تا چشم كار میكرد عراقیها در حال تسلیم بودند
به گزارش خبرگزاری فارس خاطرهای از "سپهبد شهید علی صیاد شیرازی " در عملیات بیتالمقدس ثبت شده است، این خاطره را بخوانید:
بیش از 23 روز نبرد شبانهروزی بیتالمقدس سپری شده بود و با آنكه حدود 5 هزار كیلومتر از خاك میهن اسلامی آزاد شده بود، هزاران اسیر از دشمن گرفته بودیم؛ در بعضی نقاط حتی به نقطه صفر مرزی رسیده بودیم، هنوز خرمشهر آزاد نشده بود و به همین دلیل احساس میكردیم كه كاری انجام نشده است.
از سوی دیگر در آخرین جلسهای كه با فرماندهان رده بالا داشتیم، بعضی از فرماندهان لشكرها، به علت دادن تلفات سنگین در این 23 روز نفسگیر، به وضوح میگفتند كه دیگر نمیتوان به آنان، لشكر گفت زیرا اكنون فقط استعداد یك گردان را داشتند؛ نظر بیشتر فرماندهان بر این بود كه فرصتی دو ماهه داده شود تا یگانها بازسازی و تقویت شوند.
در آن لحظات سخت، نظر قرارگاه كربلا بر این بود كه یگانهای خود برای آزادی خرمشهر، وارد این شهر شوند و نخستین نقطهای كه برای ورود به خرمشهر در نظر گرفته شده بود، منطقه شمال شهر بود.
در آن منطقه، دشمن چندین ردیف خاكریز، كانال، سیم خاردار و میدان مین ایجاد كرده بود و ورود از شمال خرمشهر برای نیروهای اسلام، خودكشی محض بود؛ در نتیجه قرارگاه كربلا برای حفظ جان پرسنل تحت امر خود در قرارگاه نصر، اعلام كرد كه از حمله منصرف شوند.
در چنین اوضاعی، اگر به یگانهای خود، فرصتی 2 ماهه برای بازسازی میدادیم، زمان در اختیار دشمن قرار میگرفت و آنان بیشتر از این، فرصت استفاده میكردند؛ اگر هم عملیات را متوقف میكردیم، عملاً كاری انجام نداده بودیم.
در همین گیر و دار، طرح عملیاتی جدیدی در قرارگاه كربلا مطرح شد. این طرح بسیار نو بود و پیشتر در شوراهای ستادی و جلسات فرماندهان مطرح نشده بود؛ بنده بلافاصله با سرلشكر رضایی درباره این طرح صحبت كردم و حاصل این مذاكره این بود كه ابلاغ این طرح به فرماندهان ارتش و سپاه، ممكن است با عكسالعمل آنان همراه شود؛ با این حال من مسئولیت ابلاغ این طرح را به فرماندهان به عهده گرفتم و به فرماندهان عمل كننده در عملیات بیتالمقدس ابلاغ كردم كه رأس ساعت معین در محل سنگر كوچكی كه در نزدیكی جاده اهواز ـ خرمشهر داشتیم، حضور به هم رسانند.
فرماندهان رأس ساعت مقرر، در آن سنگر كوچك و تاریك جمع شدند و من با توكل به خدا و پس از قرائت دعای فرج امام زمان (عج) در حالی كه تلاش میكردم بر خود مسلط باشم، با صدای بلند، شمرده و قاطع اعلام كردم كه دستور فرماندهی قرارگاه كربلا را به شما ابلاغ میكنم و ابلاغیه را ارائه دادم.
فرماندهان با شنیدن این طرح در سكوتی پرمعنا فرو رفتند. خدا، خدا میكردم كه هر چه زودتر جلسه به پایان برسد و آنان برای اجرای طرح، از جلسه خارج شوند؛ در آن لحظه احساس كردم كه چشمان فرماندهان به روی یكدیگر میلغزد و هر كدام انتظار دارند كه دیگری لب به اعتراض بگشاید یا در این طرح، سوالی از من بپرسد.
ناگهان یكی از فرماندهان سپاه، جاوید الاثر «حاج احمد متوسلیان» دست بلند كرد و گفت «جناب سرهنگ شیرازی این چه طرحی است كه شما مطرح كردید؟ چرا طرحهایی كه قبلا درباره آنها صحبت شده بود، مطرح نشد؟»
با شنیدن این حرف در حالی كه هیجان زده شده بودم و سعی میكردم خود را آماده كنم، خیلی جدی و محترمانه گفتم: «شما مگر توجه نفرمودید كه در مقدمه عرایضم چه گفتم، بنده دستور فرماندهی قرارگاه كربلا را به شما ابلاغ كردم؛ اگر ابهامی در دستور كار دارید، آن را تكرار كنم.»
