تبیان، دستیار زندگی
این پیامبر را خداوند دو بار به دنیا آورد تا حجتی باشد ...برای منکران رستاخیز
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

پیامبری که دو بار به دنیا آمد!

استخوانهای پوکیده

به خدمتگزار خود كه دختر بسیار جوانى بود گفت :

- تا عصر برمى گردم ، مى روم از باغ بالا قدرى انگور و انجیر بیاورم .

- خدا به همراه ، مواظب خودتان باشید!

عزیر، پشت سر چارپایش كه دو سبد خالى از دو سویش آویزان بود پیاده راه مى رفت . باغ قدرى از شهر دور بود اما او خوشتر مى داشت كه راه را پیاده طى كند. چوبدستى خود را پشت گردن گذاشته و هر دو دست را از آرنج بر آن حمایل كرده بود. آرام راه مى سپرد و به زمین كه آهسته از زیر پاى او فرار مى كرد مى نگریست . در این میان ناگاه استخوان كتف گوسفند یا حیوان دیگرى سر راهش سبز شد، دیدن استخوان ، اندیشه او را به دنیاى دیگرى برد:

- چگونه خداوند در قیامت ، استخوانهاى جدا از رگ و پى و گوشت و خون را دوباره به هم پیوند مى دهد؟

و در سراسر راه ، این اندیشه ذهنش را به خود مشغول داشت .

اوایل پاییز بود. برگ درختان ، رنگ باخته بود، اما باغ هنوز طراوت تابستانى خود را داشت . درختهاى به و انار و انجیر، سر در سر هم آورده و ساكت و بى صدا در آفتاب دلچسب پاییزى غنوده بودند. تاكها از سپیدارها بالا رفته و به گونه اى پیچ در پیچ ، خود را از شاخسارها آویخته بودند. انگورها، در خوشه هایى زرد و طلایى و یاقوتى ، از لابه لاى برگهاى انبوه نمایان بود.

عزیر، نان توشه را از درون یكى از سبدها برداشت و چارپاى خسته خود را در میان قصیلهاى وحشى كناره جویبارى كه از لابه لاى درختان مى گذشت رها كرد. سپس خوشه اى انگور تازه چید و سفره نان توشه را زیر سپیدارى آن سوتر پهن كرد و به خودردن ناهار پرداخت . بعد از صرف غذا، مى خواست روى سبزه ها استراحت كند، اما راه بازگشت دراز و وقت تنگ بود. پس چارپا را آورد تا سبدهاى خالى را از انگور و انجیر پر كند. وقتى هر دو سبد پر شد، سفره خود را میان بار گذاشت و با چارپا از باغ بیرون آمد و به سوى خانه راه افتاد.

سپس یك روز، یك هفته ، یك ماه ، یك سال ، چند سال چشم به راه ماندند و از عزیر خبرى نشد. همه از او دل كندند و تا درست یكصد سال تمام از آن ماجرا گذشت .

در راه بازگشت ، دوباره چوبدستى خود را به موازات شانه ، پشت گردن نهاده و دستها را از آن آویخته بود و همچنان ، چشم بر گامهاى چارپاى خود داشت كه اینك زیر بار سنگین انجیر و انگور، به سختى پا عوض مى كرد و پیش مى رفت .

باز همان اندیشه هاى صبح ، او را به فكر فرو برد:

- خداوندا! من به تو ایمان دارم ، اما جمع شدن دوباره استخوانهاى انسان یا حیوانى را كه مرده و پوسیده است درك نمى كنم ! پروردگارا، به راستى روح چیست ودر كجاى زنده پنهان است كه چون از او رخت مى بندد دیگر دست او تكان نمى خورد و از ناى او صدا برنمى آید و در نگاه او طراوت نیست و خون او از گردش مى ایستد و قلب او از تپش باز مى ماند و گرماى پوست پرواز مى كند و نفس از هرم و هوا مى افتد و عضلات ، گیرودار را فراموش مى كنند؟

علت این همه را اگر در نمى یابم دستكم آثار آن را در مردگان مى بینم و حس ‍ مى كنم . اما نمى دانم یك مرده تباه شده چگونه پس از سالیان سال همه استخوانها و اندامهاى پوسیده خود را باز مى یابد و دوباره زنده مى شود. ایمان دارم . اما نمى توانم درك كنم .

عزیر چنان در فكر فرو رفته بود كه ندانست چارپاى بیچاره مدتى است به بیراهه افتاده است .

ناگهان ، در كنار خرابه هاى قریه اى خاك شده به خود آمد و دریافت كه از راه منحرف شده است . پس چارپا را نگه داشت . عزیر خسته و بى رمق بود. با درماندگى ، به خرابه هاى بازمانده از آن قریه كهن كه تا گردن در شن و خاك فرو رفته بود نگاه انداخت . به اطراف نیز نگاه كرد، اما هیچ نشانى از آبادى به چشم نمى خورد. چاره اى نداشت ، باید آن راه دراز را دوباره باز مى گشت . اما تصور طول راه بر او سنگینى مى كرد. پس به دیوار كوتاهى كه در كنارش بود تكیه داد. پایش را دراز كرد و چوبدستى را با دو دست در مشت گرفت و یك سر آنرا بر دوش خود نهاد و سر دیگر را، پیش پاى خود، روى زمین .چارپا، روبروى او، یكمتر آنسوتر، زیر بار ایستاده بود. ریز نقش ‍ بود با موهاى خاكسترى در لعابى نامحسوس از رنگ شترى كدر رنگ زیر شكمش به سفیدى میزد .

