانت و حضور هميشگي آدم‌هاي اين مرزوبوم بالاخره به نقطه اوج خود مي‌رسد و سال 1357 را به سالي تاريخ‌ساز با روزهايي پر از خبر و حضور تبديل مي‌كند.

از تبعيدگاه كه خود روزهاي به ياد ماندني را برايت رقم زده‌اند، خارج مي‌شوي و به درياي متشكل از قطرات به هم پيوسته مردم كشور مي‌پيوندي. روزهاي عجيبي است. حس مي‌كني 15 سال مبارزه و مجاهدت تو و يارانت دارد به ثمر مي‌نشيند.

حكومت پهلوي با خفت تمام سقوط مي‌كند. مردم همه براي بازگشت رهبر اين انقلاب باشكوه به وطن لحظه‌شماري مي‌كنند و شوراي انقلاب اسلامي تشكيل مي‌شود. آقايان مطهري، بهشتي، هاشمي و تو با حكم مستقيم حضرت امام به عضويت شوراي انقلاب اسلامي درمي‌آييد. آقاي مطهري اين حكم را در مشهد تحويلت مي‌دهد و تو با دريافت پيام رهبر كبير انقلاب اسلامي عازم تهران مي‌شوي.

انگار همين ديروز بود كه از قم به تهران و از تهران به مشهد رفتي و حرف هيچ بزرگ و كوچكي نتوانست تصميم تو را كه براي پرستاري از پدر، درس و بحث و به اصطلاح پيشرفت را رها كرده بودي، عوض كند. آن روزها در راه به اين فكر مي‌كردي كه اين چه قسمتي و الان پس از 14 سال از آن روزها اگرچه سيدعلي امروز با آن روزها تفاوت بسيار دارد، اما مطمئني كه اگر دوباره در چنين وضعيتي قرار مي‌گرفتي باز هم همين تصميم را مي‌گرفتي و... راستي اين چه قسمتي است؟

روح پدر راضي است، انگار از تو و تو به اين نمي‌انديشي. تو به اين مي‌انديشي كه آدم در هر حال بايد وظيفه‌اش را انجام دهد و آن روزها چه خوب وظيفه‌ات را به انجام رساندي و اصلا همه اين 14، 15 سال جز انجام وظيفه مگر كاري هم بوده كه انجام دهي؟ چه آن روزهاي درس و بحث در قم، چه روزهاي ادامه درس و بحث در كنار خانه پدري و چه روزهاي مبارزه در كنار درس و بحث و چه روزهاي تحمل سخت‌ترين شكنجه‌ها و كارهاي سختي كه «آساني»‌ و «سختي‌»هايش را يكي مي‌دانسته و چه امروز كه به عنوان يكي از اعضاي شوراي انقلاب به حكم امام راهي تهران هستي.

حالا هم در حال انجام وظيفه هستي، اين را خوب مي‌داني؛ اما نمي‌تواني روزهاي پيروزي را از ياد ببري و چه شيرين است اين روزهايي كه بايد مقدمات حضور رهبر كبير انقلاب اسلامي در وطن را به همراه ياران هميشگي‌ات فراهم كني، سخت است اما شيرين و دلنشين.

راستي اين چه قسمتي است؟ امروز پرشورتر از گذشته به نزديك‌تر شدن به اهداف انقلاب اسلامي مي‌پردازي. با همكاري ياران همراه حزب جمهوري اسلامي را پايه‌گذاري مي‌كني. آقايان بهشتي، باهنر، ‌هاشمي رفسنجاني و چند تن ديگر از ياران و مبارزان.

