تبیان، دستیار زندگی
بارها گفته ام و بار دگر می گویم» که فرهنگ گران سنگ ایران زمین، بنای عظیم و شکوهمندی است که در بنیاد نهادن، برافراختن و آراستن آن، تمام مردم، به ویژه خردمندان ِقوم، نقشی خاص داشته اند و چون نیک بنگریم برخی از گروه ها در برافراختن و آراستن این بنا و لاجرم..
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سعدی و حب وطن

خلاصه ای از مقاله ی دکتر اصغر دادبه:

سعدیا «حب وطن» گرچه حدیثی است صحیح          نتوان مُرد به سختی که من اینجا زادم

درآمد:

شعر

«بارها گفته ام و بار دگر می گویم» که فرهنگ گران سنگ ایران زمین، بنای عظیم و شکوهمندی است که در بنیاد نهادن، برافراختن و آراستن آن، تمام مردم، به ویژه خردمندان ِقوم، نقشی خاص داشته اند و چون نیک بنگریم برخی از گروه ها در برافراختن و آراستن این بنا و لاجرم در استمرار و بقای آن چندان موثر بوده اند که تامل کننده احساس می کند که اگر نقش موثر آنان نبود، این بنا برافراشته نمی شد و اگر برافراشته می شد، چندان درخور اعتنا نبود.

آشکارا بگویم که نقش تحسین برانگیز و حیرت آمیز شاعران بزرگ زبان پارسی چون «فردوسی»، «نظامی»، «خیام»، «مولوی»، «سعدی»، «حافظ» و ... که حکیم و خردمند نیز بوده اند، نقشی است از این دست؛ از یک سو این فرهنگ پویا و زایای ایران زمین است که سخنورانی این سان، بی مانند زاده و در دامان خود پرورده است و از سوی دیگر این سخنوران بی مانند پارسی گوی این زمین اند که فرهنگی انسان گران سنگ خلق کرده اند و پرورش داده اند و به «آسمان علیین» برده اند....

من پیش تر به  برخی از مسایلی که علیه سعدی ازآن استفاده می شده  از جمله مسئله ی زن، تناقض گویی و ادیان در نگاه سعدی پرداخته ام و در این مقال و در این مقاله می کوشم تا مسئله ی «وطن دوستی» و «میهن پرستی» سعدی را بررسی کنم ...

علاقه سعدی به فارسی

مراد از بیرون، بیرون از متن است و در این جستجو هدف نشان دادن این معناست که سعدی، به رغم فضای عرب مآبی و عربی گرایی که حاکم بود و به رغم ارتباطی که با نظامیه ی بغداد داشت، زبان عربی را برای نوشتن اندیشه های خود و بیان احساسات خویش برنگزید و اندیشه ها و احساسات و عواطف خود را به زبان فارسی بیان کرد. ابیات عربی موجود در دیوان سعدی، نشان می دهد که اگر وی صرفا به عربی سرایی روی می آورد و عمر شاعری خود را در این کار صرف می کرد، در شمار شاعران بزرگ عربی گوی قرار می گرفت. آیا سراینده ی ابیاتی چون :

سَل ِالمصانِع َرَکــــــــَبا تـــَهِیُم فــــــــی الفلوات ِ
تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی
شبنم به روی تو روز است و دیده ها به تو روشن
وَاِن هجَرت ُسوا عشیتی و غَداتی

اگر عمر در کار عربی سرایی می گذاشت، شاعری بزرگ در ادب عربی نمی گردید ؟ از یاد نبریم که همین مایه شعر عربی سعدی هم مورد توجه بسیاری از ادیبان و محققان ادب عربی واقع شده و ستایش سعدی را در پی داشته است. این امر نیز موید درستی ادعای ماست؛ این ادعا که سعدی اگر عربی سرایی را برمی گزید، شاعری بزرگ در زبان و ادب عربی به شمار می آمد و مورد عنایت های خاص هم قرار می گرفت؛ چرا که عرب گرایان و عربی دوستان در میان صاحبان مناصب کم نبودند.