عزیر، نگاهى به چارپاى خود انداخت و سپس به خرابه هاى اطراف نگریست و با خود اندیشید:

در ههمین خانه كه اكنون من به دیوار خراب آن تكیه داده ام ، روزگارى دور انسانهایى زندگى مى كده اند، به هم عشق یا كینه مى ورزیده اند، همدیگر را دوست یا دشمن مى داشته اند؛ اكنون حتى استخوانهاى آنان هم بر جاى نمانده است ...

تامل در سرگذشت قریه و مردمانى كه در آن زندگى مى كرده اند، دیگر بار به اندیشه هاى قبلى او جان داد و در آن حال و هوا بود كه كم كم به خواب عمیقى فرو رفت ؛ گویى خود یكى از همان درگذشتگان بوده است .

دختر خدمتگزار، هر چه منتظر باشد عزیر نیامد! فرداى آن روز با آشنایان و خویشاوندان عزیر به باغ رفت ، اما نه از عزیر اثرى بود و نه از چارپاى او.

سپس یك روز، یك هفته ، یك ماه ، یك سال ، چند سال چشم به راه ماندند و از عزیر خبرى نشد. همه از او دل كندند و تا درست یكصد سال تمام از آن ماجرا گذشت .

دیگر همه آشنایان و خویشاوندان و دوستان و همشهریان عزیر مرده بودند، جز همان دختر خدمتگزار كه پیر زالى یكصد و پانزده ساله شده بود! او تنها در خاطرات دور خود از عزیر یاد مى كرد و گاهى به یاد مهربانیهاى او اشكى در دیده مى گرداند. به یاد مى آورد كه تا پنجاه و چند سال پس از گم شدن عزیر، هنوز به حوالى باغ مى رفت و در جست و جوى نشانه اى از او بود. به خاطر مى آورد كه در همان هنگام ، یك بار تا كنار خرابه هاى قریه اى متروك ، در اطراف راهى كه عزیر رفت و آمد داشت ، رفته بود اما در كنار دیوارى خراب و كهن جز استخوانهاى بر جاى مانده از یك انسان كه انگار به دیوار تكیه داده بوده است و نیز استخوانهاى سفید شده یك اسب یا الاغ ، چیزى نیافته بود!

پیرزن گفت عزیر پیامبری مستجاب الدعوه بود اگر راست مى گویى ، دعا كن كه من نیز چون همان ایام جوان شوم !عزیر دعا كرد و او نیز جوان شد.

عزیر وقتى زندگانى را باز یافت ، شبح فرشته اى را روبه روى خود دید. فرشته از او مى پرسید:

- فكر مى كنى چه قدر در كنار این دیوار مانده اى ؟

- چند ساعت یا حدود یك روز!

اما وقتى بیشتر به خود آمد، اثرى از چارپاى خود و سبدهاى انجیر و انگور ندید.

همان فرشته گفت :

- اما تو درست یكصد سال است كه در همین جا بوده اى و آن استخوانها هم بازمانده چارپاى توست . اكنون بنگر كه خداوند چگونه آن را نیز جان مى بخشد.

ناگهان عزیر با شگفتى بسیار دید كه استخوانها ناپدید شد و چارپایش به همان حالت كه یكصد سال پیش بود پیش رویش ایستاده است ، با همان بار انگور و انجیر! پس بى اختیار به پروردگار سجده برد و عرض كرد:

- اینك مى دانم كه پروردگار بر هر چیز تواناست .

شهر بكلى دگرگون شده بود. نوع لباسها، چهره ها، ساختمانها، خیابانها و كوچه ها تغییر كرده بود و با سختى بسیار، خانه خود را پیدا كرد. در زد. پیر زالى دم در آمد. عزیر پرسید:

- اینجا خانه عزیر است ؟

پیرزن ، از یادآورى عزیر به گریه افتاد و از اینكه كسى پس از سالیان نام او را بر زبان مى آورد در شگفتى ماند و با حسرت پاسخ داد:

- آرى ، اینجا خانه اوست ، اما خود او.....

- من خود، عزیرم ! خداوند مرا یكصد سال از دنیا برد و سپس دوباره به دنیا برگرداند.

پیرزن با ناباورى گفت :

- عزیر مستجاب الدعوه بود. اگر راست مى گویى ، دعا كن كه من نیز چون همان ایام جوان شوم !عزیر دعا كرد و او نیز جوان شد.

پس آنگاه نوبت به بازماندگان خانواده او رسید. آنان از او خواستند تمام تورات كه پس از حمله بخت نصر(1) از میان رفته و حتى یك نسخه از آن بر جا نمانده بود برایشان بخواند. عزیر تورات را بى كم و كاست خواند و آنان سخن او را باور كرده اند. از آن پس ‍ عزیر از سوى خداوند نبى قوم خود شد و سالها امت خویش را به راه حق رهنمون گشت (2).

--------------------------------------------------

1. بخت نصر: عالى ترین لقبى كه به دو پادشاه بزرگ بابل داده شده یكى به بنوكد نصر اول 1112 - 1146 قبل از میلاد و دیگرى به بنوكد نصر دوم 605 - 562 قبل از میلاد. - فرهنگ معین .

2. آیات مربوط به داستان عزیر:

بقره : 259 - توبه : 30.

برگرفته از:

سید على موسوى گرمارودى، داستان پیامبران جلد هاى 1، تنظیم برای تبیان توسط شکوری