آستین خالی!!
... دست، انگار دست مسعود نبود. دست فرید بود كه براى پرندهها، گربهها، درختها، مامان و بابایش مشق مىنوشت. باید كلى قربان صدقهاش مىرفتم تا یك خط هم كه شده به زور بنویسد. یك گنجشك از جلوى پنجره اتاق جیكجیككنان پر مىزد. مىگفتم: یكى براى گنجشكه بنویس! مىنوشت. گربهاى از روى دیوار رد مىشد. مىگفتم: یكى براى خاله پیشى... یكى براى مامان... یكى براى بابا؛ این را مىگفتم و مسعود سرش را از روى دفتر بلند مىكرد و مىگفتم: من هم براى فرید یكى مىنویسم.
دست یك شكوفه انار را از روى شاخه گرفته بود. چقدر انار دوست داشت!
مىگفت: اگر یكى از آن دانههاى بهشتىاش را در خواب مىخوردم الان جایم این جا نبود.
دست بعدى در كلاس درس، داشت اجازه مىگرفت... و دست دیگر داشت فكر مىكرد و با انگشت ابهامش كه روى چانه بود، داشت به چیزى فكر مىكرد كه خودش مىدانست انگار.
صفحه بعد. كتاب دستش بود و روى نیمكت پارك نشسته بود. از دور، تاب و سرسرهها پیدا بود. هر وقت فرید این عكس را مىدید، هوس مىكرد ببرمش پارك. ورق زدم. دستش زیر چانه بود. عادت داشت ساعت مچى را به دست راست ببندد.
ورق زدم. دست یك شكوفه انار را از روى شاخه گرفته بود. چقدر انار دوست داشت!
مىگفت: اگر یكى از آن دانههاى بهشتىاش را در خواب مىخوردم الان جایم این جا نبود. شب عملیات خواب دیده بود یكى از همرزمهاى شهیدش در یك باغ سرسبز انار تعارفش كرده بود و نگرفته بود. چقدر به خاطر این تا الان ناراحت بود.
مىگفتم: اگه مىرفتى، من و فرید باید چكار مىكردیم؟ مىگفت: خدا بزرگ است.
دست بعدى یك شاخه گل رز دستش بود. چقدر رز دوست داشت! مىگفت: عشق یعنى گل رز؛ شهید یعنى گل رز.
مىگویند: لاله؛ اما گلرز، انگار شهیدتر است؛ بوى بهشت مىدهد انگار. همان بویى كه در باغ از دوستم به بینىام رسید. انار هم بوى رز مىداد.
دست بعدى به كمرش بود. استوار ایستاده بود كنار یك درخت كاج سبز سبز سبز.
ورق زدم. پشت میز بود. خودكار بین انگشتانش بود و مىنوشت. دوست داشت باز هم بنویسد. مىگفت: اگر خدا بخواهد، چند ماه دیگر خودم با دست چپ مىنویسم. این روزها او مىگفت و من مىنوشتم. داستانهایش را او در ذهن مىنوشت و دست من آنها را تند و تند روى
كاغذ پیاده مىكرد. خاطرات روزانهاش هم بعد از شب عملیات تا همین دیشب به خط من نوشته شده بود.
دست دیگر داشت كبوتر را پر مىداد. كبوتر را برادرش على آورده بود در قفس زندانى كند و او با خواهش و التماس هر جور شده بود كبوتر را گرفته بود و داشت آزاد مىكرد. تندى ازش عكس گرفتم.
صفحه بعد داشت توپ بسكتبال را به زمین مىزد. مىگفت: شوتهاى دست راستم خیلى راحت درون حلقه مىافتد. دیشب مىگفت: باید دست چپم را حسابى قوى كنم. هى مرتباً باهاش وزنه بلند مىكرد. گفتم: نكن مچت در مىرودها؛ به خرجش نمىرفت.
دست بعدى داشت موهاى فرید را نوازش مىكرد. چشمهاى فرید پر از اشك بود. دست مسعود را محكم گرفته بود و نمىگذاشت برود. پوتینهایش را قایم كرده بود. مسعود بهش قول مىداد از آن جا برایش پوكههاى خالى بیاورد. فرید از او تانك، توپ، تفنگ، كلاهآهنى و هلیكوپتر جنگى مىخواست.
دست دیگر ساك در دست از در خانه بیرون مىرفت. لحظهاى بعد در انتهاى كوچه خداحافظى مىكرد. اشك از چشمهایم مىچكید. گریه فرید همه كوچه را پر كرده بود. با جیغ و ویغ مىخواست زمینش بگذارم و برود دنبال بابا. مىگفت: من هم مىخواهم بروم جبهه.
ورق زدم. دست سقا بود و لبهاى تشنه را آب مىداد. در پس زمینه دست آبى، آسمان جبهه بود و چند سنگر و خاكریز... .
در جاى دیگر، دست، سربند «یا علمدار كربلا» مىبست. در جاى دیگر پرچم سرخ «لبیك یا حسین» را مىچرخاند و در جاى دیگر تفنگ در دست داشت و لابهلاى انگشتانش تسبیحى با تربت كربلا... .
ورق زدم. دست سرخ بود. سرخِ سرخ؛ انگار یك گل رز بود كه از زمین روییده بود. طرف دیگر مشك، علم و تفنگ افتاده بود.
- مامان! مامان! بیا! بیا! من اول شدم. از بابا بردم. من برنده شدم. یك
صفحه تمام شد. همهاش را براى بابا نوشتم؛ همهاش را. آلبوم را تندى گذاشتم روى كابینت. خواستم از آشپزخانه بیرون بروم كه متوجه داغى اشك روى گونههایم شدم. با سرآستین اشكهایم را پاك كردم، لبخند زدم و آمدم بیرون.
- ببینم پسر گلم!
فرید با خوشحالى از جا پرید و دفترش را جلوى چشمهایم گرفت.
- آفرین! آفرین پسرم! پیشانىاش را بوسیدم.
مسعود همان طور كه مىنوشت، زیر چشمى نگاهمان مىكرد و لبخند مىزد. داشت چند خط آخر را مىنوشت. دوربین را از روى تاقچه برداشتم. آخرین دست آلبوم یك آستین خالى بود كه كنارشانهاش با حركات او آرام تكان مىخورد.
محدثه رضایى
تنظیم برای تبیان :شریعتمدار