پس از فروافتادن سامانیان (سده ی 4 قمری) مسلمان، اما ایرانی نژاد، که در جنب توجه به آیین اسلام و زبان و ادب عربی، توجه ویژه ای هم به ایرانیت و زبان و ادب فارسی داشتند، عربان بغدادنشین به کمک ترکان بیابانگرد (غزنویان، سلجوقیان و ...) بر ایران مسلط شدند و در برابر خردگرایی (شیعی گری و معتزلی گری) به ترویج اشعری گری قشری پرداختند و به تعبیر بیهقی «انگشت در کردند و قرمطی (خردگرا، روشن بین و روشن رای) جستند».

با این همه از همان روزگار سامانیان توجه به زبان و ادب عربی و عربی نویسی و عربی سرایی در مرکز توجهات قرار داشت و در سده های 5 و 6 قمری این گرایش و این توجه به جـِد دنبال شد. عربی سرایی نه فقط صله های بزرگ که مقامات و مناصب اداری مهمی هم به بار می آورد. سه کتاب «یتیمه الدهر» نوشته ی ثعالبی (429 قمری) «رُمیه القصر» تالیف باخزری (مقتول 467 قمری) و «خریده القصر» تالیف عمادالدین اصفهانی (597 قمری) آیینه ای است که در آنها نه فقط شماری معتنابه (530 تن) شاعران عربی سرا معرفی می شوند، که در آنها فضایی تصویر شده است که خواننده جز عربی گویی، عربی سرایی و عربی نویسی و حکومت فرهنگ و سنت عربی چیزی نمی یابد و نشانی از زبان و ادب فارسی و فرهنگ ایرانی نمی بیند و از خود می پرسد : زبان فارسی به کجا تعلق دارد، چه کسانی بدین زبان سخن می گویند و کدام شاعران بدین زبان می سرایند ؟

از یاد نبریم که بزرگانی چون صاحب بن عباد (385 قمری) عرب گرای شیفته ای که به قول خودش در آیینه نمی نگریست تا عجم نبیند ! بدیع الزمان همدانی (398 قمری) و ابوالفتح بُستی (400 قمری) از عربی گویی و عرب گرایی حمایت می کرده اند و با زبان و ادب فارسی می ستیزیده اند !

سعدی

مراد از ذکر این نکات روشن  شدن این معناست که نخست در چنین فضایی، انتخاب زبان فارسی برای نوشتن و سرودن نشان از ایران گرایی و میهن دوستی دارد و تمام شاعران حتی در مدیحه سرایی های خود ایران گرایانه رفتار کرده اند؛ دوم بزرگی چون سعدی می توانست زبان عربی را برگزیند و به «آب و نان» (صله ها و مقام ها) برسد و چنین نکرد. او «شیخ» (در معنای دینی) بود، دیندار و دین ورز بود. مسلمانی پاک دین بود، اما عرب مآب و عربی گرا نبود و انتخاب زبان فارسی از سوی او برای نوشتن و سرودن سندی استوار از جمله اسناد ایران گرایی اوست. این امر آنگاه معنی دارتر، شکوهمندتر و تحسین برانگیزتر می شود که به دو نکته ی مهم توجه کنیم :

نکته ی نخست آن که زبان و ادب فارسی (دری) در ورا رود (ماوراالنهر) زاده شده بود و به عنوان زبان ایران اسلامی رسمیت یافت، به تدریج پهنه ی ایران فرهنگی را درنوردید. نخست به خراسان و آذربایجان و ری و برخی نقاط دیگر رفت و اکنون پس حمله ی مغول در آغاز سده ی 7 قمری به فارس می آمد تا فارس به جای خراسان مرکز فرهنگی ایران گردد و بزرگ مردی قد برافرازد چونان فردوسی تا نابسامانی های برآمده از حمله ی مغول در حوزه ی زبان و ادب، یعنی یکی از بنیادی ترین بنیادهای ملیت و ایرانیت را سامان بخشد. این بزرگ مرد که به حق او را فردوسی ثانی باید خواند، سعدی است

