تبیان، دستیار زندگی
در این جا حتی حالا که نوزده سال دارد رفتار پدرش نسبت به او توهین آمیز است. می داند که علت رنجوری و تپش قلب اش همین ناگواری هاست .پدرش آن علاقه و محبتی که به پسران اش «هری» و «ارنست» داشته به اونداشته است ....
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

« اولین *»

اشاره:

جیمز جویس
  1. «جیمز جویس» نویسنده ی نامدار ایرلندی در سال 1882 در «دوبلین» در خانواده بزرگی که به قول پدرش « دارای شانزده یا هفده فرزند» بود به دنیا آمد . تحصیلات خود را در کالج « وود » در شهر « گلاسکو » به پایان رسانید و سپس در « دوبلین » در کالج « بل ودر » به تحصیل پرداخت . به زبان لاتین علاقه ی فراوان داشت .در سال 1898 به دانشگاه رویال وارد شد و آموزش خود را در رشته ی فلسفه و زبان دنبال کرد . به تئاتر علاقه ی بسیار داشت و در سال 1900 درباره ی نمایشنامه ی«هنگامی که مامردگان بیدار می شویم » اثر « ایبس » در «مجله ی فورتینا یتلی ریویو » گفتاری نوشت . یک چند در مدرسه «دالکی » تدریس کرد و در سال 1904 ازدواج کرد و همراه همسرش به « زوریخ » و « تریست » رفت و درآن جا به تدریس زبان پرداخت . سال های جنگ جهانی اول را با همسر و دو فرزندش در نهایت تنگدستی گذرانید و از سال 1920 تا پایان عمر در پاریس به سر برد . در سال 1922 کتاب «اولیس » و در سال 1933 «بیداری فینه گان » که شاهکار اوست را منتشر ساخت و در ژانویه ی سال 1941 به درود زندگی گفت .

کنار پنجره نشسته بود و به گسترش پرده ی سیاه شب برفراز خیابان می نگریست . سرش را به پرده تکیه داده بود و مشام اش از بوی پارچه پر شده بود . تنها چند  رهگذر از خیابان می گذشتند صدای پای مردی را که در خانه ی آخر می نشست بر روی سنگفرش خیابان شنید که دور می شد و به سوی راهروی جلوی خانه های قرمز رنگ پیش می رفت.  آن گاه صدای خش خش قدم هایش بر روی خاک های راهرو به گوش اش رسید . زمانی آن جا مزرعه ای بود و در آن کشت و کار می کردند و معمولا کودکان در آن بازی می کردند . او هم زمانی که بچه بود در آن جا با بچه های دیگر بازی ها کرده بود . بعدها مردی از مردم بلفاست این مزرعه را خرید و در آن خانه هایی ساخت .این خانه ها مثل خانه های قهوه ای رنگ معمولی نبود . خانه هایی بود که با آجرهای شفاف ساخته می شد .سقف آن ها از دور درخشندگی خاصی داشت . آن وقت که هنوز این خانه ها را نساخته  بودند بچه های کوچه مانند بچه های خانواده «دوین» و «واترز» و«دون» و همچنین «کیو» ی کوچولو که افلیج بود و خودش و برادران اش و خواهران اش آن جا بازی می کردند. تنها «ارنست» بود که هیچ گاه بازی نمی کرد زیرا دیگر بزرگ شده بود .گاهی پدر «اولین » به سراغ  او و خواهران و برادران اش می آمد و با نهیب چوب دستی اش آن ها را به خانه می برد ولی «کیو» ی کوچولو همیشه کشیک می کشید و تا می دید پدرشان به مزرعه می آید ، فورا بچه ها را خبر می کردفکر می کرد با همه ی این سختگیری ها در آن وقت خیلی شاد و سرخوش بود .

