تبیان، دستیار زندگی
و در همان حال صدای کوبیدن میخ تابوتم را می شنوم، مرا دوست بدار... ای دل مهربان... مادر باش... حتی برای انسانی ناسپاس... شرارت پیشه... ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

گل های اهریمنی

اندیشه های نوگرایانه منظوم

از تو می خواهم که بر من رحمت آوری، ای که تنها دلبند منی ، از ژرفای مغاک تیره ای که دل من در آن اسیر است.

و این جهانی است درد انگیز، در همه سویش افق های سربی رنگ، که هر بام و شام از آن هراس و نفرین فرو می بارد ...

فرو مرده

آفتابی بی حرارت، نیمی از سال نو می باشد،

و نیم دیگر سال این خورشید محتضر فرو مرده است.

سرزمینی است منجمدتر از یخزارهای قطبی

که در آن نه جانداری است، نه گیاهی و نه بیشه ای و نه جویی،

سخن کوتاه در پهنه این جهان هستی چیزی یافت نمی شود،

که در هراسی از بیداد سرد این خورشید یخ زده ستم نبیند،

این شام بی پایان همانند بامدادان خفه آغاز آفرینش است ...

و من به سرنوشت حقیرترین جان داران حسرت می خورم،

که لااقل قادرند به خوابی حیوانی فرو روند،

در آن لحظه هایی که کلاف زمان به کندی سردرگم می شود،

و او سراینده بی نام و نشانی بود که به سال 1857، یعنی یک صد و هفده سال پیش، در شهر پاریس کتاب اشعار خود را زیر عنوان گل های اهریمنی انتشار داد و با انتشار آن کتاب، که در حقیقت مجموعه شعری نظیر صدها آثار مشابه بود و نوعی طبع آزمایی به حساب می آمد، موجی از تضاد عقیده برانگیخت.

نقادان نام ور هنر در این مجموعه جلوه های درخشان نبوغ می دیدند و سراینده جوانش را که مردی سی و شش ساله به نام «شارل – پی یر – بودلر» بود یک شاعر استثنائی «که هم در لفظ و هم در معنی» شیوه متمایزی دارد می پنداشتند اما بودند ادب شناسان متعصبی که اشعار او را اهانتی مستقیم به «اخلاق» و تجاوزی به «عفت عمومی» قلمداد کردند و در جراید نوشتند که این اشعار اغوا کننده باید ضبط شود و گوینده اش به زندان افتد و آن قدر پافشاری کردند تا سرانجام کتاب جمع آوری گردید و سراینده و ناشرانش به پای محاکمه فراخوانده شدند.

کتاب شعر گل های اهریمنی با یک صد و هفده قطعه اش در روز 25 ژوئن منتشر شد. در حالی که کمتر از دو ماه پس از آن تاریخ، در روز 20 اوت 1857 کتاب جمع آوری گشت و بودلر به بازپرسی احضار شد. در روز بازپرسی جمعیتی عظیم برابر در دادگاه گرد آمده بودند. چنان که در باره اش نوشته اند ظاهر او بسیار عجیب جلوه می کرد – موهایش به رنگ سبز بود – لباس رنگارنگ بسیار جلفی بر تن داشت – در چهره اش تاثیر مواد مخدر دیده می شد و از همه شگفت آورتر سخنانش بود که گاهی می گفت:

«برای من هیچ غذائی مطبوع تر از گوشت نوزادی نیست که تازه به دنیا آمده باشد» و این چنین مردی با آن چنان اشعاری که رنگ «شهوت پرستی» داشت به طرف تالار دادگاه رفت. محاکمه زیاد طول نکشید.

شاعر نخست محکوم شد که سی صد فرانک طلا جریمه بدهد و این پول در نخستین سال های نیمه دوم قرن نوزده پول زیادی بود که بودلر نداشت و دیگر آن که اگر خواست دیوانش را به چاپ برساند باید شش قطعه از قطعاتش را حذف کند و هرگز آن ابیات ناپاک را بر زبان جاری نسازد.