او با چهرهای محجوب سر را به زیر انداخت و چیزی نگفت ولی از حركت و نوع صحبت و حتی نگاهشان مشخص بود كه قانع نشدهاند؛ من هنوز حركتهای او را زیرچشمی زیر نظر داشتم كه نفر دوم، یعنی شهید «حاج حسین خرازی» برخاست و اعتراضی مشابه اعتراض «احمد متوسلیان» ابراز كرد. باز هم با لحن جدی، ولی هیجان زدهتر از قبل به گونهای كه خودم احساس میكردم از هیجان یا حتی خشم صدایم دو رگه شده است، به وی عرض كردم «واقعا عجیب است آقای خرازی! با اینكه من در مقدمه اعلام كردم كه فقط دستور قرارگاه كربلا را ابلاغ میكنم، برادران توجه ندارند و سؤالاتی میكنند كه مغایر تدابیر فرماندهی است.»
او هم سر را به زیر انداخت و دیگر سخنی نگفت. باز هم سكوت سنگینی بر فضای سنگر حاكم شد. من سریع خداحافظی كردم كه كار، به همانجا ختم شود و دیگر كسی سوالی نكند، ولی ناگهان یكی از فرماندهان ارتش سرهنگ «محمدزاده» كه خود از اعضای فرماندهی قرارگاه كربلا بودند، با لحنی مؤدبانه گفت «جناب سرهنگ شیرازی با عرض معذرت، ما در جلسات مشورتی راهكارهای مختلفی ارائه كرده بودیم؛ مطلبی كه شما فرمودید، غیر از آن راهكارهای قبلی بود.»
این سؤال سرهنگ «محمدزاده» واقعا مرا حیرتزده كرد، چون انتظار نداشتم یكی از فرماندهان ارتشی كه به اصول مدیریت و فرماندهی آشنا بود، این سؤال را از من بپرسد.
نمیدانستم چه بگویم، ناگهان مطلبی از نظرم گذشت كه به یقین از الطاف الهی به من بود. بلافاصله در حالی كه زیر لب اسم خدا را میآوردم، گفتم «جناب سرهنگ شما كه استاد دانشكده فرماندهی و ستاد هستید، مگر نمیدانید كه فرمانده در اتخاذ تصمیم یا یكی از راهكارهای پیشنهادی را میپذیرد یا تلفیقی از آنها را و اگر ضرورت داشته باشد، هیچكدام آنها را نمیپذیرد و در نهایت تدبیر تازهای میاندیشد و راهكار تازهای مطرح میكند؛ این همان راهكار تازه است.»
ایشان بلافاصله عذرخواهی كرد و دیگر سخنی نگفت؛ مناظره من و سرهنگ، مجالی برای سؤال چهارم باقی نگذاشت؛ اگر نفر چهارمی پیدا میشد و از من سؤال میكرد، ممكن بود نتوانم به او جوابی بدهم.
در این حال متوجه شدم كه نخستین همرزم پاسدار من، «رحیم صفوی» به من اشاره میكند، از اشارههای او فهمیدم كه خیلی هیجان زده شدهام و با عصبانیت صحبت میكنم؛ سعی كردم بر خود مسلط شوم، دیگر خیالم راحت شده بود كه كسی سؤالی ندارد كه ناگاه «احمد متوسلیان» برای بار دوم از جای خود بلند شد و زبان به سخن گشود. پیش از آنكه حرفی بزند، شدیداً احساس خطر كردم و با خود گفتم كه دیگر جوابی برای سؤال جدید از او نخواهم داشت ولی احساس كردم كه صدای او آرام است «جناب سرهنگ، سوء تفاهمی نشود. من منظور نداشتم... ما تابع دستور هستیم.»
حرفهای متوسلیان آن قدر به من آرامش داد كه این بار از خوشحالی هیجان زده شدم و احساس كردم كه دیگر مشكل رفع شده است. با پایان گرفتن صحبت ایشان گفتم «پس معطل چی هستید؟ ما وقت زیادی برای اجرای مأموریت نداریم...»
همه فرماندهان از جا برخاستند و با سرعت سنگر را تخلیه كردند. وقتی در سنگر تنها شدم، رو به سوی آسمان كردم؛ در حالی كه بیاختیار اشك میریختم، گفتم «خدایا، آبرو و حیثیت خود را پای ابلاغ این دستور ریختم. اگر این طرح موفق نشود، چگونه قادر خواهم بود، دستورات بعدی را صادر كنم؟»
مسئله قابل بحث در این مرحله، این بود كه تصمیم مذكور را بنده و محسن رضایی گرفته بودیم، ولی من در زمان ابلاغ، نه از نظام فرماندهی، بلكه از مقام یك پیك، این مأموریت را ابلاغ كردم.
طرح عملیاتی كه به فرماندهان ابلاغ شده بود، این بود كه نیروهای مركب ارتش، سپاه و بسیج، از سه محور موازی و متصل به هم در محدوده "شلمچه ـ پل نو " وارد عمل شوند و با رسیدن به اروند، خرمشهر را محاصره كنند؛ هر چند كه این محاصره كامل نبود زیرا خرمشهر از جنوب به اروند و امالرصاص متصل بود و دشمن در آنجا حضور داشت و میتوانست نیروهای خود را از آن طریق پشتیبانی كند.