نکته ی دوم آنکه پیش از حضور زبان و ادب فارسی (دری) در فارس که مصادف بود با برآمدن سعدی، شاعری نمی شناسیم که در فارس به فارسی دری شعر سروده باشد، ظاهرا تا این زمان که عصر گسترش زبان و ادب فارسی در فارس است، گونه ای زبان که از جمله زبان های ایرانی محسوب می شود، در میان مردم فارس اعم از خواص و عوام رایج بود؛ همان زبان که دو مصراع از یک غزل ملمع حافظ بدان سروده شده است؛ مصراع دوم بیت چهارم و مصراع نخست بیت پنجم از غزل 438 به مطلع :

سَبَت سَلَمی بِصَدغیها فوادی             و روحی کل یوم ِلی یُنادی

بدین صورت :

امن انکرتــــَنی عن عشق سَلمــــی
تَزاول آن روی نهکو بوادی
که همچون مُت ببوتن دل وَ ای رَه
غریق ُالعشق فی بحر ِالوادی

و سعدی نخستین سراینده ای است که با تکیه بر میراث ادبی خراسان بزرگ و اطلاعات گسترده طبع خداداد و ذوق سرشار خویش، کاروان شعر و ادب فارسی را در فارس به راه انداخت و چنان که پیش تر هم گفته ام، مکتب ادبی فارس را بنیاد نهاد.

حاصل سخن آنکه بر اساس یک اصل مسلم که «زبان» از عناصر اساسی سازنده ی بنای هویت و ملیت است» دو برهان در اثبات ایران دوستی و میهن پرستی سعدی شکل میگیرد :

نخست آنکه ممکن است یک عالم علم تجربی یا یک فیلسوف، به زبان صرفا به مثابه ابزار بنگرد، اما وقتی زبان عنصری از عناصر تشکیل دهنده ی هویت و ملیت محسوب می شود و نوبت انتخاب شاعر فرا می رسد، بی آنکه بتوانیم برهانی اقامه کنیم که زبان، چیزی بیشتر از یک ابزار است، اما احساس می کنیم که چنین نیست و شاعر دست کم بدان به مثابه ی ابزاری مقدس می نگرد؛ ابزاری که به مدد آن پاک ترین و بی آلایش ترین عواطف و احساسات شاعر به نمایش گذاشته می شود. به همین سبب آن را و متعلقات آن را که از جمله سرزمینی است که زبان در آن رایج است (میهن) دوست دارد و بدان ها مهر می ورزد.

دوم آنکه هر پدیده یا هر موجود لوازمی دارد که از آن جدایی نمی پذیرد و لازمه ی آتش، سوزندگی است. نمی توان پدیده ای را آتش خواند و سوزنده ندانست. سعدی را فردوسی ثانی خواندیم؛ چرا که به گواهی تاریخ او نیز همانند فردوسی در مقطعی از تاریخ ایران، به احیای زبان فارسی و دست کم به سر و سامان بخشیدن به بی سر و سامانی هایی که به سبب حمله ی مغول در زبان و فرهنگ ما پیش آمده بود، همت گماشت. آیا می توان فردوسی بود و ایران دوست نبود و به میهن مهر نورزید ؟

طرح اشکال :
شیراز

اما در بیتی که در ابتدای مقاله خواندید معنایی جز وطن پرستی به ذهن متبادر می شود :

«ای سعدی، هرچند حدیث «دوست داشتن میهن از لوازم ایمان است»، حدیثی است صحیح (معتبرترین حدیث) اما نمی توانم به سبب زاده شدن در این مکان (ایران، شیراز) به سختی زندگی کنم و به سختی بمیرم (باید هجرت کنم تا از این سختی برهم)»

