شهید عبدالعلی یوسفی
شهید عبدالعلی یوسفی در سال 1345شهرستان قائمشهر استان مازندران دیده به جهان گشود
امشب در سکوت و در شادی جاودانگیات به تو میاندیشم، به سادگیات که رنگ صداقت داشت. امشب برای تو بغض گلوگیر میشکنم، نامهام برای تو زجر(ضجّه) میزند، سرو جوانیات در پای آن حماسه شکست. امشب در حجلة سپیدواژگانم، نوعروس قلم طنازی خواهد کرد تا تو را چون مجنونصفتان توصیف کنم. هر چند میدانم درخشش وجودت قلم احساسم را شرمنده خواهد کرد. آن روز در سال 1345 خورشید وجودت در قائمشهر درخشید. بر تارک جبینت هالهای از نجابت را نوشته بودند و مادر بوسه بر گلبرگ معصومیتت میزد. وقتی در جالیز سبز رنج و تلاش مادر قد کشیدی مادر به خود بالید. پای که در دبستان نهادی در بهار علم و دانش شکوفة جانت شکفت و با همان صفای کودکانه به باغ خاطرهها پا نهادی. بارش مهربانی بر بوستان وجودت، رویش مهر بود که تو را در میان کوچه پس کوچههای عشق به باغ زیبای ایمان هدایت میکرد. او از مادر درس مهرورزی آموخت. قدم به مدرسة راهنمایی که نهاد نوجوانی پر از شور و شعغف انقلابی بود. شبها بیدادگریش لرزه بر اندام گرگصفتان رژیم شاه می انداخت. اول دبیرستان که به اتمام رسید نسیم سحر که موسیقی زیبای خداست در سحرگاه دلدادگی او را به میعادگاه دلدادگان کشاند. حوزة علمیة «کوتنا» معبد عابدان شب زندهداری بود که چون از درس فارغ میشدند ترنم چشمانشان، باران ذکر حضرت دوست بود. سالها حجرهنشینی، نیلوفر جانش را از غبارگاه پیراسته کرده بود. نگونبختی افسار گسیخته آمده بود تا قلب کشور خوبان را بشکند و حریم دیار عاشقان را در حماقت خویش بسوزاند. صدای پای حماسه، گامهایش را لرزاند و صفیر گلولههایمان اندیشة شومشان را از هم درید. عبدالعلی یوسفی حنظلهوار به جبهه شتافت تا سبوی عاشقی را در موج بلا نوش کند. شلمچه وعدهگاه سرخگون زندان عاشق پیشهای است که تن به آهنهای گداخته داد. او در تاریخ 1/5/1368 نابترین حماسه را در پایان برگ سبز زندگیاش نگاشت او رفت تا فردا بماند و فردا یادگار ایثار اوست. گلزار شهدای «درویش داود» یادگاری درخود جای داده است که در هر عصر پنجشنبه بوی تربتش شقا بخش قلبهای شکسته و جامانده از کاروان شهادت است. «روحش شد و راهش جاودانه باد»
خاطرات
ایشان آن شب عملیات حالت عرفانی خاصی داشت بعد ما رفتیم وضو بگیریم من زودتر از ایشان وضو گرفتم رفتمنمازم را زودتر خواندم که داشتم سلام نماز را میدادم ناگهان متوجه شدم که دشمن یک دفعه آتش بر سر و روی بچههامیریزد که آتش بسیار عجیبی بود مثل سیل باران بود که بچهها هیچ تکان نمیتوانستند بخورند ما هم خلاصه آرپیچیخودمان را گرفتیم رفتیم روی خاکریز برای مبارزه با دشمن در همین حال بود که آقای یوسفی که وضو گرفته بود ومیخواست داخل سنگر شود خمپاره خورد جلوی سنگر و همانجا به شهادت رسید ترکش خورده بود حدود 1 الی 2دقیقه جان در بدنش بود صدا زد قاسم یکی از دوستانش بود که داخل سنگر بود سه دفعه قاسم را صدا کرد که اسلحهرا بگیرند و برای دفاع بروند که بعد شهادت نصیب ایشان شد. «به نقل از همرزم شهید» چهره ایشان برای بچهها نور بود در جمع که حضور پیدا میکرد چهرهاش بسیار نورانی بود لبهایش همیشه خندانبود ما بچهها شوخی میکرد وقتی که سنگر میساختیم شوخی میکرد نوع شوخی هایش نشان میداد که دربشهادت بسوی ایشان باز شده است.
منبع : ستادکنگره شهدای روحانی