كودكی كه در اولین روز دبستان به كلاس سوم رفت! خوابی كه پدر را بیدار كرد!
احساسی كه دل مادر را لرزاندمجتهد بیست وسه ساله
راز بزرگ استاد وقتی كه با خدا مشورت كرد!كودكی كه در اولین روز دبستان به كلاس سوم رفت!
اولین هدیهای را كه در مدرسه به او دادند فقط یك «لبخند» بود، لبخندی صمیمانه كه مدیر دبستان «اعتماد» به او بخشیده بود. آقای جواد اقتصادخواه سالها با شاگردان زیادی رو به رو شده بود، اما آن روز، روز دیگری بود. او در نگاههای كنجكاو آن كودك ریزنقش تبریزی و اعتماد به نفس او در جواب دادن به سئوالهایش، احساس شگفتی و تازگی میكرد. محمدتقی جعفری تبریزی، فرزند كریم آقا كارگر نانوایی محله شتربان تبریز بود. آقای اقتصادخواه، كریم آقا را میشناخت و مثل همه مردم به او احترام میگذاشت. كریم آقا مرد مؤمنی بود كه مردم میگفتند در عمرش حتی یك بار هم دروغ نگفته است. پدر كریم آقا هم از مردان پرهیزگار تبریز بود. وقتی از دنیا رفت، توتونچی سادهای بود كه به خاطر درمان بیماری سختی كه داشت، همه سرمایه زندگیاش را خرج كرد، اما اجل مهلت نداد و سرانجام بیماری او را از پای درآورد. كریم آقا با فقر و تنگدستی زندگی را شروع كرد، اما شخصیت معنویاش چنان بود كه وقتی به خواستگاری دختر یكی از متشخصترین دودمان سادات تبریز یعنی خانواده ربیعی رفت، پدر خانواده دخترش را بدون تحقیق و پرس و جو به عقد او درآورد. حاصل این ازدواج، زندگی بسیار آرام و صمیمانهای بود كه فرزندان خانواده، عمیقاً آن را احساس میكردند. در نخستین برخورد، ادب و هوش محمدتقی چنان بر آقای اقتصادخواه تأثیر گذاشته بود كه دوست داشت به كریم آقا بگوید: « از رفتار فرزند كوچك تو احساس شگفتی و شعف میكنم.» آن كودك ریزنقش و كوچك، قرآن را چنان درست و دقیق از مادر خود آموخته بود كه حتی از بسیاری بزرگترها بهتر قرائت میكرد. مدیر مدرسه برای شنیدن صدای او بسیار بیشتر از حد لازم سكوت میكرد تا محمدتقی برایش قرآن تلاوت كند. برای این شاگرد تازه وارد، كلاس اول و دوم، هیچ چیز تازهای نداشت. كسی كه قرآن را به آن زیبایی میخواند آموختن الفبای فارسی و روخوانی متنهای ساده برایش پیشپا افتاده بود. آقای اقتصادخواه لبخند زنان دستی بر سر محمدتقی كشید و به او گفت:« بارك الله پسر خوب! قرآن را خیلی قشنگ میخوانی. از فردا به كلاس سوم برو!» فردای آن روز، محمدتقی كوچكترین دانشآموز كلاس سوم بود. او با شش سال سن در همان روزهای اول در میان معلمان و دوستانش موقعیتی بسیار خوب پیدا كرد. آقای اقصایی، آقای شفق و آقای رهبری كه معلمان مدرسه صد نفری اعتماد بودند، در همان روزهای اول دریافتند كه این دانشآموز كوچولوی كلاس سوم، از نبوغ و استعداد خدادادی سرشاری برخوردار است. هم كلاسیهای محمدتقی هم وقتی از یك طرف حاضر جوابی او را در پاسخ دادن به سئوالهای معلمان و از طرفی ادب و احترام او را در برخورد با خودشان میدیدند، به او بسیار علاقهمند شدند. به این ترتیب، هیچ كس نه تنها به آن كودك باهوش حسادت نكرد بلكه در همان روزهای اول، همه هم كلاسیهایش به او علاقمند شدند. طولی نكشید كه محمدتقی جعفری و برادر بزرگترش محمد جعفر، دانشآموزان شناخته شده دبستان اعتماد شدند. علاقه و استعداد محمدتقی در درسهای ریاضی و علوم، باعث شده بود كه دانشآموزان همیشه دور او جمع شوند و آن چه را كه از معلمان خود نیاموخته بودند، از او بپرسند. در این میان حافظه بسیار نیرومند او موجب شگفتی و حیرت همگان شده بود. در حالی كه هم كلاسیهای او از لغات سخت «كلیله و دمنه» واهمه داشتند، محمدتقی به راحتی متن كلیله را برایشان از حفظ میخواند و به خوبی معنای عبارات سخت آن را برایشان توضیح میداد. یكی از بهترین لحظههای محمدتقی در كلاس درس، هنگامی بود كه معلم به شعری میرسید و آن را توضیح میداد. او سركلاس درس، پس از چند بار تكرار، آن شعر را حفظ میكرد و بیغلط میخواند. از خاطرهانگیزترین روزهای دبستان، شعرخوانی گروهی بچهها بود كه پس از تعطیل شدن از مدرسه، با هم دم میگرفتند و با صدای بلند كوچههای تبریز را پر از شور و شعر میكردند. روزهای مدرسه بهترین روزهای كودكی محمدتقی بود. او همان لذتی را كه از گردش بهاری در صحراها و باغها در كنار برادر بزرگتر و داییاش میبرد، در كلاس درس نیز تجربه میكرد. یاد گرفتن هر كلمه تازه و هر درس برای او لذت بخش و شیرین بود. احساس میكرد با ورود به مدرسه، دنیای زیبای دیگری برایش گشوده شده است. هر لحظه از دوران كودكی او سرشار از لطف و صفا بود. زندگی ساده و صمیمی خانواده به نحوی بود كه محمدتقی سراسر كودكی را با شور و نشاط عجیبی طی میكرد. یك توپ ساده و كوچك میتوانست روزی پر از جنب و جوش و هیجان را برای او و هم بازیهایش به ارمغان آورد. محمدتقی در همه لحظهها و همه كارها، احساس سرزندگی و نشاط میكرد. وقتی در كنار مادرش مینشست و از او قرآن میآموخت، بهترین جایزهاش تشویق مهربانانه مادر بود. جو صمیمانه خانواده آنها نیز چنان محمدتقی را امیدوار و سرزنده كرده بود كه یك لحظه هم فكر نمیكرد خانواده آنها در فقر مالی زیادی به سر میبرد و او و برادرش را با زحمت و سختی به مدرسه میفرستند. یكی دیگر از لحظههای خوب زندگی او آمدن داییاش به خانه آنها بود. بیشتر وقتها داییاش پس از احوال پرسی، او و برادرش را برای گردش به صحرا و باغ میبرد. در آن روزها محمدتقی احساس دیگری داشت. داییاش با مهربانی فراوان به محمدتقی كمك میكرد كه از طبیعت زیبا بیشتر لذت ببرد.او گاهی دقایقی طولانی به یك گل خیره میشد و همانطور كه در رنگ زیبای گل غرق میشد، احساس نشاط عجیبی میكرد. گاهی وقتها برای شنیدن صدای پرندگان، روی تخته سنگی دراز میكشید و چشمهایش را میبست و به آواز آنها كه با صدای رودخانه درهم میآمیخت، گوش میكرد. از تلخترین خاطرات روزهای كودكی او، دیدن كسانی بود كه با تیروكمان به صید پرندهها میپرداختند. او از صید گنجشكی كوچك با تیر و كمان احساس بیزاری و تنفر عجیبی میكرد.وقتی در حیاط مدرسه میشنید كه هم كلاسیهایش با هیجان از شكار پرندهای حرف میزنند، با ناراحتی از آنها دور میشد.