مزرعه

پدرش به این بدخویی نبود . مادرش هنوز زنده بود . اکنون سال ها از آن زمان می گذشت . خودش و برادران و خواهران اش همه بزرگ شده بودند . مادرش مرده بود ، «تیزی دون» هم مرده بود ،خانواده «واترز» به انگلستان باز گشته بودند . آری در این جهان همه چیز دستخوش تغییر و زوال است . حالا خود اوهم می خواهد از این جا برود خانه ، وطن . مدتی به دور بر اتاق نگاه کرد و همه ی اسباب و اثاثیه آن را یکی یکی از پیش چشم گذرانید. به این اثاثیه ها خو گرفته بود و همه ی آن ها برایش آشنا بود . هفته ای یک بار آنها را گرد گیری می کرد و بارها با خود گفته بود که این همه گرد و خاک از کجا می آید حتا به خواب هم نمی دید که روزی این اثاثیه ها را بگذارد و برود . ممکن بود دیگر هرگز آن ها را نبیند . نگاه اش به دیوار خیره شد. در این چند سال هیچ گاه به فکرش نرسیده بود که نام کشیشی را که عکس رنگ و رو رفته اش روی دیوار بالای سر آن پیانوی شکسته آویزان شده بود ، بپرسد .پدرش هر وقت آن را به کسی نشان می داد تنها می گفت :« حالا در ملبورن است .» پذیرفته بود که این خانه را به حال خود بگذارد و برود. با خود می گفت آیا این کار عاقلانه ای است که خانه پدرم را ترک کنم .کوشش کرد که پیش و پس این کار را بنگرد و خوب و بد آن رابسنجد .تا کنون هر طور بود خانه ای و خوراکی داشت . آشنایانی دور و برش بودند که او آن ها را خوب می شناخت، عمری با آن ها خو گرفته بود. البته در این جا مجبور بود که هم در خانه و هم در فروشگاه کار کند ؛ خیلی هم کار کند. با خود می گفت وقتی در فروشگاه بفهمند که او با جوانی گریخته است چه خواهند گفت . شاید بگویند آدم احمقی بود و سپس با آگهی در روزنامه ها دیگری را به جایش استخدام کنند. دوشیزه «کاون» از این کار خیلی خوشوقت می شد . مگر همیشه خاصه در انظار این و آن به او نیش نمی زد ؟ و نمی گفت «دوشیزه «هیل » مگر نمی بیند این خانم ها منتظرند.» یا «دوشیزه «هیل » شما را به خدا قدری تندتر کار کنید » از رها کردن فروشگاه ناراحت نبود در خانه جدیدش در کشوری دور و بیگانه این گونه رنج نخواهد برد. پس از مدتی عروسی خواهد کرد «اولین عروس می شود » ، « اولین به خانه شوهر می رود » مردم به او احترام خواهند گذاشت و با او آن چنان که با مادرش رفتار کردند رفتار نخواهند کرد.

سکه

در این جا حتی حالا که نوزده سال دارد رفتار پدرش نسبت به او توهین آمیز است. می داند که علت رنجوری و تپش قلب اش همین ناگواری هاست .پدرش آن علاقه و محبتی که به پسران اش «هری» و «ارنست» داشته به اونداشته است . سبب این بی مهری آن بود که آن ها پسر بودند و او دختر . در روزهای اخیر تهدیدش کرده بود و گفته بود حتی برای شادی روح مادرش هم که شده است بلایی بر سر این دختر خواهد آورد . اکنون دیگر کسی را که پشت و پناه او باشد نداشت .برادر بزرگ اش مرده بود .« هری» هم که به کار تزیین کلیساها اشتغال داشت و بیش تر در دهکده ها به سر می برد. از این ها گذشته پدرش هر شب شنبه که به خانه می آمد سر پول با او دعوا می کرد و این بدخویی پدر سخت او را خسته کرده بود . تمام حقوقش را می گرفت هر هفت شیلنگ را «هری» هم تا آن جا که می توانست برای او پول می فرستاد. ولی بدتر از همه وقتی بود که می خواست پولی از پدرش بگیرد . می گفت تو پول می خواهی چه کنی . پول ها را می گیری و نفله می کنی. تو عقل معاش نداری و من هم حاضر نیستم پولی را که با این همه زحمت به دست می آید ،به تو بدهم بیهوده خرج کنی. خیلی چیزهای دیگر هم می گفت زیرا معمولا شب ها حالش بدبود بعداز این حرف ها آخر پولی به «اولین» می داد ولی می گفت آیا خیال نداری شام یکشنبه را دیگر خودت بخری.