ابیات قبل و بعد این بیت ازین قرار است:

من از آن روز که در بند توام، آزادم
پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم
سعدیا حب وطن گرچه حدیثی است صحیح
نتوان مرد به سختی که من اینجا زادم
می نماید که جفای فلک از دام من
دست کوته نکند تا نکنـــــَد بنیــــادم
ظاهر آن است که با سابقه ی حکم ازل
جهد سودی نکند تن به قضا در دادم
ور تحمل نکنم جور زمان را چه کنم
داوری نیست که از وی بستانــد دادم
دلم از صحبت شیراز به کلی بگرفت
وقت آن است که پرسی خبر از بغدادم
هیچ شک نیست که فریاد من آن جا برسد
عجب ار صاحب دیوان نرسد فریادم

آنچه اکنون پیش روی ماست، معنای ظاهری و غرض اولی بیت است، نه هدف نهایی و غرض ثانوی و معنای شاعرانه که معنای اصلی است. معنای ظاهری و غرض اولی پلی است که ما را به غرض ثانوی و معنای شاعرانه هدایت می کند و زمینه ی همدلی ما را با شاعر فراهم می آورد.

معنای باطنی سخن که با تلمیح به حدیث نبوی «حُب ُالوَطَن ِمِن َالیمانِ» شکل گرفته است، چیزی جز «شِکوه و شکایت» و «گله و اعتراض» نیست نه «دشمنی با وطن» در میان است و نه «بی وطنی»، و خواهیم دید که این گله گذاری و این شکوه و شکایت که همانا ترجمان و تعبیری است از «احساس شاعرانه» یا «غرض ثانوی» از سخن شاعرانه ی سعدی، عین ایران گرایی و وطن دوستی نیز هست.

1- شِکوه و شکایت و گله و اعتراض از اغراض عمومی سخن شاعرانه است :

نخست آنکه، توجه بدین امر بایسته می نماید که چون شعر، بیان احساسات و عواطف شاعر است، غرض ثانوی چیزی جز نمودن عواطف و احساسات شاعرانه و نامیدن آن به نامی در خور و مناسب نیست. در کتب بلاغی یک سلسله الفاظ مطنطن را برای این نامگذاری برگزیده اند، مثل استرحام و تعجب و بشارت و امثال آنها و من ترجیح می دهم که بگویم عواطف و احساسات از دو گونه بیرون نیست :

یک ، مثبت، که بیانگر شادی است. مژده و بشارت، تحسین، شگفتی یا تعجب، امید و آرزو از این گونه است.

دو ، منفی، که بیانگر اندوه است. غم، شِکوه و شکایت، گله، اعتراض، استرحام (درخواست رحم و شفقت) از این قسم است.

شاعر حال یا در وضع مساعد و دلخواه و در حالتی مطلوب است و لاجرم سخنش ترجمان عواطف و احساسات مثبت برآمده از وضع مساعد و در حالتی مطلوب محسوب می شود یا برعکس در وضعی نامساعد و نامناسب به سر می برد و به ناگزیر سخنش و احساساتش انعکاس وضع نامناسب و بیانگر ِعواطف ِمنفی ِ برآمده از این وضع خواهد بود. عوامل گوناگون در بازشناسی وضع مساعد و نامساعدی که شاعر در آن به سر می برد، البته موثر است، اما آنچه بیش از همه مددکار خواننده تواند بود، سخن خود شاعر است و فضایی که در آن تصویر می شود. (در ادامه ی بحث فضای غزل سعدی را مورد بررسی قرار می دهیم)