او شیفته طبیعت بود و از این كه كسانی با خشونت سعی میكردند طبیعت زیبا و آرام را برهم بزنند، رنج میبرد. از روزی كه وارد مدرسه شده بود، كلاس درس را نیز مثل گشت و گذار در صحراها و باغها دوست میداشت. همان قدر كه از بازی كردن لذت میبرد، از حل مسائل ریاضی، خواندن جغرافیا، و یا علوم به وجد میآمد. برای او باوركردنی نبود كه بعضی از بچهها درس را مثل بازی كردن دوست نداشتند. درك نمیكرد كه چرا آنها از حل مسائل ریاضی لذت نمیبردند؟ و چرا موقع شنیدن و خواندن شعر، احساس شادی نمیكنند؟ بعضی وقتها گوشهای از حیاط مدرسه مینشست و آرزو میكرد كه كاش زودتر بزرگ شود و به اندازه آقای اقتصادخواه و معلمان دیگر سواد داشته باشد تا در مدرسه معلمی كند. همه روزهای مدرسه برای او خاطرهانگیز بود، اما یكی از خاطرات به یاد ماندنیاش اتفاقی بود كه روزی برایش افتاد. آن روز آقای اقتصادخواه برای بازرسی كار معلمان و شاگردان به كلاس آنها آمد. او گاهی وقتها این كار را میكرد. با همان جذبهای كه داشت به تكتك دانشآموزان سر میزد و گاهی وقتها اگر لازم بود توصیهای به آنها میكرد. بار قبل كه به كلاس آنها آمده بود از وضع محمدتقی ابراز رضایت كرده و به او لبخند زده بود. آن روز هم كه به كلاس آنها آمد، مثل همیشه تركهی آلبالوی خودش را به همراه داشت و آن را به آرامی بر كف دستش میزد. به احترام مدیر مدرسه همه از جا بلند شدند. آقای اقتصادخواه گفت:« دفترهای مشقتان را روی میز بگذارید.» محمدتقی هم مثل همه بچهها دفتر مشقش را روی میز گذاشت. آقای اقتصادخواه وقتی به دفتر مشق محمدتقی رسید، آن را از روی میز برداشت، با ناراحتی نگاهی به آن كرد و گفت:« جعفری! این چه خطی است كه تو داری؟» محمدتقی كه از ابتدا با اعتماد به نفس و خونسردی با همه معلمها برخورد كرده بود، برخاست و گفت:« من ایرادی در خطم نمیبینم، خیلی خوب است!» آقای اقتصادخواه كه از شنیدن جواب محمدتقی جا خورده بود، گفت:« پس خودت مینویسی و خودت هم خوبی آن را تأیید میكنی؟ بیا بیرون ببینم!» محمدتقی به آرامی از پشت میز بیرون رفت. آقای اقتصادخواه تركهی قرمز رنگ آلبالو را بالا برد و به محمدتقی اشاره كرد كه دستش را بالا ببرد. محمدتقی كه تعجب كرده بود، از گفته خود پشیمان شد. سرش را پایین انداخت و دستش را بالا گرفت. آقای اقتصادخواه بدون كمترین ملاحظهای تركه را محكم بر كف دست كوچك محمدتقی فرود آورد. صدای تیز تركه سكوت مطلق كلاس را درهم شكست. درد آن ضربه تا استخوان محمدتقی تیر كشید. صدای پرطنین آقای اقتصادخواه را شنید كه میگفت:« این خط از نظر من خیلی هم بد است. باید از همین امروز یاد بگیری كه خوش خط تر بنویسی! فهمیدی؟» جای نیش تركه آلبالو بیش از پنج ماه بر كف دست محمدتقی ماند. او تصمیم گرفت كه خطش را بهتر كند. در دل حتی كوچكترین ایرادی به كار آقای اقتصادخواه نمیگرفت. فقط میخواست در اولین فرصت به آقای اقتصادخواه بگوید نه تنها از مدیرش ناراحت نشده بلكه حتماً سعی خواهد كرد خطش را درست كند.محمدتقی و برادرش بیش از دو سال نتوانستند در مدرسه اعتماد درس بخوانند. صدور بخشنامهای، موجب شد كه شاگرد اول كلاس پنجم مدرسه اعتماد، محمدتقی جعفری و برادرش، مدرسه را رها كنند و برای كمك به امرار معاش خانواده به دنبال كار بروند. از مركز دستور رسیده بود همه دانشآموزان باید لباس طوسی روشن بپوشند. كریم آقا توانایی مالی نداشت تا برای فرزندانش لباس یكدست بخرد، به آنها گفت دیگر نمیتوانند به مدرسه بروند و بهتر است كه خود را برای كاركردن آماده كنند. این حادثه تلخ یكی از مهمترین حوادث زندگی محمدتقی بود، اما رفتار و اخلاق پدرش برای او چنان ارزشمند بود كه حتی وقتی از طرف مدرسه آمدند وگفتند كه مخارج لباس دانشآموزان ممتاز را میدهند، محمدتقی و برادرش به مدرسه بازنگشتند. كریم آقا راضی نبود منت كسی بر سر فرزندانش باشد. محمدتقی، اگرچه عاشق مدرسه بود، اما از این كه احساس میكرد زیر منت كسی نرفته است، خوشحال بود. او همانطور كه بغض گلویش را گرفته بود و اشك در چشمانش جمع شده بود، لبخندی زد و گفت:« دیگر مدرسه نمیروم، میروم كار میكنم.»
خوابی كه پدر را بیدار كرد!روزهای طلایی مدرسه سپری شده بود. محمدتقی در هشت سالگی برای كمك به امرار معاش خانواده به عنوان كارگر كفاشی مشغول به كار شد. استادكار به كودك هشت ساله كریم آقا یاد داد كه چگونه رویهی كفش را با چرخ بدوزد و محمدتقی با دقت كار را یاد گرفت و مشغول دوختن رویهی كفش شد. خاطرات خوش تحصیل یك لحظه از یاد او نمیرفت. یاد معلمان و مدیر پرجذبه مدرسه اعتماد، همواره گوشهای از ذهن او را به خود مشغول میكرد. آقای اقتصادخواه بارها برای پدر محمدتقی پیام فرستاده بود كه بچهها را به مدرسه بفرستد، اما محمدتقی و برادرش دریافته بودند كه باید با كار خودشان كمك خرج خانواده باشند. محمدتقی شعرهایی را كه یاد گرفته بود زیرلب زمزمه میكرد و روزهای كار را با یاد روزهای خوش دبستان اعتماد، خوش بود. یك سال ونیم به همین منوال گذشت، اما یاد مدرسه، كلاس درس، معلم، حتی شبها هم از ذهن محمدتقی خارج نمیشد، تا این كه یكی از همان شبها، اتفاق مهمی رخ داد. محمدتقی كه شبها نیز خواب مدرسه را میدید، شبی توجه پدرش را به خود جلب كرد. او در خواب به آرامی چیزهایی زیرلب زمزمه میكرد. پدر آهسته بر بالین او نشست و به پیشانی بلند فرزندش خیره شد. محمدتقی در حال خواندن شعر بود. دل پدر از شنیدن شعرهای سوزناكی كه پسرش میخواند، به لرزه افتاد. محتوای آن شعرها، چنان پدر را تحت تأثیر قرار داد كه با وجود همه مشكلات مالی خود، تصمیم نهایی را گرفت.محمدتقی حتی در خواب هم زمزمه كرده بود:« مراد و هدف و مقصود ما علم بود، افسوس كه روزگار آن را از ما گرفت!» صبح كه محمدتقی از خواب برخاست و به پدرش سلام كرد، با سئوال تازهای مواجه شد. - محمدتقی دیشب خواب میدیدی؟ محمدتقی به فكر فرو رفت و پس از مكثی كوتاه با مهربانی جواب داد:«بله، خواب میدیدم. حال خوبی نداشتم.» - چرا؟ محمدتقی باز هم سكوت كرد. نمیتوانست به چشمهای مهربان و دوست داشتنی پدرش نگاه كند، اما در مقابل سئوال او باید جوابی میداد. این بود كه به آرامی گفت:« خواب مدرسه را میدیدم. نارحت بودم كه از درس خواندن محروم شدم!» پدر، دست بر شانه محمدتقی گذاشت و صمیمانه گفت:« حالا كه این قدر دوست دارید درس بخوانید، درستان را ادامه دهید!» این خبر، بهترین و بزرگترین پاداشی بود كه او میتوانست از پدرش بگیرد. برق نگاه محمدتقی و لبخندهایی كه نشان میداد از خوشحالی در پوستش نمیگنجد، پدر را هم خوشحال كرد. محمدتقی فكر كرد كه نصف روز را درس میخواند و نصف روز را كار میكند. و به این ترتیب، محمدتقی و محمدجعفر، خود را در فضای دلانگیز مدرسه طالبیه یافتند. مدرسه طالبیه تبریز، این بار دو طلبه نوجوان را پذیرفت كه با همه وجود و اشتیاق به آغوشش پناه آورده بودند. درسهای مدرسه طالبیه بسیار جدیتر و عمیقتر از درسهای دبستان بود. محمدتقی این بار با چهرههای روحانی و دوست داشتنی معلمانی دیگر آشنا شد. اول نزد استاد سیدحسن شربیانی رفت و با شور و شوق فراوان مطالعه كتاب «امثله» و«صرف میر» را شروع كرد و به سرعت آنها را تمام كرد. آن گاه در محضر یكی از استادان بزرگ ادبیات زانوی شاگردی برزمین زد. شنیده بود آقای اهری در فقر بسیار عجیبی زندگی میكند، اما به هر زحمتی كه باشد، میآید، درسش را میدهد و میرود. محمدتقی «سیوطی» و «مطول» را در كلاسهای درس آقای اهری آموخت. هنگامی كه نوبت خواندن منطق و فلسفه رسید، احساس كرد روح ناآرام، جست وجوگر و كنجكاوش علاقه عجیبی به این دو درس دارد. از همان سالها گرایش شدیدی پیدا كرد تا درباره هستی، بیشتر بیندیشد. سئوالهای فراوانی ذهنش را به خود مشغول كرد. او كه عصرها در كفاشی كار میكرد، وقتی رویه كفشها را میدوخت ذهنش دائماً با سئوالهای فلسفی پر بود. احساس میكرد از آن به بعد دنیا را به گونهای دیگر میبیند.«هستی شناسی» بزرگترین آرزویی بود كه شب و روز او را به خود مشغول میكرد. حافظه نیرومند و قدرت استنباط محمدتقی در مدرسه طالبیه، همه اساتید را متوجه او كرده بود. پدر و مادرش نیز كه از استعداد فراوان فرزندشان اطلاع داشتند، سرانجام با تأكیدهای فراوانی كه از ابتدای ورود فرزندشان به دبستان تا حضور در مدرسه طالبیه تبریز از جانب معلمها میشد، راضی شدند كه او را برای ادامه تحصیل به تهران بفرستند. روح جست و جوگر محمدتقی، هر آن چه را كه در مدرسه طالبیه بود، به تمامی دریافته بود و دیگر وقت آن رسیده بود كه برای ادامه تحصیل به تهران برود. در مدرسه مروی تهران نیز طولی نكشید كه طلبه تازه وارد تبریزی در میان طلبههای دیگر مشهور شد.چراغ حجره او همه شب تا دیروقت روشن بود. كتابهای بیشماری كه حجرهی كوچك او را پر كرده بود، قطرات آب گوارایی بودند كه محمدتقی تشنه آنها را با ولع مینوشید. دیگر همه دنیا برای او كتابها و كلاسهایی بود كه عاشقانه مشغول آنها شده بود.اساتید مدرسه مروی، شأنی بسیار بالا داشتند. محمدتقی در كلاسهای درس آیةالله شیخ محمدرضا تنكابنی،«رسائل» و «مكاسب» میخواند و برای حضور در كلاس درس یكی از بزرگترین فیلسوفان عصر، میرزا مهدی آشتیانی لحظه شماری میكرد. درسهای فلسفه آیة الله آشتیانی پردههای ابهامی را كه به سختی ذهن محمدتقی را در خود گرفته بودند كنار میزد، هر درس او چنان بود كه دنیایی دیگر از مجهولات را در برابر محمدتقی ظاهر میكرد و پس از هر كلاس، محمدتقی با صدها سئوال فلسفی تنها میماند. او برای یافتن پاسخ این سئوالها به كتابها پناه میبرد. بحث میكرد، به فكر فرو میرفت، مینوشت و در هجوم معضلات بزرگ، به نماز پناه میبرد و از خداوند میخواست كه ذهن او را برای دریافت حقایق بزرگ هستی آماده كند. - اللهُمَ اَرِنی الاَشْیاءَ كماهِی در همین حال و هوا كه قلب و فكرش سرشار از آموختن بود، رفتن به حوزه علمیه قم، برایش آرزویی بزرگ و دست نیافتنی مینمود. حوزه علمیه قم در آن دوران سرچشمه معارف الهی بود. اساتید بزرگ، كلاسهای مختلف، طلبههای فعال و ... امكانات وسیعتری را برای طلبه پرجنب و جوش و فعالی چون محمدتقی جعفری فراهم میآورد. دیدار پدر ومادر، آن هم پس از مدتها دوری و مشورت با آنها در مورد رفتن به حوزه علمیه قم محمدتقی را مصمم كرد تا به تبریز بازگردد. از خدا میخواست كه هرآن چه را كه صلاح اوست در برابرش قرار دهد.
احساسی كه دل مادر را لرزاندبازگشت محمدتقی به تبریز و جمع شدن مجدد عزیزان به دور هم، شور و نشاط عجیبی را در همه اعضای خانواده به وجود آورده بود. همه خوشحال بودند، اما مادر محمدتقی كه مدتی مریض بود، احساس دلتنگی عجیبی میكرد. بارها و بارها به چهره فرزندش خیره شده و پنهانی گریسته بود. بیماری او چنان بود كه فكر میكرد باید برای همیشه از فرزندش جدا شود. هنگامی كه شنیده بود محمدتقی قصد دارد برای ادامه تحصیل به حوزه علمیه قم برود، رضایت نداده بود. اول سعی كرده بود فقط بگوید دوست ندارد فرزندش از كنار خانواده دور شده و به قم برود، اما وقتی بحث رفتن محمدتقی به طور جدی در خانواده مطرح شده بود، احساسات آتشین و اشك بیامانی كه ریخته بود، همه را متأثر كرده بود. احساسی تلخ و مرموز، بیوقفه مادر را عذاب میداد، دل او را میلرزاند و اشكهایش را جاری میساخت. او چنان با شنیدن این خبر گریسته بود كه گویا محمدتقی میخواست برای همیشه از كنارش برود. به جز مادر، غم دیگر اعضای خانواده، غمی زودگذر بود. كریم آقا، با همان صفا و صمیمیتی كه همواره بین خود و همسرش احساس كرده بود، مادر محمدتقی را راضی كرده بود تا در برابر اندوه هجرت مقدس پسرش، خدا را در نظر داشته باشد. اگر فرزند آنها لباس پیامبر خدا (ص) را برتن میكرد، بیش از دیگران، خود آنها سعادتمند میشدند. نفوذ كلام پدر، سرانجام دل مادر را نرم و آرام كرد. او راضی شد فرزندش به راهی كه انتخاب كرده بود ادامه دهد. روزهای گرم و سرشار از محبت حضور در كنار پدر و مادر به سرعت سپری شدند و محمدتقی با ساكی در دست آماده هجرت به حوزه علمیه قم شد. لحظههای وداع محمدتقی و مادر، لحظههایی بسیار غمانگیز بود. مادر هر چه سعی كرده بود بر گریه بیامان خود غلبه كند، نتوانسته بود. محمدتقی هم در آن لحظات در غمی سنگین فرو رفته بود. دلش بیقرار بود. احساس میكرد این وداع تلخ خبر از حوادثی تلختر میدهد. شاید تلخترین خاطره زندگی او در حال وقوع بود. نكند این دیدار، دیدار آخر باشد؟ محمدتقی به سیمای جوان مادرش نگاه میكرد و بر امیدواریاش افزوده میشد. وقتی از زیر قرآن رد میشد، چشمهای مادر یك لحظه خالی از اشك نبود. از پشت پردههای لرزان اشك، گویا پسر دلبندش برای همیشه از برابر دیدگاه او محو میشد. محمدتقی بیش از آن تاب ماندن نداشت. دستهی ساك را در دستهایش فشرد. گنجشكی از شاخه درخت مقابل خانهشان پرید و بالبال زنان به سوی آسمان اوج گرفت. یك لحظه مادر و فرزند به گنجشكی كه در حال دورشدن بود خیره ماندند. محمدتقی دل كند و به راه افتاد. سعی كرد به هدفی كه پیش روی دارد فكر كند. گریه دلخراش مادر این اندیشه را برهم زد. محمدتقی از مادر دور شده بود، اما ناگهان انگار تمام غمهای عالم بر دلش نشست. هنوز مادر در چند قدمی او بود، اما ناگهان دلش برای مادرش تنگ شده بود. بازگشت، مادر همچنان در كنار در ایستاده بود و او را از پشت پردهی اشك میدید. اگر محمدتقی میدانست كه این دیدار، آخرین دیدار آنهاست، آیا میتوانست قدم از قدم بردارد؟ اگر مادر محمدتقی میدانست كه برای آخرین بار است كه فرزندش را میبیند، آیا میتوانست در آن لحظات آرام بایستد و فقط برای پسرش دعا بخواند؟ خداوند هیچ كس را از این راز آگاه نكرده بود، محمدتقی برای آخرین بار مادر را دید و برایش دست تكان داد و مصمم و جدی به راه افتاد. سعی كرد با یادآوری حجره و درس و بحث و زیارت و نماز، دل خود را آرام كند. او در اولین ساعات حضورش در قم به حرم حضرت معصومه (س) پناه برد. بر ضریح آن حضرت چنگ زد و به آرامی اشك ریخت. از خداوند خواست در راهی كه انتخاب كرده است اخلاص و همت بلند به او عطا كند و به قلب نگران مادر نیز آرامش و نشاط ببخشد. بیماری و كسالت او را شفا دهد. زیارت حضرت معصومه (س) به او آرامش بخشید. باز هم شوق خواندن و عطش مطالعه در وجودش زنده شد. مشتاقانه به سوی مدرسه دارالشفای قم به راه افتاد. از حرم تا مدرسه راهی نبود، تنها چند قدم .حرم، دل او را آرام میكرد و مدرسه، اندیشهاش را. حجرهای ساده و كوچك نصیب او شد. حجرهای كه همه فضای آن بیش از شش متر مربع نبود و گلیم كهنه و سادهای كف آن را پوشانده بود. حجرهای كه برای محمدتقی از همه دنیا بزرگتر بود. حالا میتوانست در كلاس درس اساتید مختلف شركت كند و هر روز تا نیمههای شب به مطالعه و اندیشیدن بپردازد. مدرسه دارالشفاء، طلبههای جدی و تیزهوشی داشت كه میتوانستند همراهان خوبی برای بحث و گفت وگو با او باشند. در همان روزهای نخست، طلبههای مدرسه دارالشفاء متوجه شدند كه این طلبه تازه وارد تبریزی با آن برخوردهای متواضعانه و صمیمانهاش، آیندهی درخشانی خواهد داشت. محمدتقی در بدو ورود به مدرسه دارالشفاء دوستان مخلص و مهربانی را پیدا كرد. كتابخانههای مختلفی كه در قم وجود داشت، گنجینههایی گرانبها بودند كه محمدتقی تشنه دانستن را به گرمی میپذیرفتند. او هیچگاه دست خالی از كتابخانهها بیرون نمیآمد. تنها مشكلی كه تا حدودی در ماه اول طلبگی او را آزار میداد، شرایط بسیار سخت مالی بود كه گریبان او را چسبیده بود و رها نمیكرد. شهریهای كه هر ماه به طلبهها پرداخت میشد، مبلغ ناچیزی بود كه به زحمت كفاف مخارج ناچیز و مختصر ماهانهی آنها را تأمین میكرد. محمدتقی كه از كودكی قناعت و صبر را آموخته بود، از همان ماه اول فهمید به هر نحوی كه شده باید خود را با شرایط سخت طلبگی وفق دهد. او كسی نبود كه حتی به صمیمیترین دوستانش نیز در این باره حرفی بزند. هرچند كه همه طلبهها وضع تقریباً مشابهی داشتند و اغلب با نان و سیبزمینی و یا نان و ماست و خرما خود را سیر میكردند، اما شهریه پرداختی حتی برای چنین وضعی نیز كافی نبود. محمدتقی با گرفتن روزههای مستحبی در بعضی از روزهای ماه، سعی میكرد این مشكل را نادیده بگیرد، اما گاهی حوادثی رخ میداد كه طعم تلخ فقر را با همه وجودش احساس میكرد. بقالی كه در نزدیكی مدرسه دارالشفاء كاسبی میكرد، بیشتر مواقع به طلبهها نسیه میداد و سعی میكرد به نحوی مشكلات آنها را حل كند، اما گاهی وقتها با سماجت تأكید میكرد كه به هیچ وجه نسیه به كسی نمیدهد. در یكی از روزهای تنگدستی و ته كشیدن شهریه، محمدتقی كه از گرفتن نسیه از بقال كوچه، كراهت داشت ناچار شد برای خریدن اجناس نسیه به مغازه بقالی برود. در حالی كه ضعف ناشی از دو شبانه روز گرسنگی بر او غلبه كرده بود، سعی میكرد این ضعف را به روی خودش نیاورد. با بیمیلی وارد بقالی شد. - اگر زحمتی نیست یك كیلو برنج، یك سیر روغن و هفت سیر خرما بدهید! بقال چیزهایی كه او گفته بود آماده كرد و در حالی كه پاكت را به دست محمدتقی میداد، تقاضای پول كرد. محمدتقی با لبخندی دوستانه گفت:« تا چند روز آینده، میآورم. الان اینها را نسیه میبرم.» بقال با توجه به حرف او، با سردی پاكتی را كه داده بود، پس گرفت و در حالی كه اجناس را سرجای خودشان برمیگرداند، گفت:«آقا! من نسیه نمیدهم، حتی به شما. خداحافظ .» محمدتقی بدون كوچكترین سخنی سر به زیر انداخت و از بقالی بیرون آمد. در آن لحظه، احساس دلگیری عجیبی كرد. به یاد دبستان افتاد. حس سالهای قبل یك لحظه ذهنش را پر كرد. - دیگر مدرسه نمیروم، میروم كار میكنم. اما از این فكر، تنفر شدیدی در خود احساس كرد. زیر لب استغفار كرد و به یاد آورد كه اگر قرار بود همهی علمای بزرگ به خاطر مشكلات مالی درس را رها كنند، علم هیچگاه به جایی نمیرسید. بارها استغفار كرد و همانطور كه ضعف شدید او را آزار میداد، به حجرهاش برگشت. با خود گفت:« محمدتقی! توكلات كجاست؟ خدا بزرگ است.» در آن لحظه، حال و حوصله خواندن هیچ كتابی را نداشت. دراز كشید و سعی كرد كمی بخوابد. هنوز ساعتی نگذشته بود كه طلبهی همسایه بر شیشهی در حجره كوبید و داخل شد. او با امیدواری كتاب «معالم» را باز كرد و گفت: «آقای جعفری! من هرچه این قسمت را میخوانم، چیزی نمیفهمم!» محمدتقی با بیحالی نگاهی به متن كتاب كرد و گفت:« حالم فعلاً مساعد نیست، باشد برای بعد.» همسایهی تازه وارد كه ضعف او را دیده بود، با خوشحالی گفت:«آقای جعفری اشكال مرا بعداً رفع كنید، اما خواهش میكنم همین الان به حجره من برویم. حقیقت این است كه امروز كته پختهام و هنوز هم ناهار نخوردهام. لطفاً امروز را میهمان من باشید.» محمدتقی لبخندی زد و گفت:«البته این خواسته شما را اجابت میكنم!» و هر دو لبخند زنان به حجره طلبه همسایه رفتند. بوی كته، تمام حجره او را پر كرده بود. او در ظرف كوچكی، مقداری خرما را خورش كرده بود. هر دو با شوق و رغبت سر سفره نشستند و مشغول خوردن غذا شدند. هرچند كه در سراسر زندگی طلبگی نمونههای مختلفی از چنین وقایعی اتفاق افتاده بود، اما هرگاه كه سخن از سختیهای طلبگی به میان میآمد صحنه آن روز را به یاد میآورد. آن روزها گرمای فوقالعاده هوا و نیامدن باران و بیآبی، ذهن مردم قم را به خود مشغول كرده بود. در آن زمان چشم امید بیشتر مردم به وجود روحانی چهار مرجع بزرگی بود كه در قم اقامت داشتند: آیة الله حجت، آیة الله صدر، آیة الله فیض و آیة الله محمدتقی خوانساری. در آن خشك سالی و قحطی آب، ناگهان در قم خبری پیچید كه آیة الله محمدتقی خوانساری تصمیم گرفتهاند برای آمدن باران نماز استسقاء بخوانند. این دومین نماز استسقائی بود كه وی تصمیم گرفته بود، بخواند. چنین مراسمی برای همه مردم قم حادثه بسیار مهمی بود. هوای بسیار گرم قم و خورشید سوزان چنان بود كه مردم به راستی از آسمان قطع امید كرده بود كه در بیابان قم نماز استسقاء بخواند و امید داشت كه باران لطف الهی خواهد بارید. محمدتقی جعفری نیز مشتاقانه و امیدوارانه جزء جماعتی بود كه برای خواندن نماز استسقاء راهی بیابان شد. هنگام عبور از پل قم، دو- سه نفر خارجی از حركت هم زمان آن همه انسان به سوی بیابان تعجب كرده بودند، از رهگذری پرسیدند:«آقا! در این گرما به كجا میروید؟ چه خبر شده؟» و هنگامی كه فهمیده بودند آن جماعت برای برپایی نماز استسقاء میروند، مسخرهكنان خندیده و گفته بودند: «ما هم منتظر میمانیم تا آخر عاقبت كار شما را در این آفتاب سوزان از نزدیك شاهد باشیم!» حدود دویست نفری كه آماده خواندن نماز استسقاء به امامت آیة الله خوانساری بودند از نزدیك شاهد چهره غمزده وی بودند. در آن شرایط سخت و آفتاب سوزان، آیة الله خوانساری در سجده نماز آنقدر گریسته بود كه سجدهگاه از اشك چشمانش خیس شده بود. در پایان نماز، چهره آسمان صاف، دگرگون شده و آن چنان باریده بود كه وقتی محمدتقی و همراهانش برای اقامه نماز ظهر و عصر دوان دوان به سوی مسجد میرفتند، شنید كه مهدی طلبه مدرسه دارالشفاء با خوشحالی به برادرش كاظم میگفت:« كاظم! عبایت را جمع كن. زمین پر از گل شده است!» آن روز، همه نمازگزاران مهمان آیة الله حجت بودند. وی كه انگار پیشاپیش از نتیجه این نماز آگاه بود، دستور داده بود برای نمازگزاران غذا بپزند تا بعد از نماز، غذا را در مسجد صرف كنند. آیة الله حجت، همان مرجع بزرگی بود كه محمدتقی، لباس روحانیت را با حضور او برتن كرد و با دستهای او عمامه بر سر گذاشته بود.محمدتقی هیچگاه آن روز را فراموش نمیكرد كه آیة الله حجت به همراه آقای صدوقی به حجره او آمدند وآیة الله حجت سر محمدتقی را در آغوش گرفت و در حالی كه ذكر میگفت، عمامهی كوچك سفید رنگی را بر سر او گذاشت و برایش آیهای از قرآن خواند و دعا كرد كه:« خداوند شما را از علما قرار دهد.» از آن روز به بعد، محمدتقی رسماً لباس روحانیت را بر تن كرده و سعی كرد همواره به گونهای زندگی كند كه حرمت لباس پیامبر خدا (ص) را حفظ كند. هنوز یك سال از آمدن او به حوزه علمیه قم نگذشته بود كه رسیدن نامهای از تبریز حال او را دگرگون كرد و همه چیزش را به هم زد. وضعیت روحی او با خواندن آن نامه به هم ریخت. نویسنده نامه برادرش بود. نوشته بود: خودت را هرچه زودتر به تبریز برسان، حال مادر مساعد نیست. محمدتقی بدون كوچكترین مكثی وسایل سفر را جمع كرد. طلبه مشتاق مدرسه دارالشفاء كه هیچ چیزی نمیتوانست او را نگران كند، آن چنان دچار اضطراب شده بود كه هر كس با دیدن او میتوانست بفهمد كه از نظر روحی به شدت در رنج است. لحظهی وداع با مادر را به یاد آورد. همان دلهره سهمگین بر قلبش هجوم آورده بود. دلش برای مادرش به شدت تنگ شده بود. به سرعت با همه دوستانش خداحافظی كرد و با همان ساكی كه آمده بود به راه افتاد. فكر میكرد حتماً مادرش از دیدن او در لباس طلبگی خوشحال خواهد شد. حتماً حضور او از كسالت مادر خواهد كاست. به هیچ چیز دیگری غیر از مادرش نمیاندیشید. آن روزها به دلیل حوادث جنگ جهانی دوم، اوضاع اتوبوسهای مسافربری خیلی خراب بود. محمدتقی به هر زحمتی كه بود با یك ماشین ارتشی كه به تبریز میرفت، به راه افتاد. به رغم سرعت زیاد ماشین احساس میكرد كه آن مركب آهنین كند و بیرمق حركت میكند. برای او كه عاشقانه مشتاق دیدار مادرش بود، لحظههای آن روز به سختی سپری میشد. سرانجام به دوازده كیلومتری تبریز - باسلیك- رسیدند. ماشین توقف كرد و راننده از ماشین پیاده شد. گفت:« من حتماً باید كمی استراحت كنم شاید چند ساعتی طول بكشد.» محمدتقی با راننده خداحافظی كرد و پای پیاده، شتابان و دواندوان و هراسان به طرف شهر حركت كرد. وقتی به بازار تبریز رسید، نفهمید آن همه راه را چگونه دویده است. احساس كرد تا دیدن مادر راهی نمانده است. در بازار كسی او را صدا كرد. برگشت و یكی از آشنایان را دید. او، محمدتقی را در آغوش گرفت و با افسردگی گفت:« تسلیت عرض میكنم! انشاءالله روح آن مرحومه با جدهاش فاطمه زهرا (س) محشور شود. خدا به شما صبر بدهد، هیچ كس در دنیا مادر نمیشود.» هر جمله پتكی شد و بر وجود هراسان محمدتقی فرود آمد. تلخترین حادثه زندگیاش اتفاق افتاده بود. مادر جوان محمدتقی، ده روز پیش از دنیا رفته بود.