آن وقت اومجبور بود شتابان از خانه بیرون برود و خرید کند کیسه پوستی سیاه را به دست بگیرد و با آرنج راه خود را از میان انبوه مردم راهگذر بار کند و دیر وقت کیسه خواربار به دوش به خانه باز گردد در خانه هم کارش دشوار بود ، باید خانه را همیشه پاکیزه کند و مرتب باشد کوچولوها سر وقت به دبستان بروند و به موقع غذایشان حاضر باشد .

تاکنون زندگی بسیار را گذرانیده بود ولی حالا که می خواست از رنج آن بگریزد می دید این وضع چندان هم ناخوش آیند نبوده است .می خواست برود و زندگی نویی را با «فرانک» آغاز کند .فرانک جوان بسیار مهربانی بوداندامی مردانه داشت ، خیلی خون گرم بود قرار بود همان شب همراه او با کشتی حرکت کند. زن او بشود و با او در «بوینوس آیرس» زندگی کند . در آن جا فرانک خانه ای داشت که آماده ی زندگی آینده شان بود . خوب یادش بود که چگونه نخستین بار با او روبرو شده بود .

اندوه

فرانک در خیابان مرکزی شهر در خانه ای پانسیون بود. او هم گاه گاهی به آن خانه می رفت .مثل این است که همین چند هفته پیش بود .آن روز فرانک جلوی در ایستاده بود کلاه اش به پشت سر متمایل شده بود و موهایش روی پیشانی آفتاب خورده اش ریخته بود . سپس با هم آشنا شده بودند فرانک هر شب در بیرون فروشگاه به انتظارش می ایستاد و او را تا خانه همراهی می کرد. شبی هم با هم به تماشای «دختر بوهمی » رفته بودند و وقتی که در جای خلوتی در کنار فرانک نشسته بود مثل این بود که  در جهان دیگری سیر می کند. فرانک از موسیقی بسیار لذت می برد و خودش هم کمی آواز خواندن می دانست. مردم می دانستند که این دو یکدیگر را دوست می دارند . هر بار که فرانک آهنگ «دخترک دلباخته ی دریانورد» را برایش می خواند، از خود بی خود می شد و دل اش از ،اضطراب مطبوعی می تپید. در آغاز کار تنها از این که  مردی را دلباخته خود کرده است شادبود اما بعدها حس کرد که از او خوش اش می آید. فرانک داستانهایی از کشورهای دوردست برایش نقل می کرد از سرگذشت خودش می گفت که چگونه نخستین بار به عنوان ملوان کشتی «اسن لاین » با حقوق ماهی یک لیره به کار آغاز کرده بود. تمام کشتی ها و جزییات همه سفرهای دریایی

خود را خوب به یادداشت .از تنگه «ماگالن» گذشته بود و داستان های هراس انگیزی از «یاتاگوین ها» می دانست سرانجام در «بوینوس آیرس» اقامت گزیده بود و اکنون برای گذرانیدن ایام مرخصی به انگلستان آمده بود .

پدرش از رابطه ی آن ها آگاه شده بود و به تاکید گفته بود که حق ندارد با فرانک حرف بزند . گفته بود :«من این ملوانها رابه تر ازهر کس می شناسم » . یک روز هم با فرانک کارش به پرخاش و منازعه کشیده بود و از آن پس این دو دلداده ناگزیر پنهانی با هم دیدار کردند .تاریکی شب ، خیابان را در خود فرو برد . دیگر رنگ سپید دو نامه که روی دامان اش بود به وضوح دیده نمی شد یکی از این نامه ها را برای برادرش «هری» و دیگری را برای پدرش نوشته بود . برادر عزیز کرده اش« ارنست» بود اما« هری» را هم تا اندازه ای دوست می داشت . به تازگی دریافته بود که پدرش رفته رفته پیر و شکسته می شود . می دانست که اگر برود از دوری او رنج خواهد برد . گاهی پدرش با او مهربانی رفتار می کرد .