ساعت 10 شب سوم خرداد عملیات طبق برنامه از سه محور آغاز شد؛ در محور سمت راست تیپ 2 لشكر 21 حمزه با تیپ 27 محمد رسولالله(ص) سپاه، سازمان یافته بودند كه در همان ساعات اولیه، موفق به شكافتن دیوار دفاعی دشمن شدند ولی عراقیها در محور دیگر به شدت دفاع میكردند.
در این وضعیت تیپ 2 لشكر 21 حمزه (ع) و تیپ 27 محمدرسولالله (ص) از دو محور در دید و تیررس دشمن قرار داشتند و «احمد متوسلیان»، مرتب فریاد میزد كه چرا محورهای دیگر به او ملحق نمیشوند.
درگیری دو محور تا ساعت 4:30 به شدت ادامه داشت و عراق با تمام توان مقابله میكرد و خطر دیگری تیپ 2 لشكر 21 حمزه (ع) و تیپ 27 محمدرسولالله (ص) را تهدید میكرد؛ به تدریج یأس بر من مستولی میشد، از سویی خستگی من آن چنان زیاد بود كه توان بیدار ماندن نداشتم.
وقت اذان صبح بود كه تصمیم گرفتم پس از ادای فریضه نماز، دقایقی استراحت كنم؛ نماز را با دلی شكسته و با دنیایی طلب و استغاثه به پایان بردم و در وسط اتاق جنگ و زیر نورافكنها استراحت كردم و بیدرنگ به خواب رفتم.
ناگهان سراسیمه از صدای بیسیمها، از خواب پریدم. نگاهی به ساعت انداختم، فقط 20 دقیقه خوابیده بودم. با دقت به صدای بیسیم گوش كردم، صدای تكبیر بلند شده بود و یكی از محورهای دیگر توانسته بود، پس از نبردی سنگین، دیوار دفاعی دشمن را فرو ریخته و داخل شود.
با رسیدن این خبر به رزمندگان درگیر، روحیه آنان تقویت شد و توانستند خود را به رودخانه اروند و نهر خیٌن برسانند. ساعت 6:30 صبح خبر دادند كه یك فروند هلیكوپتر دشمن به وسیله "آرپیچی هفت " یكی از رزمندگان مورد هدف قرار گرفته، منهدم شده است؛ خوشبختانه فیلمبردار، توانسته بود از آن صحنه فیلم بگیرد.
ساعت 7 بامداد، «حاج حسین خرازی» از طریق بیسیم، از قرارگاه، مجوز حمله به خاكریز دشمن را گرفت. او میخواست با 700 نفر به قلب دشمن بزند ولی چون از وضعیت پرسنلی و تجهیزات خبر نداشتیم، با او مخالفت كردم.
دقایقی بعد «شهید خرازی» بار دیگر درخواست كرد و ما پس از شور كوتاه و با توجه به اصرار وی و با محاسبه اینكه نیروهای ما در موقعیت تك قرار داشتند و دشمن در حال فرار بود، با درخواست او موافقت كردیم.
هنوز نیم ساعت از صدور این دستور نگذشته بود كه «شهید خرازی» با قرارگاه تماس گرفت و با هیجان خاصی گفت «تا چشم كار میكند؛ عراقیها را میبینم كه دستها را بالا برده و میخواهند تسلیم شوند.»
او از قرارگاه خواست كه برای تأیید این خبر، یك فروند هلیكوپتر به منطقه اعزام شود؛ بلافاصله دستور پرواز هلیكوپتر صادر شد و خلبان هوانیروز با مشاهده میدان نبرد، در حالی كه بیشتر از «شهید خرازی» هیجان داشت، گفت «تا چشم كار میكند، نیروهای عراق دستها را بالا بردهاند و میخواهند تسلیم شوند.»
وقتی این خبر تأیید شد، در مشورتی فوری، به این نتیجه رسیدیم كه با 700 نفر نمیتوان این همه اسیر را جمعآوری كرد؛ ناگهان به لطف خدا جرقهای در ذهنم روشن شد و دستور قرارگاه را به این صورت به یگانهای درگیر اعلام كردم «همه رزمندگان مستقر در غرب خرمشهر به صورت دشتبان، از طرف اروند و در امتداد جاده خرمشهر به طرف اهواز صف بكشند و با علامت دست عراقیها را به سمت اهواز هدایت كنند.»
رزمندگان ما با اشاره دست، چنین كردند و عراقیها سمعاً و طاعتاً به درخواستهای نیروهای ما عمل كردند و به راحتی و بدون ایجاد مزاحمت، به اسارت نیروهای ما درآمدند.
ساعت 10 صبح نیروهای پیشرو اعلام كردند كه دیگر در خرمشهر، نیروی عراقی وجود ندارد و فرمان ورود به خرمشهر با احتیاط، صادر شد. نیروهای ما پس از ورود به خرمشهر، به تحكیم مواضع پرداختند و ساعتی بعد در رسانههای گروهی اعلام شد: « خرمشهر آزاد شد، قلب امام شاد شد.»
منبع: كتاب «پل شناور» نوشته «علیرضا پوربزرگ (وافی)»
تنظیم: بخش هنر مردان خدا