مجتهد بیست وسه سالهمحمدتقی پس از مرگ مادر در تبریز ماند. بارها و بارها بر مزار او حاضر میشد و به یاد روزهای كودكی و نوجوانی و مهربانیهای مادرش اشك میریخت. به یاد روزهایی كه مادرش با صبوری به او كه كودكی چهار- پنج ساله بود، قرآن میآموخت. محمدتقی بهترین كار را در آن ساعات، تلاوت قرآن بر مزار مادر میدانست. چند ماهی گذشت تا این كه بالاخره مجتهد بزرگ تبریز حضرت آیة الله آقا میرزا فتاح شهیدی پیام داد كه به حضورش برود. محمدتقی كه علاقه عمیق و احترام زیادی برای آن مجتهد بزرگ قائل بود، بیدرنگ به حضورش رسید. آیة الله شهیدی كه از هوش و استعداد سرشار محمدتقی اطلاع داشت به او گفت:«شما خودتان را زودتر حاضر كنید تا انشاءالله به نجف بروید. تحصیل در حوزه علمیه نجف برای شما خیلی مهم و مفید است.» عالم بزرگ تبریز به او تكلیف كرده بود و محمدتقی اطاعت از امر او را واجب میدانست. روزی كه برای رفتن به حوزه علمیه نجف حاضر شده بود، آیة الله شهیدی مقداری از وسایل سفر، مبلغی پول و دو جعبه شیرینی آماده كرده بود. وقتی محمدتقی برای خداحافظی به حضور او رسید، آیة الله شهیدی با چهرهای گشاده و نگاهی دلسوزانه و عمیق برایش دعا كرد و گفت: «برو به امید خدا، التماس دعا دارم فرزندم!ِِ» محمدتقی با كوله باری از شوق و اشتیاق وارد نجف اشرف شد. زیارت بارگاه امیرمؤمنان (ع)، همه خستگی راه را از تن او بیرون كشید. پس از مدتی وارد مدرسه صدر شد تا مشغول تحصیل علوم دینی شود. تصمیم گرفت قبل از حضور در درسهای «خارج»، یك بار دیگر جلد دوم كتاب «كفایه» را مطالعه و بررسی كند. در همان روزهای اول ورود به نجف، احساس كسالت كرد. بدنش درد میكرد و پوست دست و پایش سرخ شده بود. سعی كرد كسالتش را نادیده بگیرد، اما انگار بیماری او سختتر از آن بود كه فكر میكرد. بیش از دو روز بود كه هیچ اشتهایی نداشت. ضعیف شده بود و در حجره كوچك خودش به تنهایی در بستر بیماری افتاده بود. بعضی از مدرسان مدرسه صدر متوجه بیماری شدید محمدتقی شدند و به ملاقات او آمدند. محمدتقی رنجور و دردمند گوشهای از حجرهاش دراز كشیده بود. مدرسان مدرسه از حال او میپرسیدند، اما انگار كه حرفهایشان را نمیشنود، چیزهایی را به زبان آذری زیر لب زمزمه میكرد. هیچ كدام از مدرسان حرفهای او را نمیفهمیدند. سرانجام كسی را به مدرسه بادكوبهای ها فرستادند تا شیخ نصرالله شبستری را كه آذربایجانی بود خبر كنند. شیخ نصرالله با سرعت خود را به حجره محمدتقی رساند و در حالی كه با دلسوزی دست بر پیشانی داغ محمدتقی گذاشته بود با او صحبت كرد. شیخ نصرالله از مدرسان مدرسه تشكر كرد و گفت باید برای محمدتقی آش بپزد. او رفت و پس از ساعتی با قابلمهی كوچكی برگشت. پس از دو روز كه محمدتقی لب به غذا نزده بود، خوردن آش محلی كه شیخ نصرالله برای تقویت بیمار، گوشت زیادی در آن ریخته بود، برایش بسیار گوارا و خوشمزه بود.ساعاتی بعد كمكم حال محمدتقی رو به بهبودی گذاشت. اولین كاری كه كرد وضو گرفت و به حرم امیرالمؤمنین (ع) شتافت. در مقابل ضریح امام علی (ع) ایستاد و در حالی كه دست راستش را بر سینه گذاشته بود، مؤدبانه گفت:« یا امیرالمؤمنین! خلاصه برای امتحان به ما ظرفیتی عنآیة فرما و ما را بیش از این آزمایش نكن.» درخواست او چنان خاضعانه بود كه در طول اقامتش در نجف هیچگاه به كسالتی چنان سخت مبتلا نشد.حوزه علمیه نجف برای محمدتقی ویژگیهای فراوان و منحصر به فردی داشت. حضور اساتید بسیار بزرگ در فقه و اصول، و طلبههای فوقالعاده باسواد، غنیمتی بود كه محمدتقی هرگز آن را از دست نداد. رابطه طلبههای نجف چنان صمیمی بود كه هیچگاه احساس نمیكردند هر یك از شهری دور به آن جا آمدهاند. از همه مهمتر مرقد امیرالمؤمنین (ع) در نجف بود كه هر روز پیش از نماز صبح محمدتقی را به حضور میطلبید و همواره روحیه او را بالا نگه میداشت. مدرسان حوزه علمیه نجف با طلبهها روابطی بسیار دوستانه و خودمانی داشتند. طلبهها نه تنها در حوزه درس كه به منازل آنها هم رفت و آمد داشتند، حتی بارها با هم قرار میگذاشتند كه پای پیاده برای زیارت قبر امام حسین (ع) به كربلا بروند. این روحیات باعث میشد كه سختیهای معاش به كلی از بین برود. شهریه بسیار محدودی كه تقریباً ماهانه سیتومان بود، كفاف زندگی مختصر و همراه با قناعت طلبهها را نمیداد. آنها مجبور بودند روزانه چند ساعت كار كنند. بعضیها نماز و روزه استیجاری میگرفتند، بعضیها كه خطشان خوب بود، متنهایی را برای پاكنویس كردن قبول میكردند و عدهای هم روزانه چند ساعت به صورت روزمزدی كار میكردند تا بتوانند در كنار شهریه مختصر، پولی داشته باشند و تا آخر ماه با مشكلی روبه رو نشوند. محمدتقی از همان روزهای اول متوجه این وضعیت شد و چند ساعت از وقت روزانه خود را برای كاركردن كنار گذاشت. از همان آغاز با چند طلبه دوستی بسیار صمیمانهای پیدا كرد، به طوری كه هر وقتی چیزی كم داشتند، به حجره هم میرفتند و بدون كسب اجازهی قبلی، نیاز خودشان را رفع میكردند. حتی بدون این كه دوستان خود بگویند، برای خریدن نان پولی از جیب آنها برمیداشتند. این جو صمیمانه آنها را چون خانوادهای بزرگ گردهم جمع كرده بود. محمدتقی، درس «خارج فقه» را نزد آیة الله شیخ كاظم شیرازی و همزمان با آن درس «خارج اصول» را نزد آیة الله ابوالقاسم خویی كه هر دو از مراجع بزرگ و بنام نجف بودند، شروع كرد. در این زمان محمدتقی بیست و سه ساله بود. هوش، استعداد، پشتكار و علاقه او به حدی چشمگیر بود كه آیة الله محمدكاظم شیرازی به او درجه اجتهاد داد.مجتهدی بیست و سه ساله در حوزه علمیه نجف، اكثر اوقات محمدتقی به تحقیق و تحصیل و تدریس میگذشت.در سال ششم طلبگی، چنان غرق مطالعه و تحقیق بود كه روزی یكی از دوستانش شیخ سیداسماعیل با ناراحتی و اضطراب به او گفت:«شما به طور وحشتناكی مشغول مطالعه هستید. شب و روزتان معلوم نیست. این قدر افراط نكنید. هفتهای یك روز هم به كوفه بروید و كنار شط گردش كنید و تنی به آب بزنید! این طور كه شما پیش میروید، كار را از افراط هم گذراندهاید.» محمدتقی، اولین كتاب خود به نام «الامربینالامرین» را در روزهای پرشور جوانی و هنگامی كه شاگرد درس اصول آیة الله خویی بود، به چاپ رساند.در همان روز، در مسجد هندی شروع به تدریس درس خارج «مكاسب» كرد. او كه از دوران نوجوانی گرایش شدیدی به اندیشههای فلسفی و علوم انسانی داشت، با اشتیاق شگفتآوری به مطالعه و تحقیق در زمینه اندیشههای متفكران غربی در ارتباط با فلسفه و علومانسانی پرداخت در آن روزگار، كتابهای غربی در مصر به سرعت به زبان عربی ترجمه میشد. محمدتقی ضمن فراگیری زبان انگلیسی، كتابهای آنها را به دست میآورد و با جدیت مشغول مطالعه میشد. در آن ایام، مهمترین درسهای حوزه علمیه نجف «فقه» و «اصول» بود، اما در حوزه علمیه قم كسانی مانند علامه طباطبایی كه از مجتهدین ممتاز حوزه علمیه نجف بود، درسهای فلسفه را شروع كرده بود. تدریس علوم، تاریخ، جامعهشناسی و اقتصاد نیز در این حوزه رواج داشت. نیاز طلبهها به این علوم و اشراف و تسلطی كه بر آنها داشت او را مصمم كرد كه درسهایی را در زمینه این موضوعات شروع كند. این بود كه نزد آیة الله شیرازی رفت تا نظر او را درباره تدریس علوم روز در حوزه علمیه نجف جویا شود. آیة الله شیرازی وقتی از تصمیم شاگرد گرانقدر خود آگاه شد، كار او را تأیید كرد و از او خواست كه حتماً چنین كلاسهایی را برگزار كند. آیة الله محمدتقی جعفری با اطمینان قلبی بسیاری كه از مشورت با استاد بزرگ خود یافته بود، كلاسهای تدریس علوم روز را برای طلبههای حوزه علمیه نجف برگزار كند. آیة الله محمدتقی جعفری با اطمینان قلبی بسیاری كه از مشورت با استاد بزرگ خود یافته بود، كلاسهای تدریس علوم روز را برای طلبههای حوزه علمیه نجف برگزار كرد.درسهای او بر اساس موضوعاتی مانند ارتباط انسان - جهان، وجدان، جبر و اختیار به طلبههای مشتاق نجف ارائه میشد. محمدتقی برای نوشتن كتاب «ارتباط انسان - جهان» به 2500 كتاب در زمینههای علمی و فلسفی مراجعه كرده بود.