مزرعه

چندی پیش که بیمار شده و خوابیده بود ، پدرش داستان هایی از اجنه و شیاطین برایش خوانده بود و همه با هم به گردش به بیرون شهر رفته بودند ، کلاه مادرش را به سر گذاشته بود تا بچه ها را بخنداند .وقت می گذشت اما هنوز کنار پنجره نشسته و سر خود را به پرده تکیه داده بود و پارچه ها را بو می کشید . از جای دوردستی صدای ارگ به گوش می رسید که آهنگی ایتالیایی را می نواخت این آهنگ را می شناخت بسیار تعجب کرد از این که در چنین شبی این آهنگ را می شنید .این آهنگ قولی را که در آخرین لحظه های زندگی مادرش ، به او داده بود به یادش آورد . در آن وقت به مادرش قول داده بود تا آن جا که ممکن است از خانه و زندگی او نگهداری کند .آخرین شب بیماری مادر به یادش آمد . آن شب مادرش را بار دیگر به همان اتاق تاریک آن سمت تالار برده بودند. از بیرون صدای ارگ شنیده می شد .شش پنی به نوازنده داده بودند که از آن جا دور شود .خوب به یاد داشت که آن شب پدرش غرولند کنان به اتاق بیمار برگشت و زیر لب گفت : «امان ازدست این ایتالیایی های احمق! »

هم چنان که در عالم اندیشه فرو رفته  بود زندگی مادر به یادش آمد.  زند گی اش زندگی معمولی بود که در عالم بی خبری و جنون پایان یافته بود . وقتی صدای مادرش را به یاد آورد که با لجاجت احمقانه ای پی در پی فریاد می کرد بی اختیار برخود لرزید . از فرط وحشت ناگهان از جا برخاست : فرار باید فرار کند ! فرانک او را از این زندگی پر بیم و هراس رهایی خواهد داد . به او زندگی و شاید هم عشق خواهد داد . آخر مگر او حق زندگی کردن ندارد. چرا باید همیشه با غم

و اندوه به سر ببرد. او هم حق دارد خوشبخت باشد. اورا دوست خواهد داشت .

در ایستگاه «نورت وال » ایستاه بود .دست اش در دست فرانک بود و می دانست که فرانک با او سر گرم سخن گفتن است . چیزهایی درباره مسافرت شان می گفت و باز تکرار می کرد . ایستگاه از سرباز و چمدان های قهوه ای رنگ پر بود .از لای دروازه چشم اش به هیکل کوه پیکر و تیره رنگ کشتی افتاد که در لشکر گاه پهلو گرفته بود . نور چراغ از پشت پنجره های کشتی سوسو می زد .در جواب فرانک چیزی نمی گفت . حس کرد که چهره اش سرد و رنگ اش پریده است . از میان موج حیرت و بی خودی ، به درگاه خداوند نالید و از او خواست که راهی پیش پایش بگذارد .کشتی سوت بلند غم آوری کشید و صدای آن، در انبوه مه دریا گم شد . اگر با این کشتی همراه فرانک می رفت ، شب را در دریا در راه «بوینوس آیرس » می گذراند. بلیط مسافرت هم برای دو تن تهیه شده بود . آیا با این همه تدارک می توانست از تصمیم خود باز گرد

تشویش و آشفتگی حس خفته ای را در وجودش بیدار کرد .زیر لب دعا می کرد و لب هایش به هم می خورد . صدای زنگ کشتی برخاست و مثل این بود که ضربه های آن بردل اش کوفته می شود فرانک دست اش را گرفت و گفت :بیا

اغتشاش

گویی همه ی دریا های جهان گرد قلب اش در تلاطم بود . فرانک می خواست او را به درون این دریاها بکشاند و او را به کام امواج بسپارد. با هر دودست به نرده آهنین چسبید : بیا

نه ،نه محال است .دست هایش بی اراده به آهن چسبیده بود . از شدت تاثر نعره ای کشید باز هم صدای فرانک را شنید که می گفت :«اولین ، اوی..»

فرانک از دروازه گذشته بود و پی در پی صدا می زد :

بیا ، بیا، دنبال من بیا ..

ماموران فریاد زنان به فرانک امر کردند هر چه زودتر سوار شد اولین فقط به او نگاه می کرد چهره اش چون جانور بی چاره ای سرد، و بی روح بود. در چشمان اش اثری نه از عشق بود و نه از وداع و نه از آشنایی ...


پی نوشت:

* olin


جیمز جویس

ترجمه : جمال الدین فروهری

مرجع : سخن – دوره ی 11 – شهریور 1339 – شماره ی 5

بخش ادبیات تبیان