شاعر تهی دست که همواره از عسرت و محرومیت رنج می کشید حیرت زده بیرون آمد و به فکر فرو رفت که چه کند در حالی که درهمان دم نامه ای از ویکتورهوگو شاعر و داستان سرای بلند مرتبه فرانسه به دستش رسید که در آن نوشته بود:

الماس

شعرهای شما در مجموعه گل های اهریمنی مانند الماس هایی هستند که می درخشند. شما یکی از مفاخر بی همتایی هستید که در چنین حکومتی می توانید پرورش یابید. من نبوغ شما را می ستایم و دست شما را به گرمی می فشارم...و طبیعی است این ستایش برای شاعر افتخاری بزرگ محسوب می شد.

در شام گاهان زمستانی، برابر آتشی که شراره می کشد و دود می پراکند تلخ زا و شیرین کننده است:

تجدید خاطره هایی که از نو درون حافظه ام زنده می شوند،

به همراه بانگ ناقوس هایی که در هوای مه آلود طنین می افکنند...

چه شادکامست آن ناقوس پر طنینی که بانگ رسا دارد،

و بر رغم سیر زمان هنوز سالم و غرنده است،

و از روی ایمان خروش سر می دهد،

همانند پاسدار فرتوتی که بر در خیمه ایفای وظیفه می کند،

اما من... دلم که باید مانند ناقوس پر طنین باشد – شکسته است،

و به گاه اندوه اگر بخواهد نوایی سر دهد،

آهنگ شکسته و از توان افتاده اش،

رنگ ناله واپسین محتضری را می گیرد،

که کنار برکه ای از خون، و انبوهی از تنهای بی جان، رها شده،

و بی آن که توان حرکت داشته باشد، در کوشش مداوم درد انگیز خود جان می سپارد.

و این شاعر افسانه زمان شد. برادران گنکور که در داوری های خویش همواره بی رحمانه بر ادیبان زمان می تاختند در باره بودلر گفتند:

«... دست هایی کوچک، شسته و نظیف و لطیف مانند دستان یک دختر، و با این سری انباشته از جنون، و صدائی بران مانند صدای پولاد آب دیده ...»

و این توصیف بودلر بود. در این که بودلر می خواست در پرده اسرار و ابهام پیچیده باشد شکی نیست. خودش هم بیش و کم مانند اشعارش بود: خیال انگیز، هاله مانند و پر رمز.

بودلر

نمی شود گفت که بودلر به هنگام انتشار کتابش در سی و شش سالگی به کلی برای مردم فرانسه ناشناخته بود. از پانزده سال قبل از آن تاریخ اشعار او در پاره ای مجلات ادبی پاریس به چاپ می رسید. وقتی مجموعه اشعارش زیر عنوان گل های اهریمنی یا گل های شر و یا گل های بدی توسط عمال امپراطوری دوم فرانسه توقیف شد جمعی بر حال شاعر رحمت آوردند اما در حقیقت همین جنجال ها بیشتر باعث شهرت و محبوبیت کتابش شد.

رفتار حکومت نسبت به متفکران فرانسه از دیر باز سابقه داشت. یکی دو سال قبل از آن تاریخ، داستان مادام بواری به همان سرنوشت دچار شده بود و گوستا و فلوبر داستان سرای عالی مقام فرانسه که همه او را از افتخارات ادب فرانسه می شمردند، مانند بودلر به پای میز محاکمه فرا خوانده شده بود.

اگرفلوبر توانایی داشت که جریمه سنگین را بدهد بودلر آن مبلغ سی صد فرانک را نداشت. مکرر به او فشار آوردند که پول را بپردازد اما او هرگز نپرداخت زیرا قدرت پرداختش را نداشت. ناشر کتابش مجموعه او را از نو چاپ کرد و این بار بدون شش قطعه محکوم شده – اما درست در همین اوان مجموعه کامل در بلژیک به طبع رسید و آن گاه نسخ آن چاپ و پنهانی به داخل فرانسه راه یافت. سخنی که صاحب نظران در باره این اشعار می گفتند این بود که:

«اگر این شعرها نمایشگر یک فکر استثنائی است حقیقت دارد زیرا خود سراینده یک مرد استثنائی است و اگر این سطور نمایشگر یک روح بیمار است حقیقت دارد زیرا خود سراینده انسان متعادلی نیست و اگر این ابیات نمایشگر یک جسم علیل است راست است زیرا بودلر یک بیمار سیفلیسی است که قربانی بی بند و باری زندگی خود شده است.»...