شیراز

دوم آنکه، شِکوه و شکایت و گله و اعتراض شاعر، معلول دو گونه عوامل و علل است؛ عام و خاص. بر طبق عوامل و علل عام، شاعر، هنرمند است و هنرمند در جستجوی حقیقت  است و جویای کمال مطلوب و چون آن را نمی یابد لاجرم شکوه می کند و معترض می شود. پیداست که خوب و بد و مناسب و نامناسب، اموری نسبی است و وضع، هرچه مطلوب باشد، مطلوب تر از آن هم متصور است و هنرمند جویای «مطلوب تر» است و باید هم باشد. بر بنیاد عوامل و علل خاص، یعنی رویدادهای نامطلوبی که ممکن است در زندگی شاعر پیش آید، نیز شاعر زبان به اعتراض می گشاید و شِکوه و شکایت سر می کند و توجه مخاطبان خود را به «بایدها و نبایدها» بر می انگیزد، چنان که تبعیض ها و بلاها (عوامل عام) حافظ را بدین سان به اعتراض وامی دارد :

پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت           آفرین بر نظر پاک خطا پوشش باد

و مرگ شاه شیخ ابواسحاق (عامل خاص) در مقام پادشاهی هنرشناس هنرمند نواز اهل تسامح، این سان :

یاد باد آنکه سر کوی توام منزل بود
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
راستی دولت فیروزه ی  بواسحاقی
خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود

2 - فضایی که در غزل سعدی، به ویژه از بیت ِ«می نماید که جفای فلک ...» تا پایان غزل و طرح مسئله ی «حب وطن» تصویر شده است، فضایی است شکوه آفرین و اعتراض برانگیز؛ شکایت از شیراز است و آنچه در شیراز بر او می گذرد و قدرش شناخته نمی شود :

«می نماید که جفای ...» چنین به نظر می رسد که گردش آسمان (روزگار) تا بنیاد مراد برنیندازد دست بردار نیست.

«ظاهر آن است ...» با آن که حکم ازل، بر اساس رحمت شکل گرفته است (سَبَقَت رَحمتی ِغَضبی = حدیث) به نظر می رسد که سرنوشت من مهرآمیز رقم نخورده است و من به ناگریز در برابر قضا سر تسلیم فرود می آورم ...

«ور تحمل نکنم ...» از آن جا که داور دادگری  نیست که داد مرا از روزگار (جانشین ستمگران)  بستاند، چاره ای جز تحمل کردن جور و جفای روزگار ندارد ...

«دلم از صحبت شیراز ...» از مصاحبت مردم شیراز دلگیرم، سر آن دارم که به بغداد بروم، تا مگر آنجا گشایشی به بار آید و آنان که در جستجوی من هستند، از بغداد سراغ مرا بگیرند و خبر مرا از آنجا بشنوند ...

«هیچ شک نیست ...» فریاد دادخواهی من به بغداد خواهد رسید (و گوش بغدادیان شاید خلیفه و اطرافیانش را کر خواهد کرد) و جای شگفتی است اگر وزیر این فریاد را نشنود و دادخواهی نکند (اعتراض به بیدادگری ها و ستم ها و ...)

ابیات پنجگانه، گواه این حقیقت اند که سعدی به سبب رویدادی دلگیر بوده است و معترض، مثل همیشه گناه بیدادگران را به گردن فلک و روزگار انداخته و شکوه کرده است که روزگار قصد جان او را دارد و برای آنکه به اعتراض خود شدت بخشد، چنین شکوه کرده است که گناه به گردن سرنوشت اوست، گناه بخت اوست و با آنکه خداوند مژده داده است که سرنوشت ها را عنایت آمیز رقم زده است، اما از بخت بد، او در شمار معدود کسانی است که سرنوشتش عنایت آمیز رقم نخورده است و بدین سان از جبر، ابزاری ساخته است برای اعتراض و شکوه و شکایت  و به قصد تاکید بر آن و نیز نقد بیدادها و بیدادگران از جمله قضاوت و قضات در روزگار خود، اعلام تسلیمی کرده است که از هر اعتراض کوبنده تر است و سرانجام در پایان سخن نخست، اظهار دلگیری کرده است از مصاحبان خود در شیراز و سپس اعتراضی گله آمیز یا گله ای اعتراض گون کرده است از حکومت (حاکم، وزیر).