روزهاي پيروزي انقلاب 1357‌ تا سال 1368 بسرعت برق و باد درگذرند؛ اگرچه سختي‌ها و دشواري‌هاي خودشان را دارند. از معاونت وزارت دفاع در سال 1358 و سرپرستي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي و امامت جمعه تهران گرفته تا نمايندگي امام در شوراي عالي دفاع و نمايندگي مردم تهران در مجلس و رياست شوراي عالي  انقلاب فرهنگي و رياست مجمع تشخيص مصلحت نظام و رياست شوراي بازنگري قانون اساسي و 2 دوره رئيس‌جمهوري، همه و همه اگرچه هر كدام در جاي خود سخت و حساس‌اند؛ اما آنها را توفيق و فرصت مغتنم خدمت مي‌شماري و با تمام وجود در هر مسووليتي، به انجام درست آن مي‌انديشي. اين سال‌ها كه چون ابر و باد درگذرند،‌ تلخي جدايي ياران زيادي را به همراه دارد؛ ياراني كه در به ثمر رساندن اين انقلاب نقش جدي داشتند. شهيد مظلوم بهشتي، شهيدان رجايي و باهنر، شهيد مصطفي چمران و خيل ديگري كه هر كدام در زماني از قافله انقلاب جدا و به ملكوت اعلي پيوستند و با جدايي هر كدام با خود مي‌انديشي «اين چه قسمتي است؟» با آن كه ضدانقلاب همان روزهاي اول، سراغ تو هم آمد و در مسجد ابوذر تهران با انفجاري مهيب سعي كرد تو را به شهادت برساند؛ اما انگار قسمت چيز ديگري بود. حضور جدي و فعال در جنگ تحميلي و سركشي منظم از خطوط مقدم جبهه و هدايت‌هاي هر از گاه در مركز خطر و آتش و بمب و خمپاره هم انگار نتوانست سرنوشت تو را با دوستان و ياران شهيدت پيوند بزند و انگار قسمت چيز ديگري بود.

حالا آوار سنگين مصيبت از دست دادن رهبر كبير انقلاب و استاد اصلي تو در درس و زندگي و خدمت از يك سو و تدبيري كه مجموعه بزرگان انقلاب و نمايندگان مردم در مجلس خبرگان رهبري براي انتخاب تو به عنوان رهبر انديشيده‌اند از سويي ديگر، چنگ به جان و ذهنت انداخته است. سعي مي‌كني اعضاي شورا را از چنين تصميمي برحذر بداري، اما هر چه اصرار مي‌كني، انگار نتيجه‌اي در كار نيست. حالا تنها خدا مي‌داند كه در دلت چه مي‌گذرد، نه بناي تعارف است و نه چيز ديگر اما آدم‌هايي كه مي‌داني حرف آنها «حرف» است و از روي هوي و هوس چيزي نمي‌گويند با استفاده از عبارات «اين واجب در شما متعين شده است» آب پاكي را روي دستت مي‌ريزند و راستي اين چه قسمتي است؟

حالا كه اصرار تو براي نپذيرفتن مسووليت رهبري مسلمين بي‌نتيجه است، با خودت مي‌انديشي «باري است كه زمين مانده و اگر من بر ندارم، زمين مي‌ماند.» و بعد دوباره مي‌انديشي «پروردگارا! توكل بر تو.»

و مگر خدايي كه تاكنون در سخت‌ترين شرايط گذشته همواره لحظه‌اي تو را به حال خود رها نكرده، اكنون تو را تنها مي‌گذارد؟ خدايي كه خواست جوان 25 ساله‌اي در اوج پيشرفت در آموختن معارف ديني، براي پرستاري از پدر، از فضاي ويژه حوزه قم براي درس و بحث محروم شود و او را همواره در برنامه‌هاي زندگي و درس و بحث و مبارزه همراهي كرد. خدايي كه ...، حالا همان خداي يكتا اراده كرده است كه آن جوان ديروز، رهبري مسلمانان جهان را به عهده گيرد و در اين راه هر چه دارد در دايره اخلاص «رو» كند و تو همچنان در حالي كه عزم، جزم كرده‌اي كه چنين كني،  با خود مي‌انديشي: «راستي! اين چه قسمتي است؟»

محمد زرين قلم‌