راز بزرگ استادپس از چند سال تحصیل در نجف، برای تجدید دیدار با خانوادهاش به تبریز آمد و در همان سال نیز ازدواج كرد. شرایط طلبگی در نجف به نحوی بود كه نمیتوانست همسر خود را به نجف ببرد. به همین خاطر پس از چند ماه، دوباره به نجف برگشت تا پس از مهیا كردن حداقل امكانات زندگی، همسر خود را به نجف ببرد. معلومات عمیق و اطلاعات وسیع آیةالله جعفری در فلسفه غرب به حدی بود كه بسیاری از طلبههای نجف او را شناخته بودند. هنگامی كه اساتید خارجی برای مباحثه درباره فلسفه غرب و فلسفه اسلامی به نجف میآمدند، آنها را به حجره كوچك آیة الله جعفری در مدرسه صدر میبردند و او با تسلط به زبانهای عربی، فارسی، تركی و تا حدودی انگلیسی با آنها به بحث و گفت و گو میپرداخت. یكی از اساتیدی كه با وجود معنوی و عرفانی خود همواره ذهن او را مشتاقانه به خود جلب كرده بود، مجتهد بزرگ حوزه نجف آیة الله شیخ مرتضی طالقانی بود. آن مرد بزرگ، فقیه و عارفی والامقام بود كه تأثیرات اخلاقی بسیار فراوانی بر آیة الله جعفری گذاشته بود. او فلسفه، خارج و عرفان را نزد آیة الله طالقانی میخواند و هم سخنی و استفاده از محضر آن بزرگوار برایش بسیار گرانبها بود. آقای جعفری كسی نبود كه كوچكترین فرصتها را نیز در ارتباط با آن استاد از دست بدهد. آیة الله طالقانی همه عمر خود را وقف علوم دینی كرده بود. اشتغال او به علوم دینی چنان بود كه ازدواج نكرده بود و در یكی از حجرههای مدرسه آیة الله سیدمحمدكاظم یزدی سكونت داشت. آخرین باری كه آیة الله جعفری مثل همیشه با شور و شوق برای گرفتن درس به حجره استاد رفت، دو روز به فرارسیدن ماه محرم مانده بود. در ماه محرم حوزه علمیه تعطیل میشد. محمدتقی دو روز دیگر میتوانست از استاد بهرهمند شود، اما وقتی وارد حجره او شد، آیة الله طالقانی با نگاهی نافذ و كلامی محكم پرسید:« برای چه آمدهای آقا؟» آیة الله جعفری مؤدبانه گفت:«آمدهام تا درس بفرمایید.» - درس تمام شد آقا! - آقا دو روز به محرم مانده است. هنوز درسها تعطیل نشدهاند. آیة الله شیخ مرتضی طالقانی با احساس خاصی، به صدای بلند گفت:«لا اله الا الله!» آیة الله جعفری كه حس میكرد شرایط آن روز بسیار غیرعادی و استثنایی است، چشم به استاد دوخت. استاد كلمه «لا اله الا الله» را با چنان احساسی گفته بود كه محمدتقی مبهوت مانده بود. جذبهای خاص در وجود استادش موج میزد او در انتهای حجره رو به آفتاب نشسته بود و نور خورشید، پیكرش را فراگرفته بود. وقتی اصرار شاگرد هوشمند خود را دید، چشمهایش را به زمین دوخت، حلقهای اشك بر دو چشمانش پیچید، با نگاهی عمیق و سخنی دلنشین و صمیمانه گفت:« آقا! من هم میدانم كه دو روز به محرم مانده. به شما میگویم درس تمام شد. خر طالقان رفته، پالانش مانده، روحش رفته، جسدش مانده!» مو بر تن آیة الله جعفری راست شد. آیا آن مرد الهی خبر رحلت خود را میداد؟ منقلب شده بود، ناگهان سراسر وجودش لرزید. آیة الله طالقانی یك بار دیگر با همه احساس خود گفت:«لا اله الا الله» چهره استاد عرفان، بسیار ملكوتی و روحانی شده بود. در حالی كه شانههایش میلرزید و اشك از چشمانش فرو میریخت، محمدتقی را با یك بیت شعر وصیت كرد:
تا رسد دستت به خود، شو كارگر |
چون فُتی از كار، خواهی زد به سر! |
محمدتقی دیگر مراعات هیچ چیز را نكرد، به آغوش استادش پناه برد و خم شد تا دستهای استادش را ببوسد، اما استاد دستهای خود را كنار كشید و نگذاشت شاگرد وفادارش كه خود امیدها به او داشت، دستهایش را ببوسد. محمدتقی پیشانی و صورت استادش را غرق بوسه كرد. قطرات اشك استاد صورت محمدتقی را چون بیشهای باران خورده خیس كرد. محمدتقی از حجره كوچك استاد كه بیرون میآمد، بهتزده و غمگین بود. استادش سالم و سرحال بود، پس چرا خبر از رحلت خود میداد؟ آیا به راستی استاد او در همین روزها از دنیا میرفت؟ روز اول محرم، طلبههای حوزه در مدرسه صدر مشغول عزاداری بودند كه شیخ محمدعلی فراهانی یكی از زهاد معروف نجف برای سخنرانی وارد مدرسه شد. گونهاش برافروخته بود، به آرامی بالای منبر رفت، خطبه بسیار كوتاهی خواند و گفت:« انا لله و انا الیه راجعون. شیخ مرتضی طالقانی به لقاءالله پیوست. بروید به تشییع جنازه ایشان.» مجلس به هم ریخت. صدای گریه از هر سو برخاست. محمدتقی نفهمید خود را چگونه به مدرسه آیة الله سیدمحمدكاظم یزدی رسانده است. جلوی مدرسه از انبوه طلبهها غوغایی بود. مراجع و علمای بزرگ نجف نیز در میان جمعیت دیده میشدند. محمدتقی یكی از طلبههای مدرسه را پیدا كرد و از رحلت شیخ پرسید. طلبه كه چشمانش از شدت اشك سرخ شده بود، گفت: «دیشب هم مانند همه شبها، یك ساعت به اذان صبح مانده، شیخ از پلههای پشتبام بالا رفت و آهسته مناجات گفت. او همیشه آهسته مناجات میگفت. بعد آمد پایین، نماز صبح را خواند و رفت به حجره. دیدیم آفتاب برآمده و شیخ بیرون نیامده. از پنجره نگاه كردیم چشم از جهان فروبسته بود. شیخ از دنیا رفته بود.» هنگامی كه بدن شیخ مرتضی طالقانی را غسل میدادند، چنان بوی عطر دلانگیزی به مشام میرسید كه هركس از دیگری سئوال میكرد شما عطر زدهاید؟ و جواب میشنید: نه! هیچ كس در روزهای محرم عطر نمیزند، عطر ملكوت مشام آنها را پر كرده بود.