این معانی جمله مقدمه ای است بر این بیت شکوه آمیز مورد بحث : «سعدیا، حب وطن ...»

شیراز

3-بیت حاکی از میهن دوستی است، نه بی وطنی؛ چرا که نخست از کسی شکوه می کنیم و از کسی متوقعیم که دوستش داریم و بدو مهر می ورزیم. در بیت مورد بحث گرچه مخاطب (به طریق تجرید) خود شاعر است، اما به واقع مخاطب میهن است؛ میهن در جایگاه محبوبی که از او شکوه می شود؛ محبوبی که اگر خدای جهان در مقام «جان جانان» و «محبوب محبوبان» بگذریم، گرامی ترین محبوب است و سعدی از این محبوب شکوه می کند تا نشان بدهد که دوستش دارد؛ دوم، کیست که عشق را تجربه کرده باشد و از دست معشوق شکوه نکرده باشد، حتی معشوق را تهدید نکرده باشد که ترکش می کند ! اما کدام عاشق، معشوق را ترک کرده است ؟! بشنوید :

روم به جـــــای دگر، دل دهم به یـــــار دگـــــر
هوای یار دگر دارم و دیار دگر
به دیگری دهم این دل که خوار کرده ی توست
چرا که عاشق نو دارد اعتبار دگر
خبر دهیــــد به صیـــــــاد ما، که ما رفتیـــــم
به فکر صید دگر باشد و شکار دگر
خموش «وحشی» از انکار ِعشق او کاین حرف
حکایتی است که گفتی هزار بار دگر

آری، حکایتی است که عاشقان هزار بار می گویند تا بر شیدایی و شوریدگی خود تاکید ورزند و کدام عاشق است که نداند که غرض ثانوی این گونه ابیات پیوسته آن است که خطاب به معشوق بگوید :

گر برکَنم دل از تو و بردارم از تو مهر                آن مهر بر که افگنم، آن دل کجا بَرَم ؟

سوم آنکه، کیست که نداند براساس یک تحلیل روانشناختی آنجا که شعار هست، واقعیت نیست. شعار ِمی روم و دست از عشق می شویم، حکایتی است که به گفته ی «وحشی» بارها می گویند و واقعیتی نخواهد داشت؛ چهارم آنکه، کیست که در خانه ی خود و در میهن خویش چون با اموری که انتظار ندارد روبه رو شود، زبان به شکوه نگشاید و از ترک کردن خانه و کاشانه ی خود و نیز از ترک کردن میهن سخن نگوید و سرانجام کیست که نداند این سخنان، جمله به انکار ععشق معشوق می ماند که حکایتی و قصه ای بیش نیست و نه از کین، که از مهر حکایت می کند و نه گویای «بی وطنی» که حاکی از «وطن دوستی» است.

متون درجه ی دوم :

متونی است که در آنها مستقیما از حب وطن سخن در میان نیست، اما به گونه ای حب سعدی را نسبت به میهن نشان می دهد. این متون را می توان به سه گروه تقسیم کرد و بر اساس محتوای هر گروه بر آنها نامی خاص نهاد :

الف - وصف شیراز :

وطن دارای دو معنای عام و خاص است. وطن در معنای خاص، زادگاه آدمی است و در معنای عام نامی است بر سرزمینی که زادگاه در آن واقع است. شاید معنای عام وطن، محصول یک مجاز باشد، مجاز عام و خاص یا جز و کل. به هر حال، هر چه هست بستگی ها و دلبستگی ها از زادگاه آغاز می شود و به سرزمین تسری می یابد و ابزار مهر نسبت به زادگاه ابزار مهر نسبت به میهن به شمار می آید و چنین است که شیدایی ها و مهرورزی های سعدی نسبت به شیراز به معنی شیدایی ها و مهرورزی های او نسبت به ایران است. ابیاتی از این گونه که :

دست از دامنــــــــم نــــــــــمی دارد
خاک شیراز و آب رکناباد
خوشا تفرج نوروز خاصه در شیراز
که بر کنَد دل مرد مسافر از وطنش

در کلیات سعدی کم نیست ابیاتی که در آنها حب وطن به گونه های مختلف تصور و توصیف شده است.