با انتشار کتاب گل های اهریمنی مجامع ادب دوست فرانسه از شاعر نو خاسته دم می زنند. پرسش ها و اظهار نظرها بسیار است: «آیا بودلر تحت تاثیر اشعار و آثار منثور ادگارالن پو شاعر نوگرای امریکایی قرار گرفته و یا این که خواسته است با به کار بردنش پیروان رمانتیسم یک بایرون فرانسوی شود؟»

هر دو ادعا در او بجاست: بودلر  پیش از آن که یک شاعر مستقل و متفکر شود مترجم آثار «پو» بود و این او بود که سخنور واژگون بخت امریکایی را به مردم معرفی کرد – این او بود که داستان های کوتاه و اسرار آمیز پو را به زبان فرانسه برگردان کرد و این او بود که اشعار «پو» را به نظم فرانسوی در آورد.

اما ادعای این که او خواسته باشد یک بایرون فرانسه شود به همین سان از منطق دور نبود. در این تردیدی نیست که شیوه اشعار او رنگ رمانتیسم دارد و در پاره ای قطعات تشابهی بین اشعار او و بایرون پیدا می شود.

سبک سخنوری بودلر طوری بود که به آسانی نمی شد در باره اش داوری کرد. گوستا و فلوبر، داستان سرای گران قدر فرانسوی و هم عصر او در باره اش گفت:

اهریمنی

مبتکرانه... پیچیده... فاضلانه... لبریز از سایه ها... آن گونه که میل پرسش و پژوهش در خواننده بر می انگیزد... ترکیب و تنظیم واژه ها مرزهای زبان را عقل می راند... همه نوع واژه ها و تعبیرات ضروری را به عاریت می گیرد و هر رنگی در طبیعت یافت شود او به کار می برد...

و این شارل پی یر بودلر هر که بود یا هر چه گفته بود شاعری شناخته شد که منقد معروفی در باره کتابش نوشت «پس از انجیل، هیچ کتابی به تعداد گلهای اهریمنی به فروش نرفته است...»

از چه رو آرزو کنم تو عاقل باشی؟

به جای آن زیبا باش ...

اندوهگین باش... و گریان باش ...

این قطره های سرشک تو بر زیبایی چشمان تو می افزاید...

همان گونه که جویباری بر زیبایی چشمان تو می افزاید...

همان گونه که جوی باری بر زیبایی چمن زاری می افزاید...

همان گونه که ریزش باران غنچه های ناشگفته را شکوفا می سازد...

و این شاعر بلند مرتبه در جوانی مرد – وقتی چشم بر حیات فرو بست، فقط چهل و شش سال داشت. می گساری، اعتیاد به مواد مخدر، و از همه بدتر بیداد بیماری مقاربتی، او را از پای درافگند. دو اثر جاویدان: یکی ملال پاریس و دیگری گل های اهریمنی در کنارش بودند. بودلرمرد اما گل های شر او جاودانه باقی ماند:

چه نزدیکند آن دقایقی که در ظلمت سرد فرو خسبیم...

بدرود ای تابندگی تابستان های زودگذر...

از هم اکنون طنین مشئوم شاخه های شکسته را می شنوم،

که بر سنگ فرش خیابان ها فرو می افتد...

زمستان در راه است و جمود آن در ژرفای روانم فرو می رود،

خشم و نفرت و هراس کار اجباری،

و چون خورشید در دوزخ قطبی خویش،

دل من جز گوشت خونین فام و منجمد نخواهد بود...

برپا داشتن دار را صدایی شوم است،

و روانم را می بینم که بر اثر ضربه های گران بار تبر،

بر خاک فرو می افتد...

سرما

و در همان حال صدای کوبیدن میخ تابوتم را می شنوم،

مرا دوست بدار... ای دل مهربان... مادر باش...

حتی برای انسانی ناسپاس... شرارت پیشه...

خواه خواهر باشی... یا دلدار... هر که هستی...

زیبایی گذران پائیز یا شکوه خورشید غروب گاهی باش...

دریغ که عمر بس کوتاه بود و گور آزمند در انتظار منست...

بگذار تا پیشانیم را بر دامان تو نهم،

و حسرت تابستان نورانی را از فروغ ملایم و زرد پائیزی گیرم...


اثر:  شارل بودلر /روزنامه پیمان

بخش ادبیات تبیان