وقتی كه با خدا مشورت كرد!پس از یازده سال تلاش شبانهروزی در نجف اشرف، اینك مجتهدی بزرگ بود كه برای طلبههای مشتاق و علاقهمند علوم دینی، درسهایی میگفت كه در حوزههای علمیه كمتر كسی توانایی تدریس آنها را داشت. آشنایی عمیق با فلسفه غرب و مطالعات وسیع در علوم انسانی، ذهن او را به گنجینهای از علوم دینی و دانش روز تبدیل كرده بود. روزگار، روزگار طرح سئوالاتی بود كه مكاتب مختلف و اندیشههای گوناگون از مكتب اسلام داشتند. او كه در این میدان خود را صاحب اندیشه میدید، وظیفه خویش میدانست كه به این پرسشها و نیازها پاسخ دهد. نسلهای مختلفی در وادی ندانستگی سر درگم بودند. در این میدان خالی، از یكه سواران دین و دانش مگر چند نفر مجهز به علومی بودند كه میتوانست پاسخگوی نسل كنجكاوی باشد كه در پی حقیقت بودند؟ بیشك تعدادی انگشتشمار. البته در قم، حركتهایی آغاز شده بود، كسانی مانند علامه طباطبایی و آیة الله مطهری مبارزه بر ضد جهل و كج فهمی را شروع كرده بودند، اما میدان هم چنان خالی بود.خوابی را كه در كودكی دیده بود به یاد آورد، خوابی كه باعث اشتیاق بیحد و مرز او به علم شده بود. «دستی مهربان، كاسهای شیر به او داد. بیصبرانه پرسید این دست از كیست؟ ندایی پاسخ داد: دست علیبن ابیطالب (ع) است كه شیر علم را به تو بخشید!»سالها بعد، روزی دوست و هم درس او شیخ ابوتراب كرمانشاهی در نجف به او گفت:« جعفری! من اهل خواب دیدن نیستم، اصلاً خیلی كم خواب میبینم، اما دیشب خواب دیدم كه از كوچه شما جمعیتی انبوه بیرون آمد . در آن جمع از هرگونه آدمی دیده میشد. دانشمند، عامی، سیاه، سفید و... پرسیدم چه خبر است؟ گفتند: جعفری در دیگهایی بزرگ، شیر جوشانده است. هر كس به خانه او میرود از آن شیر به او میدهد!» یكی از بزرگترین توفیقهای محمدتقی این بود كه یازده سال تمام، هر روز نیم ساعت مانده به اذان صبح، در حرم حضرتعلیبن ابیطالب حضور یافته بود، زیارت كرده بود، با امام خود سخن گفته بود و سرشار از امید بازگشته بود. اینك به مجتهدی بزرگ تبدیل شده بود كه وظیفه سنگین پاسخگویی به نیازمندان روزافزون دین و دانش را برعهده گرفته بود. تكلیف بزرگی كه بر شانهی خویش احساس میكرد، اجازه نمیداد به مرجعیت فكر كند. خیلیها با درك موقعیت علمی او و شناخت هوش سرشار و زندگی زاهدانهاش و نیز استادان بزرگی كه داشت، یقین داشتند كه آیة الله محمدتقی جعفری حتماً یكی از مراجع بزرگ آینده خواهد بود، اما او هم چنان به تكلیفی كه برعهده داشت میاندیشید، پاسخگویی به نیازهای بزرگی كه زمانه از او انتظار برآوردن آنها را داشت. خداوند این توفیق را به او عطا كرده بود كه خود را تنها مسئول تعدادی طلبه نبیند و پاسخگوی تاریخ باشد. برای مشورت درباره تصمیمی كه گرفته بود باید نزد انسانهایی بزرگ و مورد اعتماد میرفت. یكی از این بزرگان، آیة الله سیدعبدالهادی شیرازی بود، مردی زاهد و متقی و شریف كه همواره در قلب محمدتقی جای داشت. به یاد آورد، هنگامی كه مرجع بزرگ حوزه علمیه قم آیة الله بروجردی از شهر قم برای طلبههای نجف شهریهای فرستاده بود، بعضی از طلبهها نمیتوانستند یا نمیخواستند مرجعیت ایشان را قبول كنند. در آن روزگار، سیدعبدالهادی شیرازی در حضور طلبهها به نماینده آیة الله بروجردی گفته بود:« چرا شهریه مرا كه از طرف حضرت آقای بروجردی تعیین شده، نیاوردهای؟ من هم طلبه هستم!» برخورد متواضعانه او آن چنان بر طلبهها تأثیر گذاشته بود كه اختلاف میان آنها به كلی از بین رفت. بله، باید برای مشورت به حضور او میرفت. آیة الله شیرازی كسالتی پیدا كرده بود و در بستر بیماری افتاده بود. آیة الله جعفری به بالین او رفت و دست نحیف او را گرفت و متواضعانه بوسید. اشك بر چشمهای آیة الله شیرازی حلقه بسته بود. آیة الله جعفری با امیدواری و مهربانی فراوانی گفت:«آقا! انشاءالله هرچه زودتر شفای عاجل مییابید. بیماری مختصری است كه رفع میشود، چیزی نیست.» آیة الله شیرازی همچنان كه اشك به صورتش دیده بود، با حالتی معنوی جواب داد:
جان عزم رحیل كرد، گفتم كه مرو! |
گفتــا چه كنم، خانه فرو میآید. |
سكوتی سنگین میان استاد و شاگرد نشست. پس از دقایقی، آیة الله جعفری موضوع ماندن در نجف و یا برگشتن به ایران را با او در میان گذاشت. آیة الله شیرازی كه بیش از هرچیز به سفر آخرت فكر میكرد، برادرانه و صمیمانه گفت:« اگر در نجف بمانید راهی برای شما هست اما از معادش خبری ندارم. آیة الله جعفری كه پیام را گرفته بود، برای اطمینان بیشتر نزد استاد دیگر خود آیة الله خویی رفت و فردای آن روز آیة الله خویی، او را به ناهار دعوت كرده بود. ساعتی قبل از ناهار به حضور او رفت. اتفاق عجیبی افتاد، آیة الله خویی نیز عین جملات آیة الله شیرازی را تكرار كرد:« اگر بمانید برای شما راهی هست، ولی من معادش را نمیدانم!» زندگی چند ساله دنیا در برابر ابدیت چه بود؟ قطرهای در مقابل اقیانوس! نه بسیار كمتر. محمدتقی اگرچه تصمیم خود را گرفته بود، اما باید با خداوند نیز مشورت میكرد. هنگام اذان صبح، حرم اباعبداللهالحسین (ع) در كربلا، روح بیقرار و منتظر او را پذیرفته بود. از آن پس زیارت امام حسین (ع) بود و نماز و استخارهای كه تكلیف او را روشن میكرد. او با توجهی خاص قرآن را بوسید و استخاره كرد. آیهای آمد كه به طور شگفتانگیزی به حركت او از عراق اشاره میكرد. عزم رفتن، دیگر غیرقابل تردید بود. در میان بهت و حیرت عدهای كه مقام مرجعیت را در چند قدمی او میدیدند، ساك خود را بست و با كولهباری سنگین از علم و مسئولیت به سوی ایران حركت كرد.