شیراز

ب - وصف بزرگان :در آثار سعدی، شخصیت های تاریخی و اسطوره ای بارها و بارها مورد ستایش قرار گرفته اند، می توان ابیاتی که در آنها این شخصیت ها مورد توصیف و ستایش قرارگرفته اند از سراسر «کلیات» گردآورد و بر اساس آنها از دلبستگی سعدی به فرهنگ و تاریخ میهنش و سرانجام از مهر او نسبت میهنش سخن گفت. من در تحلیل «بوستان» به مناسبت تا حدی بدین معنا پرداخته ام.

پ - رفتن و بازآمدن :

در میان اشعار سعدی دو غزل بلند قصیده گونه هست که یکی وصف رفتن سعدی و بیان احساس او به گاه دور شدن از میهن است و دیگر توصیف بازآمدنش به میهن و رسیدنش به شیراز. من ابیاتی از این دو غزل را که برگزیده ام، پایان بخش سخنان خود می سازم تا از این پس شیوه ی عشق ورزیدن و شیدایی کردن نسبت به میهن را و درس وطن دوستی را هم از سعدی بیاموزیم :

منزل اول، قصه ی تلخ رفتن :

می روم وز سر حسرت به قفا می نگرم
خبر از پای ندارم که زمین می سپرم
می روم بیدل و بی یار و یقین می دانم
که من بیدل بی یار نه مرد سفرم
پای می پیچم و چون پای دلم می پیچد
بار می بندم و از بار فروبسته ترم
چه کنم دست ندارم به گریبان اجل
تا به تن در زغمت پیرهن جان بدرم
هر نَوردی که ز طومار دلم باز کنی
حرف ها بینی آلوده به خون جگرم
خار سودای تو آویخته بر دامن دل
ننگم آید که به اطراف گلستان گذرم
به قدم رفتم و ناچار به سر، بازآیم
گر به دامن نرسد دست قضا و قدرم

غزل دوم، حکایت شیرین بازآمدن :

سعدی اینک به قدم رفت و به سر بازآمد
مفتی ِملت ِاصحاب نظر بازآمد
فتنه ی شاهد و سودازده ی باد بهار
عاشق نغمه ی مرغان سحر باز آمد
سال ها رفت مگر عقل و سکون آموزد
تا چه آموخت کز آن شیفته تر بازآمد
وه که چون تشنه ی دیدار عزیزان می بود
گوییا آب حیاتش به جگر بازآمد
خاک شیراز همیشه گل خوشبوی دهد
لاجرم بلبل خوشگوی دگر بازآمد
ای دیوانگی اش بُرد و سر شوق آورد
منزلت بین که به پا رفت و به سر باز آمد
میلش از شام به شیراز به خسرو مانست
که به اندیشه ی شیرین ز شکر بازآمد
چو مسلم نشدش ملک هنر، چاره ندید
به گدایی به در ِاهل هنر باز آمد

شیراز

همین احساس را نسبت به شیراز و در نهایت نسبت به ایران، در مواضع مختلف آثار سعدی می توان شاهد بود، از جمله در این ابیات :

خوشا سپیده دمی باشد آن که بینم باز
رسیده بر سر الله اکبر شیراز
بدیده بار دگر آن بهشت روی زمین
که بار ایمنی آرد، نه جور قحط و نیاز
نه لایق ظلمات است بالله این اقلیم
که تختگاه سلیمان بُدست و حضرت راز

تا پایان سخن که می گوید :

که سعدی از حق شیراز روز و شب می گفت            که شهرها همه بازند و شهر ما شهباز


دکتر اصغر دادبه

تلخیص و تنظیم: بخش ادبیات تبیان